مسافرتمون کنسل شد!

یعنی من با این همه داستان رفتم مرخصیمو گرفتم، به دو ساعت نکشیده بتا زنگ زد که جایی که گرفته بودن کنسل شده و واسه این تاریخ بهش نمیدن! گفت تاریخشو زدن یک ماه دیگه! اونم وسط هفته! با این اوصاف رفتنمون کنسله. همش مسافرتام داره کنسل میشه. اون از ماموریت، اینم از این! کلی نقشه کشیدم بودم واسه بریونی اعظم 

حالا چون مرخصیمو گرفتم، باید یه سفر جور کنم تو اون تایم برم! مجبورم، میفهمین؟ مجبورم 

دیروز عصر رفتم خونه بتاینا چون مامان اونجا بود. کلی بازی کردم با بچه ها. کمردرد و تن درد هم داشتم و یه کم دراز کشیدم. عصر میخواستیم بریم خونه مامان ولی اصرار کردن که بمونیم و داماد زنگید که سیگما هم بیاد و بابا هم از ییلاق اومد و همگی شام خونه بتا موندیم. یکی از بازیای من و تیلدا این بود که من بچه تیلدا شده بودم و مثلا تو خیابون گم میشدم. میرفتم پیش پلیس و اسم و فامیل و آدرس خونه مامانینا رو میگفتم و پلیس منو به تیلدا تحویل میداد. باهاش تمرین می کردیم که اگه کم شد باید این کارا رو بکنه. حالا پلیس از کجا گیر بیاره و گیر آدم نااهل نیفته خودش مهمترین پروسشه که نتونستیم تو بازی بیاریم! یه بازی دیگمون هم این بود که توی پارک یه غریبه بهم میگه بیا بهت شکلات بدم و من نمیرم، میگم مامان گفته از غریبه ها چیزی نگیرم و زودی فرار می کنم میرم پیش مامان. اینا رو نوبتی بازی می کردیم. یه دور هم بتا دختر من میشد. امیدوارم بچه ها گیر دزد و آدم نامرد نیفتن واقعا...

11.5 شب برگشتیم خونه. یک عالمه ظرف تو ظرفشویی بود. سیگما هم کمرش درد گرفته بود و یه کم اومد غر بزنه که از وقتی که میرم کلاس زبان همه کارای خونه میمونه و اینا. منم بهش یادآوری کردم که خودش انقدر سرش شلوغه که یه هفته س بهش لیست خرید دادم هنوز هیچ کدومو نخریده. بهش گفتم ولی من سرت غر نمیزنم چون وقت نمی کنی. توام بپذیر که منم وقت ندارم و نمیتونم. بعد بنده خدا زودی از موضعش پایین اومد. ولی من استرسشو گرفتم دیگه. حالا امشبم باز دیر میرم خونه و میدونم خسته ام و حوصله کار کردن و خالی کردن ظرفشویی رو ندارم. هیییی. 

پس فردا سالگرد عقدمونه. ولی خب هیچ برنامه ای براش ندارم. میخوام برم ییلاق بعد از یه ماه! سالگرد عقد و عروسیمون فاصله ش از دو هفته کمتره واسه همین عملا دومی دچار پیچش میشه  اگه تهران بودیم شاید شام میرفتیم بیرون، ولی الان که نیستیم برنامه خاصی ندارم. شاید یه کیک 

داستان های مرخصی گرفتن!

سلام. صبح بخیر. ساعت هنوز 8 نشده. زود اومدم شرکت. گفتم بیام یه سلامی بکنم تا سرم خلوته. این دو سه روز اصلا خوب نبود. شنبه سر کار پاداشا رو دادن و واسه من که اون همه کار کرده بودم رو دوتا پروژه خفن 0 رد شده بود! به رییس گفتم. باورش نمیشد. گفت من نمره شما رو خیلی بالا رد کرده بودم. بازم چک کرد برام و دید که آره زیاد رد کرده. ولی نشده بود. گفت با اون اصلیه می حرفم. ولی خب عملا دیگه فایده نداره... روز گندی بود. هی خبرای بد میرسید. عصری با تاکسی رفتم خونه. به خودم قول داده بودم که عصر میخوابم. 6 رفتم تو تخت. خیلی لذت داشت. هیچ وقت عصرا زود نمیرسم خونه که بتونم چرت بزنم ولی بالاخره شده بود. از 6.5 تا 7.5 خوابیدم. بعد برنج درست کردم و نذاشتم هال و پذیرایی نامرتب بشه. سریع همه چیزو جمع کردم. بعد هم نشستم پای خوندن کتاب "بی شعوری". دوسش نداشتم. خیلی روانشناسی طور بود و حس کردم با تعریف کتاب من بی شعور نیستم و دیگه لزومی ندیدم کتاب رو بخونم. کلا کتابای روانشناسی زیاد جذبم نمی کنن! نشستم پای بازی کردن با گوشیم. الهام هم که پروازش دیشب بود بالاخره رسیده بود به مقصدش. با مامان تلفن حرف زدم و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. به سیگما زنگ زدم و گفت 9 میاد. من گرسنه م بود و شامم رو خوردم. قرمه سبزی. سیگما 10.5 اومد با یه حال بد. دعواش شده بود. تلفنی. از 9 تا 10.5 تو پارکینگ داشته بحث می کرده. کاری بود قضیه. طرفش هم آشناست  خلاصه که اعصاب نداشت. براش نیمرو درست کردم و واسم تعریف کرد ماجرا رو. خیلی اعصابش خورد بود. یه کم نشستم پیشش و بعد هم تلفنی داشت واسه شریکش تعریف می کرد ماجرا رو و نشد من بخوابم. واسه همین گفت فردا منو میبره  شرکت. 12 خوابیدم.

