بیماری....

سلام. اون روز چهار شنبه رفتم دکتر ولی دکتر نیومده بود و من دیگه بیخیال شدم و رفتم خونه مامانینا. سعی کردم یه کم بهش فکر نکنم. بتا هم بیمارشده...

اون شب فوتبال دیدیم. ایرانیا خیلی خوب بازی کردن. شب همونجا خونه مامان خوابیدیم. من هیچی از مشکل به مامان نگفتم. مامان تا صبح واسه بتا خوابش نبرده بود...

 صبح پنج شنبه مامان و بابا رفتن ییلاق و سیگما رفت دنبال کارش و بتا رفت آزمایش داد. نتیجه ش هفته آینده میاد. داماد هم رفت از انبار نینی کالا یه سرسره دیگه گرفت. این سرسره هه رو نداشت و کلا یه پولی هم سر داد و یه سرسره دیگه گرفت. خلاصه که من عمرا دیگه از این نینی کالا خرید کنم! سرسره رو سرهم کرد و تیلدا و دوستش کلی حال کردن و بازی کردن. من و بتا هم دوتایی تتا کوچولو رو بردیم حموم. سخت بود ولی بچه خیلی خانومه. اصلا گریه اینا نمی کنه تو حموم. عصری بتا و بچه هاش رفتن آتلیه تا عکس 4سالگی تیلدا و یک ماهگی تتا رو بندازه. منم رفتم آرایشگاه اصلاح و ابرو. بعدشم رفتم خونه و با سیگما حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر و آخر شب هم خونه خودمون و لالا.

جمعه 1 تیر، اولین روز تابستون، صبح سیگما قبل از من بیدار شد و صبحونه رو حاضر کرد و بعد از مدت ها یه صبحونه دونفره خوردیم. بعد هم افتادیم به جون خونه که تمیزش کنیم. هفته آینده مهمونی داریم آخه. خیلی کثیف شده بود خونه. تا ساعت 3 بی وقفه کار کردیم و بعد سیگما رفت جلسه و من غذا درست کردم که دو سه وعده رو جواب بده. عصری میخواستیم بریم مانتو بخرم واسه اداره. ولی ساعت 6:20 اینا بود که زنگیدم به مامان و گفت اومدیم دکتر! اونم تو ییلاق. گفت بابا سرماخورده! نگران شدم و گفتم الکی نگو، واقعی بگو. گفت واقعی می گم. لرز کرده شدیدا و مامان زنگیده به شوهر خاله که ببرتشون بیمارستان. به سیگما که گفتم گفت پاشو بریم پیششون ییلاق. دیگه غذایی که درست کرده بودم رو زدم زیر بغل و راه افتادیم. توی راه به مامان زنگیدم و گفت دکتر پنی سیلین داده و نوار قلب هم گرفته و اوکی بوده، نیاین. گفتم میایم. رفتیم اونجا و بابا حال ندار بود ولی بد نبود حالش. دکتر گفته شب بیمارستان بستری شه ولی مامان گفته نه. ما شب موندیم همونجا که اگه حالش بد شد بریم بیمارستان یا بیایم تهران ولی خوب بود. صبح 8 که میخواستیم بیایم، به بابا گفتم بریم تهران، گفت نه، خوبم. ما برگشتیم که بریم سر کار. من 9.5 رسیدم شرکت با یک ساعت تاخیر و بعد زنگیدم به مامان که گفت دوباره بابا همونجوری شده! زنگیدن به داداش که بره بیارتشون تهران! هیچی دیگه. از دوستام پرسیدم میگن ممکنه تب مالت باشه! نمیدونم چرا این همه مریضی سراغمون اومده... خدای خودت همه مریضا رو شفا بده. 

بچه ها میشه دعا کنین؟ واسه هر سه تا مریضی. خواهش می کنم. خیلی اوضاعمون قمر در عقرب شده...


پ.ن: بچه ها پست رو یه کم تغییر دادم. واسه همین بعضی از نظرات رو تایید نمی کنم. ولی ممنون که نظر دادین.