آزمایش ازدواج + حادثه مزخرف!

صبح قرار بود 6.5 بیدار شم که سیگما 7 بیاد دنبالم و بریم آزمایشگاه. 7 سیگما زنگیدم که سر کوچتونم و من تازه بیدار شدم. ساعت نزنگیده بود! گفتم سیگما بیاد بالا و بابا هم بیدار شد و تا من حاضر شم با هم گپ زدن. فی الفور صبحانه هم خوردم حتی. دسشویی هم نرفتم که تو آزمایشگاه بیخود معطل نشم

رفتیم آزمایشگاه. نامه محضر رو بردیم و اندفعه دیگه به طور رسمی آزمایش میدادیم. اول خانوما رو بردن واکسن دیفتری کزاز زدن و آقایون تست اعتیاد و آزمایش خون. واکسنش رو وقتی زد درد نداشت، ولی یه کم بعدش دردش شروع شد. دستم سنگین شده بود. بردنمون کلاس آموزشی. بد نبود، ولی زیادم خوب نبود. خانمه گفت هدفمون از ازدواج تشکیل خانواده و به دنیا آوردن فرزنده! می خواستم بزنمش! واقعا هدف اینه؟ بهمون کتاب آموزشی هم دادن. بعدش رفتیم بالا و گفتن یه سریا رو اسمشونو می خونیم که خانوما هم بیان آزمایش خون بدن. اسم منم خوندن! در حالی که سیگما قبلنا هم آزمایش داده بود و میدونستیم مشکلی وجود نداره. بیخودی از منم آزمایش خون گرفتن. بعد هم تست اعتیاد که بالاخره رفتم دسشویی. خیلیا از استرس، نمی تونستن این تستو بدن آخه یکی هم نگاه می کرد رو مخ

با چن نفر صحبت می کردم و اکثرا عقدشون تو همین هفته بود! چقدر لب مرزی کار می کنن. ما همینشم می گفتیم دیر شده

و توصیه کلیدی من اینه که حداقل یه هفته قبل از عقد آزمایش داده باشین، به جز استرس ایناش، درد واکسن تا چند روز میمونه و حس و حال آدم مثه مریضاس. نمیشه تو عقد اینجوری بود که. تازه اگه رقص هم داشته باشه، خیلی سخته، من دستمو نمی تونم تکون بدم زیاد

تو این فاصله آقایونم رفتن واسه کلاس آموزشی. کارامون که تموم شد 11.5 بود. سیگما می گفت چرا از توام آزمایش گرفتن؟ یه کم ناراحت بود. ولی من عین خیالمم نبود. چون هر دومون قبلا آزمایش تالاسمی داده بودیم. فرداش جوابشو میدادن.

از اونجا رفتیم دوتا آتلیه دیدیم و بعدش نهار خونه ما. تیلدا خیلی خودشو واسه سیگما لوس می کنه، خیلی همدیگه رو دوس دارن. سفت همو بغل می کنن. یعنی سیگما رو عاشق خودش کرده وروجک خاله

همون روز عصر بود که پست قبل رو گذاشتم. دست درد و بدن درد و کمی حس مریضی همراه با تب، به خاطر واکسن. استرس پروژه هم که خیلی بده. خوابمو ازم گرفته

فرداش با دوستم سحر قرار داشتم ونک که بریم یه آتلیه با هم ببینیم. ماشین برده بودم و هر جا رو که گشتم جاپارک نبود. رفتم تو یه پارکینگی که عصرا واسه عموم آزاده، اجازه داد که پارک کنم ولی یه ربعه بیام. البته پول 5 ساعتو ازم گرفت با سحر رفتیم آتلیه مزخرفشو دیدیم و می خواستم یه آبمیوه مهمونش کنم که یهو گ..ش..ت ار...ش...اد سر رسید! مانتو من صورتی کمرنگ بود و سحر صورتی پررنگ. به جفتمون گفت کوتاهه مانتوهاتون! فقط 5 الی 10 سانت بالای زانو بود. وگرنه هیچ مشکل دیگه ای نداشت. گشاد هم بود و من حتی کلاه نقاب دار داشتم و یه تار موم هم معلوم نبود از زیر کلاه! گفتن بشینین تو ون یه تعهد میگیریم و بعد برین! ما هم ساده، نشستیم و اینا در رو بستن و بردنمون! تو راه چند نفر دیگه رو هم سوار کردن و بردن وز..را! واقعا هیچ کدوم تیپشون آنچنانی نبود. دو نفر واقعا همین مشکل کوچیک و مسخره ما رو هم نداشتن حتی! خلاصه از تیپمون عکس انداختن، شبیه مجرم ها! بعد هم پرونده درست کردن و اسممون رفت تو لیستشون. استعلام هم گرفتن که ببینن بار اوله یا نه! گفتن یکی هم بیاد براتون لباس و کارت شناسایی بیاره. مامان سحر برامون مانتو بلند و گشاد و دکمه دار آورد و اومدیم بیرون. متنفرم ازشون. خیلی چیزای بدی دیدم ازشون. چه دروغایی گفتن. جرم من رو نوشته بود موهاش از پشت بیرون ریخته بود! در حالی که موهای من زیر شال و کلاه، با کلیپس بسته شده بود. تو ظهر گرما مگه دیوونه ام باز بذارم؟! من که هیچ وقت نمی بخشمشون. سحر می گفت دیوونه ای که میخوای بمونی ایران! راست می گفت!

خلاصه با مامان سحر اومدیم ونک دوباره و اونا رفتن و منم با ماشین رفتم جواب آزمایشمون رو بگیرم. گرفتم، جواب اوکی بود، بهم تبریک گفت و بعدش اومدم سر راه دنبال بابا و داستان رو واسه مامان و بابا هم که تعریف کردم، معتقد بودن که تیپ من مشکلی نداشته و بسیار شاکی شدن از برخورد اونا.

عصر رفتیم مراسم ختم یکی از فامیلا و وسط ختم من رفتم بیرون و با سیگما قرار داشتیم که یه آتلیه دیگه رو ببینیم. خانومه 45 مین اینا ما رو منتظر گذاشت و تو این فاصله من فقط یه آلبومشونو دیدم که خیلی هم جالب نبود و از بس منتظرمون گذاشت (و من هم عجله داشتم)، بیخیال شدیم و اومدیم بیرون. رفتم دنبال مامانینا و رفتیم خونه خاله. بقیه ش دیگه خیلی روزمره س. حال ندارم بنویسم. ولی شب واقعا شاکی بودم از اتفاقات روز....


نمی خوام!

شاید یه روزی حوصله نداشته باشی، اصن شاید همه روزای دنیا حوصله نداشته باشی. باید چه کار کرد؟

من واقعا حوصله پروژه ارشدم رو ندارم. فوبیای رفتن سراغش رو دارم. اصلا دلم نمی خواد بهش فکر کنم. شاید واسه اینه که بی حوصله ام، حتی با داشتن یه روز نیمه خوب باز هم بی حوصله ام.

سرم گیج میره وقتی از جام پا میشم. دستم هم درد می کنه. کمپرس آب داغ میذارم روش. میشینم پای کامپیوتر که شاید کارم رو شروع کنم، ولی نتیجه ش می شه چک کردن بی وقفه ی تلگرام و وبلاگ ها! بدون حتی نگاه انداختن به پروژه.

همش حوصله نداشتنه....