یکشنبه سیگما منو رسوند به کلاسم. کلاس داشتم. خوب بود کلاس. من خیلی اکتیو بودم. اگه اکتیو نباشم سر کلاس نمیتونم موضوع درس رو دنبال کنم. یهو سرم میره تو گوشی! واسه همین خیلی اکتیو بودم. تا عصری کلاس بودم و عصر رییس زنگ زد که بهم خبر بده که با مقام بالاترش حرف زده. گفت شرکت نیستی؟ گفتم کلاسم دیگه. خلاصه گویا همکارم هم که باید میدونست من کلاسم، وقتی رییس ازش پرسیده گفته فکر کنم نمیاد امروز! خیلی مسخره س. عصری برگشتم شرکت و دیدم که یه عالمه کار داریم و همین همکارم هفته دیگه داره به مدت سه هفته میره کانادا و این در حالیه که من واسه هفته آینده بالاخره بعد از 7-8 ماه برنامه سفر ریخته بودم که حالا خواهم گفت. خلاصه این همکارم گفت که به رییس نگو که توام میخوای بری مسافرت چون خیلی شاکی میشه و داد و بیداد می کنه. گفت همون روز نیا و بگو مریض شدی! آقا من حالم بد شد اصلا. گفتم چقدر بدشانسم. 7-8 ماهه سفر نرفتم، حالا دو روز که میخوام مرخصی بگیرم باید دروغ بگم و با بدبختی برم و اینا. خلاصه حالم گرفته بود شدیداً. عصری هم نیم ساعتی دیر رفتم سر کلاس زبانم چون کارام زیاد بود. 6 رفتم کلاس و جلسه آخر لیسنینگ و اسپیکینگمون بود. خوب بود کلاس. آخر اسپیکینگ من خیلی گرسنه م بود و داشتم یواشکی زیر میز گز میخوردم! که یهو معلم اسممو رندم از دفتر خوند و گفت ازت سوال میپرسم بداهه جواب بده. تسک 1 بود. منم تا حالا به موضوعه فکر نکرده بودم ولی همینجوری جواب دادم در حالی که سعی داشتم گزه رو هم پنهون کنم! بعد بهم گفت خیلی خوب بود و مرسی. یکی از پسرا پرسید اینجوری جواب داد مثلا نمره ش چند میشه؟ گفت 6.5 به بالا میشه. حال کردم اساسی. آخه من اصلا وقت نذاشتم واسه تمرین کردن. اینجوری باشه انگیزه میگیرم. آخه خیلی ناامید طور میخواستم ول کنم دیگه. خلاصه حال کردم. بعدش تپسی گرفتم و رفتم خونه. سردرد هم داشتم. شام خوردم و سیگما هم اومد و شامشو دادم. واسش تعریف کردم مرخصی رو و بهم گفت که به حرف همکارت گوش نده، برو به رییس بگو. گفت بنظرم همکارت داره واسه خودش میگه اینا رو. دیدم راست میگه. مواردی ازش دیدم که بفهمم توصیه هاش قابل اعتماد نیست. خلاصه تصمیم گرفتم به رییس بگم. شب هم 11 اینا خوابیدم.

و امروز، دوشنبه، صبح خیلی زود اومدم که عصر برم خونه مامان. 7:10 دم شرکت بودم و همین نزدیک شرکت پارک کردم. تو راه داشتم داستان دختر پرتقال رو گوش میدادم. آخراش بود. نشستم تو ماشین و داستان رو گوش دادم و تموم شد. قشنگ بود. دوسش داشتم. بعد هم اومدم شرکت. دیدم رییس خوشحاله و خوش برخورد. رفتم تو اتاقش و موضوع رو گفتم. بنده خدا خیلی خوب برخورد کرد. گفت فقط پروژه رو اوکی کن قبل از رفتن و صحبتای کاری اینجوری. همکاره  الکی منو ترسونده بود. نکبت! خلاصه الان میتونم یه نفس راحت بکشم. 

