رفتم داروها رو گرفتم و حالا خوشحالم که از این به بعد فلان مشکل و فلان مشکلم حل میشه.
سیگما بهم میزنگه و میگه چقدر خوبه که میخندی، چقدر خوبه که حالت خوبه و خدا رو شکر میکنیم واسه نعمت سلامتی و همه اینا عجیبه، چون سلامت نیستیم نسبت به دوماه پیشمون ( که لااقل نمیدونستیم که سلامت نیستیم! ) و به این فکر میکنیم که همیشه خدا یه کاری میکنه که به چیز بد هم راضی شیم، در واقع بین بد و بدتر، انتخاب میکنیم و از بد بودن ماجرا راضی ایم...
از قبل هم میدونستم، اما واسم ملموس تر شد که مرگ از رگ گردن هم به آدم نزدیکتره... وقتی آقاجون رو گذاشتن تو قبر، با خودم فکر میکردم که امکان داشت هر کدوم دیگه مون جاش باشیم...
پ.ن: ببخشید که کامنتای پستای قبل هنوز تایید نشده، حالم مساعد نبود. سعی میکنم امروز پابلیششون کنم.
بازم خدا رو شکر که با دارو قابل حل بوده ایشالا که خوب میشه و کامل از بین میره خیلی هم نمیشه رو حرف دکتر ها حساب کرد
ولی سیگما کاش یه صدقه بیرون بدین از خونتون
چشم زخم و این چیزا اگر باشه رفع بشه
آره، با همه این تفاسیر خدا رو با تمام وجودم شکر کردم. آره نذر کردم، ولی هنوز تبدیل به صدقه نشده. تازه نذر عاشورام رو هم ادا نکردم!