من و مامان و بابا و بتا و داماد و تیلدا، رفتیم ملاقات سیگما خونشون. بچه م رو تخت خوابیده بود. به خاطر ما اومد رو کاناپه حال ولو شد. تیلدا هم هی میدویید میرفت کنار سیگما میخوابید. کم کم یخش هم واشد و داشت خونه سیگماینا رو میذاشت رو سرش که دیگه ما بلند شدیم و رفع زحمت کردیم. اولین باری بود که بتاینا میومدن خونه سیگماینا. بعد مادرشوهر و خواهر شوهر به خاطر ما مشکی پوشیده بودن. سیگمام هم ریش داشت که دیگه مامان به دامادا گفت ریشاشونو بزنن و تشکر کرد.
ماهگرد دوم عقدمون رو میخواستیم طبق معمول کیک اینا بگیریم که دیدیم عزاداریم و نگرفتیم. این ماهگرد رو جشن نمی گیریم و فقط تلفنی به هم تبریک گفتیم.
سالگرد آشناییمون رو هم که نتونستیم کیک بگیریم و بریم اون پارکه. بیشتر به خاطر خونه نشین بودن سیگما و خب بازم عزادار بودن. حالا به امید خدا سیگما که سر پا بشه، یه روز کیک میگیریم و میریم همون پارکمون و سالگرد رو با حدود دو هفته تاخیر میگیریم. اصلا نمیشه نگیریم. از ماهگرد عقد میشه گذشت، اما از سالگرد آشنایی نه.
در ضمن ما رسم داریم که اصلاح صورت نمی کنیم و ابروهامونم تمیز نمی کنیم تا چهلم. البته به نظر من اصلا کار خوبی نیست، ولی خب تریپ احترام به ماماینا این کارو می کنیم. البته من یواشکی زیرآبی میرم و تمیز می کنم یه کم. یه جوری که تابلو نباشه البته. موهای خیلی دور از ابرو رو برمیدارم. ولی نزدیکاشو گذاشتم باشه که ضمن احترام، ابروهام هم کامل پر شه و بتونم مدل بهتری بردارم بعدا. خلاصه اینجوریاس که عکسامونم خوشگل نخواهد شد.
تفریحاتمون به شدت کم شده، حتی قبل از کمردرد. بعد از این کمردرد هم که کلا دیدارامون هم حتی کم شده کلی. سیگما که نمیاد، منم اگه هفته ای یک یا نهایتا دوبار برم پیشش. دلم تنگ میشه براش. داشتم فکر می کردم چقدر بده که انقدر خونه هامون از هم دوره. حتی اونایی که تو دوتا شهر مختلفن بیشتر از ما پیش همدیگه ان. لااقل میرن پیش هم میمونن. شدیدا دلتنگم و کم حوصله...
آره، باز کاملا بی حوصله ام و دوباره حال ندارم رو پروژه کار کنم و همش استرسشو دارم و نمیدونم تو جلسات هفتگی به استاد چی بگم! دو سه هفته ای هم هست که یونی نرفتم و کاملا فاصله گرفتم از پروژه. یعنی کمر سیگما خوب شه و من این پروژه رو دفاع کنم و بیماریم هم یه کم درمان شه تا ببینم دنیا دست کیه و استرس هام تموم شه. خسته شدم از این روند. دلم یه کم آرامش میخواد...
کمر سیگما چرا اینجووری شد آخه ای بابا ایشالا که زودتر خوب بشه
خیلی حس بدیِ که سیگمای طفلی اینجوری شده از همه بدتر همینه که تفریحاتت کم شده مخصوصا بعد از این جریان فوت پدر بزرگت
ایشالا که سیگما زود خوب میشه یه کمی مراقبت میخواد
آره لونا. خیلی یهویی و بد موقع شد. ایشالا...
آخیییی...
من تورو از سالگرد پارسالتون میخونم :) ما هم میرفتیم کیک میخریدیم با شمع منتها اوووه ما انگشت کوچیکه ی شما هم نمیشیم تازه دومین سالمون بود تابستون :دی
ایشالا این روزا هم به زودی میگذره و میرین یه جشن مفصل میگیرین توی بهترین موقعیت.. مهم دل خوشه ... تاریخا که مهم نیستن :**باز من اومدم اینجا گفتم مهم نیس :دی
عه؟ چه جالب. من پستای سالگردامو کلی دوس دارم. خوش میگذره آخه.
خخخ، ای جان. ذره ذره جمع گردد وانگهی زیاد شود دیگه
ایشالا، آره مهم دل خوشه، ولی الان ندارم که
ایشالله همه گرفتاری ها به زودی حل میشن
خدا از دهنت بشنوه فرناز جان
لاندای قشنگم....میشه دختر خوب....زندگیه و بالا و پایینش...تازه اول راهید...به امید خدا همه چی خوب میشه...هم سیگما و هم خودت و هم کارای درسیت...عزیزم نارحت نباش دوست قدیمی خوبم...میدونی هی هم بااینکه الان تو دوره دوستیم و خونه هامون دوره هفته ای یه بار میاد که اونم سه چهار ساعته...همممون این مرحله ها رو داریم....منم بعضی وقتا دلتنگ میشم...از این دلتگی بهونه میگیرم...بعدش ادای ادمای قهر و سرسنگین رو درمیارم و فک میکنم که فقط منم که دوس دارم هی رو بیشتر ببینم ...ما دخترا زود نارحت میشیم و میریم تو خودمون...اما مردام حتما میخان کنارمون باشن ...خوددارترن و البته منطقی تر...همه چی زود خوب میشه...بهت قول میدم
عزیز دلم، چه خوبن دلداریات. آره دقیقا. همش از دوری گلایه داریم. نمیدونم.... امیدوارم اوکی شه همه چیز...