حالا برنامه سفر رو بگم. قراره بریم چادگان اصفهان. تا حالا نرفتیم. میگن خوش آب و هوا و خوشگله. حالا احتمالا برنامه رو یه جوری ردیف کنیم که قبل از رفتن به اونجا، یه شب هم اصفهان بمونیم و تو خود اصفهان بگردیم. فکر کنم 3 ساله بودم که اصفهان رفتم و الان خیلی خوشحالم که بالاخره میخوام این شهر تاریخی رو ببینم. تیلو بیا بگو کجا بریونی بخوریم؟ 

باغ وحش و شهربازی

سلام و صبح بخیر. بریم سر تعریف کردنیا که آخر هفته رو خیلی دوست داشتم. چهارشنبه از سر کار یه سر رفتم بیرون که برم داروخانه و یه کم خرید کنم. چند وقتیه که دهانم آفت زده و خوب نمیشد. دیگه دکتر شرکت برام دارو نوشته بود و بالاخره رفتم که بگیرم. سر راه یه دسته گل آفتابگردون هم گرفتم که عصری ببرم خونه مامان. مامان پارچ سفالی آبی داره و به نظرم آفتابگردون تو اینا خوشگله فقط. سر کار همه خوشحال بودن. خوب گذشت 4شنبه. عصری هم بالاخره ساحل باهام اومد بعد از مدت ها و با هم برگشتیم و تو راه کلی حرف زدیم. البته که هی باز داشت اعتراض می کرد از همه چی. من واقعا دیگه خسته ام از این صحبتا. این که ایرانیا بدن و داغونن و فلان و بهمان! بعد هی داشت از بی قانونی می گفت، دیدم خودش کمربند نبسته. بهش گفتم خانوم قانون مدار، کمربندت کو؟ (بار اولش هم نیست همیشه باید بهش بگم تا ببنده!!!!) گفت من این یه قانون خیلی سختمه و نمیتونم رعایت کنم! همه همینن دیگه. همه قانونه سختشون بوده که رعایت نکردن! خلاصه حرصم گرفته بود. همه فقط اعتراض می کنن بدون اینکه یه نگاهی به خودشون بندازن! البته دوسش دارما ولی خب دیگه. اونو رسوندم و خودم رفتم ساعت سازی دم خونه مامانینا که بدم ساعتامو باتری بندازه که بسته بود و رفتم خونه مامان. مامان و بابا و بتاینا بودن. بتا و بچه هاش خواب بودن. منم دستم پر گل و اینا. شرکت شیرینی داده بود و برده بودم اونجا. بتا هم بیدار شد و چای و سوهان خوردیم و گل ها رو گذاشتیم تو همون پارچ سفالی. کلی حرف زدیم 4تایی به یاد دوران تجرد. بعد رفتم به زور کپلک رو بیدار کردم و یه کم چلوندمش. تیلدا هم بیدار شد و اومد بغلم. بعدشم سیگما هم زود اومد با یه کیک به مناسبت عید و با بچه ها بازی می کرد. خصوصا با تیلدا. من و تیلدا هم کلی بدو بدو کردیم. بعد دیگه داماد هم اومد و شام خوردیم. داداش هم ماشینش خراب شده بود و نیومد. کیک و چای خوردیم و 12 اینا دیگه سیگما رفت و من موندم. بعد هم بتاینا رفتن و من بی نهایت خوابم میومد و فکر کنم 2 خوابیدم. پ هم شدم. بیخود نبود دو شب پیش زده بودم زیر گریه!

پنج شنبه ساعت 11 بیدار شدم و صبحونه خوردم. بابا رفته بود ییلاق و مامان از 7 بیدار بود. یه کم حرف زدیم و بعد یه کم آهنگ واسه گوشی مامان ریختم و با بتا برنامه چیدیم که عصر تیلدا رو ببریم باغ وحش و بعدشم شب بریم شهربازی. من با تیپ سرکار رفته بودم خونه مامانینا و گفتم پس ما اول میریم خونه ما که هم ماشینمو بذارم و هم لباس عوض کنم. آخه سیگما واسه باغ وحش نمیومد ولی قرار شد شهربازی رو بیاد و خب الکی دیگه ماشین اضافه نبریم. این بود که عصر من و مامان رفتیم خونه ما. مامان تا رسید اومد خونه رو مرتب کنه. رفت تو آشپزخونه ماشین ظرفشویی رو خالی کرد و جای ظرفا رو پرسید و چید تو کابینتا. من قشنگ شرمنده طور بودم. ولی مامان گفت تو کارمندی و نمیرسی و اینا. من یه دقیقه ای برات مرتب می کنم. بعد دیگه همه وسایل آب چکون رو هم میداد بهم بذارم سر جاشون. چارپایه گذاشتم و همه رو گذاشتم کابینتای بالا. هر چیز اضافه ای بود جمع کرد. حوله هامونم از رو مبل تا کرد بذارم سر جاش. خخخ. شانس آوردم اتاقا رو نیومد ببینه. ولی سه سوت خونه انقدر مرتب شد که نگو. باید یاد بگیرم ازش که سریع وسایل اضافه رو جمع کنم از این به بعد. من حاضر شدم و کتی که واسه سیگما گرفته بودم رو هم به مامان نشون دادم و چای آوردم و فلاسک رو هم پر از آب جوش کردم که ببریم با خودمون. تی بگ و لیوان اینا هم برداشتیم. مامان هم میوه و زیرانداز و خوراکی آورده بود. بتا اینا اومدن و همگی رفتیم پارک ارم. اول رفتیم باغ وحش. کالسکه آورده بودن و تتا تو کالسکه خوابید. ورودی باغ وحش خرسا رو دیدیم. من فکر کنم 20 سال بود باغ وحش نرفته بودم. خیلی واسم تازگی داشت. سایز و قیافه واقعی حیوونا رو یادم رفته بود اصلا. بعد میمونا رو دیدیم. کلی بو میدادن. تیلدا بدش اومده بود. هی میگفت بریم یه حیوون دیگه ببینیم. پفک هندی و پاپ کورن میخوردیم و گوزن و آهواینا رو دیدیم. کانگورو. روباها رو دیدیم. الهی بمیرم غم همه عالم تو چشمای روباهه بود. اینکه تو قفس بودن خیلی از حیوونا، خیلی ناراحتم کرد. ولی خب چه میشه کرد؟ ... لااقل سالم باشن و بهشون برسن کاش. گراز وحشی، الاغ سفید و شتر و لاما و فیییل. عاشق فیلَم. دوتا فیل بودن بامزه. هی با هم کل کل میکردن. بعدشم رفتیم سراغ شیرها. خیلی خوشگل بودن. هی میومد از کنار شیشه ها رد میشد. خیلی بزرگ و ترسناک بود. ولی عاشق شیرها ام. بعد یه سری اسب کوچیک یا پانی بودن که به بچه ها سواری میدادن. تیلدا سوار شد و یه عالمه ذوق کرده بود. تتا رو هم دادیم بغلش یه عکس انداختن. بعدشم ببرها رو دیدیم. گنده بودنا. اصلا یه چیزی. سپس! از تونل مارها و خزنده ها رد شدیم و رفتیم سوسمارها رو دیدیم. بعد من واسه همه بستنی قیفی گرفتم و نشستیم خوردیم و باز برگشتنی رفتیم پیش خرسا. یه چیز جالب این بود که همه جا نوشته بود به حیوونا خوراکی ندید، ولی خیلیا میدادن! هی چیز میز مینداختن براشون! انگار نه انگار! تو راه بیرون رفتن از این تستای تمرکز هم دادیم. از اینا که باید یه دسته رو از میله بگذرونیم و به هیچ جا نخوره. من زود باختم، ادامشو داماد بازی کرد اونم زود باخت. خخخخ. خلاصه از باغ وحش رفتیم بیرون و سیگما تو راه بود که بیاد و بریم شهربازی. کلی تو ورودی پارکینگ به ترافیک خورده بود. ما رفتیم نزدیک شهربازی بساط پیک نیک کوچیکمون رو علم کردیم. همه خیلی مجهز اومده بودن. اینکاره بودن اصلا. ما فقط زیرانداز و میوه و چای داشتیم که تازه تی بگ ها رو هم تو ماشین جا گذاشته بودیم و اونجا یکی بهمون چای خشک داد که ریختیم تو فلاسک. جامون خیلی یه گوشه بود و امکان نداشت سیگما پیدامون کنه. ولی من واسش لوکیشن فرستادم و از روی اون پیدامون کرد و حال داد. اونم اومد نشست و چای و سوهان خوردیم و میوه و بعد پاشدیم رفتیم توی شهر بازی. مامان کنار تتا کوچولو نشست و ما رفتیم تو شهربازی. میخواستیم بریم بازیای بزرگونه ولی خب تیلدا رو چه می کردیم. اون بخشی هم که بودیم بازی بچگونه نداشت. یه دونه از اینا که با چنگک باید عروسک بردارن بازی کردیم و باخت. دو دور بازی کرد و خانمه دلش سوخت یه عروسک کوچیک بهش داد. بعد تیلدا رو بردیم پیش مامان گذاشتیم و پسرا گفتن اسکیت هوایی بریم. همونی که من و سیگما تو چیتگر رفته بودیم و من از ترس رنگم پریده بود و میلرزیدم! بتا که گفت نمیاد اونو ولی من گفتم میام. صفش خیلییییییییی طولانی بود. پسرا وایستادن تو صف. من یه کم وایستادم خسته شدم. رفتیم با بتا که تیلدا رو ببریم بازیای بچگونه که دیدیم تتا گریه می کنه و شیر میخواد. دیگه بتا نشست به اون شیر داد و من و مامان تیلدا رو بردیم بازیای بچگونه. اول قطار سوار شد. بعد ماشین برقی سوار شد. حال میکرد. بعدشم بردیمش قصربادی. از اون بالا سر میخورد و میومد پایین. مثل فرفره دوباره سریع میرفت بالا. خیلی حال کرده بود. تو این فاصله اونا تو صف بودن. به من زنگ زدن که بیا نوبتمون شد. من دوییدم رفتم و هماهنگ کرده بودن که من یه نفر آخرش از در خروج برم تو. البته خداییش این بنظرم کار بدی نبود. چون اونا تو صف بودن و من یه نفر فقط بعدا اضافه شدم و همه هم قبلش میدونستن که من تو صفم و هیچ کس هم اعتراض نداشت. خلاصه سوار شدیم و آقا ترسناک بوداااا. من از ته دلم جیغ میزدم. از ترس هم چشمامو میبستم. اینجوری دیگه به مرز سکته نرسیدم و مثل دفعه پیش نشدم. ولی خیلی حال داد. ترشح آدرنالین خالص رو حس می کردم قشنگ. بعدش دیگه بتا هم اومد و 4تایی رفتیم سفینه. فکر می کردیم اون دیگه ترسناک نباشه ولی اونم بود یه کم. داماد کمردرد داشت و دیگه بدتر شده بود. یه کم وایستاده بودیم که یهو خاله کوچیکه ی سیگما رو دیدیم. یعنی اونا ما رو دیدن. خیلی جالب بود. یه کم خوش و بش کردیم و اونا رفتن و ما رفتیم تو صف تاب پرنده که داماد که گفت نمیاد و بتا هم رفت پیش بچه هاش و من و سیگما دوتایی سوار شدیم. اصلا ترس نداشت. فقط اون بالا خنک شدیم وگرنه خیلی مسخره بود. بعدش تیلدا رو آورد و گفتیم برن سرسره بزرگه. به منم گفت خاله توام بیا. دیگه تصمیم گرفتیم من و بتا و تیلدا سرسره رو بریم. تیلدا انقدر خوشحال بود هی دستمونو فشار میداد، بغلمون می کرد. خیلی ذوق داشت. رفتیم بالا و تیلدا ترسیده بود از ارتفاع. خیلی سخت سطح شیبدارشو رفت بالا. اونجا هم به بتا گفت میخوام تو بغل تو باشم و تو بغل اومد پایین. اونم ترس داشت خب. یه جاهاییش دل آدم میریخت. سیگما رفته بود پیش تتا و مامان اومده بود پیش ما. دیگه ساعت 12:15 رفتیم سمت سیگماینا که دیگه جمع کنیم و بریم. کپلک خاله خواب بود. گذاشتیمش تو کالسکه و من و سیگما از بقیه خدافظی کردیم و رفتیم سمت ماشین خودمون. خیلی راه بود ولی حال داد پیاده روی. سیگما هم خیلی خوشش اومده بود از اینکه با هم اومدیم شهربازی و یه کم تخلیه روانی شدیم. به این نتیجه رسیدیم سالی یه بار بریم. خیلی خوب بود. ساعت 1.5 رسیدیم خونه و سیگما 2 خوابید و من تا 3 گوشی بازی کردم و بعد خوابیدم.

جمعه 9 شهریور، سیگما 9 جلسه داشت و رفت و من تا ساعت 12 ظهر خواب بودم!!!! دو روز قبل با مهسا دوستم قرار گذاشته بودیم جمعه بریم استخر، ولی اینجوری که شدم قرار رو عوض کردیم. قرار شد بریم بیرون. ولی دیدم حال بیرون رفتن ندارم. خونشون به ما خیلی نزدیکه. بهش زنگیدم گفتم میای خونمون و گفت آره. ساعت 4 میام. دیگه من پاشدم خونه رو مرتب کردم و 1 نهار خوردم و خونه رو تمیز می کردم و مرتب. البته بد نبود اوضاع. سه سوت تمیز شد. بعد رفتم دوش گرفتم و سیگما 2 اومد نهارشو دادم و یه چرت خوابید که دوباره 4 بره جلسه. اون رفت و مهسا ساعت 4:15 اینا اومد. شربت به بهش دادم و کلی حرف زدیم. میوه خوردیم و چای آوردم و گل ریز ریختیم توش و خوردیم با مسقطی. 2 ساعتی حرف زدیم و دیگه 6 رفت. سیگما هم 6.5 اومد. حاضر شدیم و 8 رفتیم خونه مامانشینا. من یه سرهمی جین داشتم که از ترکیه آورده بودم. یه کم بهم گشاد بود قبلا. الان یه کم چاق شدم سایزم شد پوشیدمش. خخخ. خاله ش دم در بود با نینیشون. یه سر هم به مامانبزرگش زدیم و بعد رفتیم بالا. نینی بازی کردیم. پسرخاله سیگما واسم کتاب "بی شعوری" رو آورده بود. حال کردم. میخونمش حالا. فعلا که گیر ملت عشق افتادم. جذبم نکرده که بخوام تمومش کنم. دوست هم ندارم نصفه ولش کنم. حالا میخونمش دیگه. بدم نمیاد ازش ولی حوصله م نمیگیره بخونم. خلاصه اینجوری. دیگه شام و گپ و گفت. من دلدرد هم گرفته بودم. دیگه 11.5 پاشدیم اومدیم خونه. منم زدم زیر گریه از دلدرد و اینکه حس چاقی مفرط داشتم. یه کم گریه کردم و خوابیدیم ولی سیگما قول داد که حالا که حالم بده و شب تا صبح هم باید صدبار بیدار بشم، صبح منو برسونه.

امروز صبح بازم یه کم بیشتر خوابیدیم و بیدار که شدم نق نقو و گرسنه بودم. رفتیم شیرکاکائو و پچ پچ خوردیم تو راه و بعد من و گلدونامو رسوند شرکت. چنتا از گلدونامو آوردم شرکت بچینم دور میزم. الانم که یه کم کار کردم و بعد اینا رو نوشتم.

 

آرایشی بهداشتی

سلام بچه ها. خوبین؟ من دیروز تا 8.5 سر کلاس زبان بودم و کلی چیزای باحال یاد گرفتم. اینورژنا رو اصلا خوب بلد نبودم. همه رو توضیح داد معلممون. شاد شدم حسابی. بعدشم یه تپسی گرفتم و رفتم خونه. یکشنبه که تپسی گرفته بودم پلاک ماشینه مال تهران نبود و راننده اصلا بلد نبود تهران رو. دائم سرش تو ویز بود که مسیر رو ببینه! خیلی بدم میاد که همش تو موبایلن، حتی تو اتوبان و با سرعت! آخرشم از یه مسیر پرترافیک رفت. البته بهش 10 دادم ولی خب این که نشد. این دیشبیه انقد خوب بود. ماشینش تاکسی بود و راه رو مثل کف دستش بلد بود. از راه خودم رفت و سه سوت هم رسیدم. حرف هم نمیزد اصلا. حال کردم باهاش. تا رسیدم پریدم تو حموم. سیگما بعدش اومد و رفت ماست خرید. اومدم بیرون و شام رو گرم کردم و از بس گرسنه بودم کلی خوردم! سیگما هم استرس داشت و یه سطل ماست پرچرب رو خورد! وقتی استرس داره بی رویه میخوره  شب یه ربع به 11 رفتم تو تخت و نیم ساعتی گوشی بازی کردم و دیگه انقدر خسته بودم که خوشبختانه وقتی واسه فکر کردن به بدبختیا نداشتم و راحت خوابیدم.

امروز صبح میخواستم 6.5 بیدار شم ولی 6 بیدار شدم. البته تا 6.5 تو تخت موندم و بعد سرحال حاضر شدم و اومدم شرکت و جلوی در شرکت جای پارک بود. البته خیلی فیت بود ولی لانی شوماخر پارک کرد  شوماخری که با 1000 فرمان در جای تنگ پارک دوبل می کند!!!  اومدم سر کار صبحونه خوردم. گردوم هم تموم شده بود و دیروز بدون گردو سر کرده بودم ولی امروز دیگه نمیتونستم. خوشبختانه ساحل داشت و ازش گرفتم. الانم میخوام در مورد لوازم آرایش و پیرایش صحبت کنم.


اهم اهم.


خب اول از همه از ضدآفتاب عزیزم شروع می کنم. ایشون هستن. تلفظش لَروژ ه. (بعضیا هم میگن لاروش) داروخونه ها دارن. ایشون اویل فری هستن و رنگی. آنتی شاین هم هست و خیلی ماته. به پوست من میسازه کاملا. دیگه کرم پودر هم استفاده نمی کنم. روزی یکبار اینو میزنم میام سر کار. موقع برگشتن هم یادم میره تمدیدش کنم. البته من تو ماشینم و زیاد تو آفتاب نیستم. 

ژل کرم ضد آفتاب رنگی و ضد براقی SPF50 لاروش پوزای


دوست بعدی روزانه م رژ لبه. معمولا شماره 12 یا 32 گلدن رز رو میزنم. خیلی خوب رو لبم میشینه ولی چون چربی نداره زمستونا لبم داغون میشه روزی چند بار بزنمش. در اونجور مواقع رژ بیو رو میزنم. شماره ش رو یادم نیست الان. رژهای آرت دکو هم رنگای پررنگ تر رو بیرون از شرکت میزنم. مداد لب های همرنگ رژ هم همین مارک میزنم. البته من کلا مداد هم کم استفاده می کنم. از خط تابلو انداختن زیاد خوشم نمیاد. حتی اگه همرنگ باشه. دوس دارم یه کم فید طور باشه همه چیز 

مداد چشم هم من فقط میتونم بدون چربی بزنم. چون چشمم حساسه. مداد خشک خشک میزنم. هر چی که گیرم بیاد و خشک باشه! 

و میرسیم به ریمل جان. من ریمل میبلین (سرخابی و زرد) و ریمل دوسه استفاده می کنم. دوسه خرده مژه داره و یه کم بیشتر به نظر میرسه. میبلین هم حجم میده حسابی البته. روزانه اینا استفاده میشن با فرمژه. البته ریمل رو همیشه نمیزنم. یه روزایی به مژه هام استراحت میدم. 

کرم پودرم نوبا شماره 101 ئه. اونم خیلی دوسش دارم.

 رژگونه کاپریس میزنم و شمارشو یادم نیست. هلویی، بژه.

 پرایمرم ایزادوراست. 

سایه هم چندرنگ  ایزادورا و آرت دکو استفاده می کنم. 

براش ها رو هم اکثرا آرت دکو استفاده می کنم. 

بعد یه چیز دیگه. شامپو خشک (dry shampoo)  واسه موهای چرب. اسپری طور هست و واسه وقتایی که حس می کنم مثلا موهام تا عصر چرب میشه و وقت ندارم حمام برم یا واسه خشک نشدن موهام نمیخوام حموم برم، این رو به جلوی موهام اسپری می کنم و یه کم ماساژ میدم و موها پاک و تمیز میشه. انگار از حموم اومدی. من مارک urban گرفتم از ترکیه. چندتا گرفتم و هر کی هم که میره ترکیه میگم برام بیاره  

حالا میریم سر رسیدگی به پوست. ضد آفتاب رو که گفتم. هر روز داشته باشید. کرم دور چشم هم هرشب بزنید بعد از 25 سالگی. البته من الان خودم 2 ماهه که کرمم رو گم کردم و انقدر هر شب خسته ام که نمیزنم! خیلی کار بدی می کنم. من بازم به دلیل حساس بودن چشمم، هر کرمی رو نمیتونم بزنم. باید حتما پایه ش آب باشه. کرم دور چشم سینره از همه بیشتر بهم میسازه. اثرش هم خیلی خوبه واسم. کرم مرطوب کننده اویل فری سینره هم استفاده می کنم و لوسیون افتر دپیلاتوری برای بعد از بند انداختن صورتم. تونر سینره هم دارم واسه بعد از پاک کردن آرایش، برای بستن منافذ پوست. البته اینم تنبلی می کنم هر شب نمیزنم. این 4تا مارک سینره ان. تو ایرانیا سینره خیلی خوبه. دوستم که داروسازه اینو میگه. منم واقعا تاثیراتشو دیدم و دوسش دارم. 

مهمترین بخش رسیدگی به پوست پاک کردن آرایش صورت و چشمه. هر شب هر شب هر شب باید باید باید آرایشتون رو پاک کنید. حتی اگه از صبح همش رفته باشه. من میسلرواتر استفاده می کنم.سبکه و به چشمام خیلی میسازه. واسه چشم و واسه صورت جدا. مارک بایودرما. (البته میسلرواتر گارنیه رو هم خیلی دوس میدارم.) با پنبه. اصلش اینه که نمالیم رو چشم و فقط نگه داریم، ولی نگم که من میمالم؟ 

مام هم هر روز مام رکسونا یا ویکتوریا سیکرت استفاده می کنم.

دیگه چی؟ آهان. لوسیون بدن. لوسیون بدن کیووی دوست صمیمیمه. از حمام که میام میزنم. زمستونا هر روز میزنم. 

گفتم حمام یاد وسایل لازم توی حمام افتادم. توی حمام هم حتما شامپو بدن کرمی نیوآ برای پاهام استفاده می کنم. از وقتی هم که موهامو رنگ کردم، ماسک موی انار دیترون واسه ساقه موهام استفاده می کنم. پن آنتی باکتریال مدیپن واسه شستن صورت و بدنم استفاده می کنم. 

آهان یه چیز دیگه. مارک لاک. من هر لاکی که ببینم خوشرنگه میگیرم. ولی بهترین لاکی که تا حالا استفاده کردم لاک H&M هست. هم شاین عالی ای داره. هم زود خشک میشه. هم دیر لب پر میشه. اصلا عالیه. لاک نوبا هم خوبه. از تاپ کوت هم استفاده می کنم که لاکم زودتر خشک بشه و برق خوشگلی هم بگیره. تاپ کوت سالی هنسن استفاده می کنم که اینم البته تو ایران پیدا نکردم. تا میزنم لاکم خشک میشه و دیگه به اینور اونور نمیماله. 

خب دیگه فکر کنم همه چیز رو گفتم. درسته؟

شما هم بیاین تجارب آرایشیتونو در اختیار بذارین. چیزایی رو که خیلی به دیگران توصیه می کنید رو بگید ما هم فیض ببریم  شاید یه چیزای دیگه ای هم باشه که مصرفش ضروری باشه ولی ما نمیدونیم. بگید بهمون 


افسرده مباش - سخن همی گوی!

سلام. صبح بخیر. حالتون چطوره؟ ممنونم از تبریکای قشنگتون. خیلی خوشحالم کردین. 

شنبه عصر رفتم خونه مامانینا. خیابونا تقریبا خلوت بود و نیم ساعته رسیدم. تیلدا پرید بغلم. خیلی دلش تنگ شده بود. مامان و بتا رو بوس کردم و تتا رو بغل کردم. گرد و قلنبه ی خالشه. تیلدا واسم از سیرکی که رفته بودن تعریف کرد و تعطیلات در ییلاق. ساعت 8 اینا هم سیگما اومد. کلی تتا بازی کردیم. شام خوردیم و 10 بلند شدیم اومدیم خونمون و 11 خوابیدیم ولی من باز خیلی بد خوابیدم.

یکشنبه صبح هی آلارم بیداری رو نیم ساعت نیم ساعت شیفت میدادم. اصلا نمی تونستم بیدار شم. از 8 هم که خونه پشتی سر و صدای ساخت و سازش شروع شد. انقدر بی اعصاب بودم که. همش می گفتم من نمیخوام برم سرکار. سیگما هم دوستش قرار بود و نمیتونست منو ببره. منم دیگه جای پارک نداشتم و غصه م شده بود چجوری ماشین ببرم. حاضر شده بودم که یهو دوست سیگما زنگید که من حلیم مجید گرفته م و دم درتونم. واسه لاندا هم گرفتم. دیگه گفتیم بیاد بالا. خدا رو شکر خونه تمیز بود فقط یه کم حوله اینا رو مبل بود که تا برسه طبقه چهارم جمعش کردیم. اومد و با هم حلیم خوردیم. من دیگه خوش اخلاق شدم. بادکنکای سالگرد هم هنوز همون وسط بود و نیما بهمون تبریک گفت. بعدش چیزی که میخواست رو گرفت از سیگما و رفت و منم با سیگما رفتم سر کار. 10 رسیدم! کلاس داشتم. رفتم سر کلاس. ولی خسته طور و خواب بودم. عصری هم رفتم کلاس زبان. دیگه خسته شدم از کلاسه. دوس دارم زودتر تموم شه. رُسَم داره کشیده میشه. شب باز خسته رفتم خونه. شام خودمو خوردم و سیگما که اومد غذای اونم گرم کردم دادم بهش. سرم درد می کرد. یه قرص سرماخوردگی خوردم و 11 خوابیدم. بالاخره بعد از دو شب بد خوابیدن خوب خوابیدم.

دوشنبه صبح مثل آدم بیدار شدم و با ماشین خودم اومدم شرکت و دادم بشورتش. خیلی کار داشتم و یه سره داشتم بدو بدو می کردم. یه کم هم اضافه کار موندم و بعد آرایش کردم و رفتم ماشینو تحویل گرفتم و رفتم پارک آب و آتش. الهام هم داره میره از ایران و گودبای پارتیش بود. رفتیم ویونا پلاس، 6-7 نفر بودیم. خیلی این جمعمون رو دوست دارم. کلی گپ زدیم و بعدش خدافظی کردیم از رفتنیا. یکیشون که از ایران میره، دوتا پزشکا هم دارن میرن طرح. لحظه ناراحت کننده ای بود ولی گریه م نگرفت. دوستمو بردم مترو رسوندم و رفتم خونه. سیگما خونه بود. حالم گرفته بود. هم واسه دوستام و هم یه خبر بدی که تو شرکت شنیده بودم. 3-4 ماه پیش گفتم یه خبر خوبی شنیدم، قرار بود ماموریت خارج از کشور برم. ولی انقدر اوضاع کشور داغونه همه چیز ملغی شد و دیروز فهمیدم که کلا دیگه منتفیه. هر نوع سفری منتفیه فعلا... خیلی ضد حال خوردم. کلی هم گریه کردم. نه فقط واسه این. کلا هی داریم خبرای بد بیزینسی میشنویم. بعد دوباره بدخواب هم شدم و خوابم نمیبرد و تا 12.5 اینا داشتم گریه می کردم. سیگما گفت بیا فردا نریم سر کار. با این فکر یه ذره حالم بهتر شد و 1.5 خوابیدم. ولی خب هر جور حساب کردم دیدم نمیشه نیام سر کار.

و امروز یه کم دیرتر ولی 8.5 دیگه بیدار شدم و 10 اومدم سر کار. تو راه هم یه کم صحبتای رییس جمهور رو گوش دادیم. ولی هیچی نمیشه. خانه از پای بست ویران است و الان شدیدا تو فاز افسردگی ام! اما شما نباشید