12 آبان

عجب روزایی گذشت... یعنی مردیم از استرس و نگرانی. فوت آقاجون، دیسک کمر و استراحت مطلق سیگما و بیماری من. آزمایش داده بودم و منتظر جواب آزمایش بودیم. علائم بیماریم رو سرچ می کردم و بدترین جوابای ممکن رو می گرفتم. دکتر هم چیزایی گفته بود که نگرانیمو تشدید می کرد، هرچند سعی کرده بود خیلی ریلکس بگه ماجرا رو! به حدی ترسیده بودیم که گفتم به هیچ وجه تنها نمیرم دکتر، چون نمی تونم تنهایی خبرهای بد رو بشنوم. قرار بود سیگما باهام بیاد که خونه نشین شد. دوستم گفت من میام باهات، ولی ترجیح دادم بتا بیاد. ازش خواستم بیاد و با اینکه مطب دکتر خیلی از خونمون دوره، به خاطر من و حساسیت موضوع اومد.

خب میدونین که، امروز سالگرد دوستی من و سیگما بود. تو این روز رفتیم اون پارک خوشگله و سیگما بهم پیشنهاد ازدواج داد و قرار شد فعلا دوست بمونیم تا شرایط ازدواجمون مهیا بشه و همونجور که میدونین بالاخره بعد از 6 سال و 6 ماه تونستیم مراسم خواستگاری رو برپا کنیم و بقیه ماجرا که در جریانید. 7 سال از اون روز میگذره...

ولی من اصلا حالم خوب نبود امروز. کلی گریه کردم و کلی استرس کشیدم. دوست نداشتم امروز برم دکتر، چون می ترسیدم حرفایی بدی بهم بزنه تو این روز خاطره انگیز. ولی خب صبر اصلا جایز نبود و از بتا خواستم که بیاد باهام. کلی نذر و نیاز و ساعت 3 قبل از اینکه ترافیک شروع بشه با ماشین رفتم سمت مطب دکتر و خونه سیگماینا. بتا هم از سرکار مستقیم اومد اونجا و بین مریض رفتیم تو اتاق دکتر تا جواب آزمایش رو نشون بدم. خب از نتایج معلوم بود که بیماری دارم، بیماری تیروییدی. ولی خوشحال شدم، چون احتمالهای بد فعلا کنار رفته اند. هیچ وقت فکر نمی کردم از شنیدن اینکه یه بیماری مزمن دارم خوشحال بشم!!! واقعیت اینه که تا آخر عمر باید هر روز قرص بخورم براش و واقعا از این قضیه بدم میاد. اما خب بهتر از چیزایی بدیه که فکر می کردم. البته هنوز خطرات کامل رفع نشده اند و باز هم هی باید آزمایش بدم و این داستانا. ولی خب فعلا جای شکرش باقیه. به هر حال خوشحال شدم از نتیجه. از مطب اومدیم بیرون و بتا برگشت خونه و منم رفتم خونه سیگماینا با کمپوت.

سیگمایم رو تختش دراز کشیده بود. عزیز دلم... بوسیدمش. مامانش برامون قهوه آوردن و در رو بستن و رفتن. خوشم اومد از این کارشون. کنار سیگما دراز کشیدم و فقط آرامش گرفتم ازش. بی قراری امروزم رو دیده بود و همش سعی می کرد آرومم کنه از صبح. همسر مهربون من... چقدر خوشحال بودیم از دیدن هم، توی سالگرد اون روز به یاد موندنی. سیگمایم خسته از استراحت مطلق و من هم خسته از این همه فشار و استرس....

من هنوز شدیدا به دعاهاتون نیاز دارم. افتادم روی دور استرس کشیدن. زندگی رفته رو جاهای بدش. شاید خیلی بد. هر لحظه می تونم اشک بریزم... البته باز هم دلیل دارم به جز همه اینایی که گفتم.

قبلنا به چشم زدن و چشم خوردن اعتقاد نداشتم. اما هی همه گفتن و هی به چشم خودم دیدم و حتی آیه قرآن و حدیث پیغمبر و اینها، از لحاظ موج مثبت و منفی روانشناسی هم که قابل تاییده، دارم ایمان میارم به چشم. اینکه یهویی اول جوونی، بیماری های مخصوص سنین بالاتر رو بگیریم، خیلی یه جوریه. اونم خیلی یهویی....


نظرات 6 + ارسال نظر
میلو چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:36 ق.ظ

عزیییییییزم... خدا رو هزاااربار شکر که خطر بزرگی نبوده... قرص خوردن هیچم بد نیست اصلا.. نگران نباش عزیزم...
من از ته دلم برات دعا میکنم که اکی بشه همه چی :**

مرسی میلو
من همیشه بدم میومده که به قرص وابسته باشم. یعنی همیشه هم نصفه نیمه خوردم قرصامو

فرناز چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:26 ق.ظ

عزیزم چقدر ناراحت شدم. خدا بزرگه خیلی ها از نوزادی باید برای تیروئید دارو بخورن . پسر منم اول مشکوک بودن بهش اما خداروشکر جواب ازمایشش اشتباه بود . ایشالله همه چیز به خوبی حل میشه منم به چشم خیلی اعتقاد دارم و همیشه هم بعد اتفاقای مهم زندگیم هزار تا بلا سرم اومده

خدا رو شکر که اشتباه بوده جوابش. آره باید باهاش کنار بیام دیگه. سعیمو می کنم
آره منم همین حس رو دارم فرناز. ولی این حس رو هم دوست ندارم. قبلا که به چشم اعتقاد نداشتم، انگار خیلی راحت تر بودم

غزال چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:28 ق.ظ

چقدر سخت گذشته این چند روز باز خدا رو شکر که الان بهتری و ارومتر شدی.
میدونی لاندا یه وقتایی انگار هیچ چیز سرجاش نیست اما این یه دوره است که میگذره و دوباره روی خوش زندگی خودش رو نشون میده همه ما این دوران رو داشتیم بالاخره تو زندگیمون.
خدا رو شکر میکنم سالمی و دعا میکنم همیشه سلامت بمونین. نگران نباش همه چیز درست میشه به همین زودی زود

آره غزال. یعنی 8-9 روز افتضاحو گذروندیم. انشالله غزال جان

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:37 ب.ظ

لاندای عزیییز
ایشالا ک چیزی نیست نگران نبااش
پیش ی دکتر دیگم ازمایشتو نشون بده و شاید مث مامان من فقط ی دوره ی سه ماهه قرص بده و تموم
:)

مرسی عزیزم. اسمتون هم جامونده. ولی مرسی، خودمم تو فکرم یه دکتر دیگه هم برم. هرچند که این دکتر فوق تخصص بودن و سفارش شده و بهشون ایمان دارم

عسل چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:24 ب.ظ http://withgod.persianblog.ir

لاندا لاندا اون من بودم ک اسممو جا گذاشتم :))))

ای جان. مرسی که اطلاع دادی

لونا شنبه 16 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:41 ب.ظ http://miss-luna.blogsky.com

وای لاندا خیلی بده جواب آزمایش و استرس هاش

ولی خب بازم خدارو شکر که مشکل با قرص قابل حلِ
ایشالا که همیشه سالم باشین
سلامتی نعمت بزرگیه واقعا

یعنی 9 روز من استرس کشیدم، اونم دقیقا تو 9 روز ابتدایی فوت آقاجون
واقعا هیچی به اندازه سلامتی مهم نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد