بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

سلام. صبح شنبه بارونیتون بخیر. البته که بالطبع همه بارونی نبودین، صبح 4-5 صبح بود که از صدای شدید بارون بیدار شدیم. گویا بارون ساری رسیده بود تهران، البته که نه با اون شدت.

خب بگم از سه شنبه که عصری با ماشین رفتم خونه و سریع لباسای توی بالکن رو خالی کردم کف اتاق و لباسای تیره رو انداختم ماشین بشوره. بعد نشستم پای گوشیم و با دوستام تو گروه چت کردیم کلی. این وسطا چمدون رو هم خالی کردم و وسایلشو چیدم سر جاشون. به سیگما گفته بودم سوسیس و تخم مرغ و خیارشور بخره، صدسال بود سوسیس نخورده بودیم. ساعت 8 سیگما با خریدها اومد و گفت باید با دوستش بره انقلاب، ولی گفت اگه زود شام بدی میتونیم با هم بخوریم. منم سریع سوسیس تخم مرغ درست کردم و خوردیم. خیلی هم حال داد. سیگما رفت و من از چلو گوشت دیشب گذاشتم واسه نهار فردامون و بعد هم لباسا رو تا کردم گذاشتم سر جاشون و لباسای جدید رو پهن کردم. بعدشم از 9.5 رفتم تو تخت و کتاب ملت عشق رو باز گرفتم دستم. اصلا جذبم نکرد و فقط سرانه مطالعه م رو آورد پایین. به هوای تموم شدن این هیچ کتاب دیگه ای نخوندم و اینم انقدری جذبم نکرد که پی در پی بگیرم دستم و بخونم. یه کم خوندم و 10.5 خوابیدم.

چهارشنبه 11 مهر خودم با ماشین رفتم شرکت و یه عالمه کار داشتم. بدو بدو همه رو انجام دادم و یه ساعت آخر وقت مرخصی گرفتم و رفتم نمایشگاه تلکام. میخواستم مودم بخرم که نشد و نداشتن. دست از پا درازتر رفتم خونه مامانینا. مامان کمردرد داشت و دراز کشیده بود. منم یه ساعتی تو تختم دراز کشیدم و بعدش پاشدم با مامان چای خوردیم. چند بسته هم زعفران داشتم که برده بودم خونه مامان واسم بسابه. سابید و ظرف زعفرانمو شکوندم، ولی یه ظرف کوچیک دیگه خونه مامانینا داشتم که شستمش و کردمش ظرف زعفران. بعدش داماد و تیلدا یه سر اومدن عکسای باکیفیتی که از تتا تو چادگان گرفته بودیم رو گرفتن که ببرن چاپ کنن. آخه 5شنبه قرار بود همکارای بتا برن خونشون دیدن تتا کوچولو. اومدن و رفتن و من و مامان شامیدیم و تنها بودیم کلا. یه کم کتاب خوندم و با هم سریال دلدادگان رو دیدیم و شب همونجا خوابیدم.

پنج شنبه 12 مهر، صبح با مامی صبحونه خوردیم. مامان هنوز کمردرد داشت. قرار بود من برم خونه بتا که تتا رو نگه دارم و اون بتونه غذاهاشو درست کنه و خونشو مرتب کنه. سر راه رفتم براش جوراب شلواری خریدم و واسه خودمم جوراب شلواری و مقنعه مشکی خریدم و واسه مامان نون. چنتا دیگه از خریدای بتا رو هم کردم و رفتم خونشون. تتا رو نگه داشتم که تیلدا رو ببره حموم. بعد لباسای تیلدا رو تنش کردم و موهاشو سشوار کشیدم و تتا رو خوابوندم. وقتی خوابید کیک مرغ رو واسه بتا تزیین کردم و خودش خونه رو جاروبرقی کشید و ریشه موهاشو رنگ گذاشت و رفت حمام. سوپ شیرش رو درست کردم براش و خودش چیز کیک هم درست کرده بود. میوه ها و شیرینی هاشو چیدم و نهار خوردیم. تا ساعت 3 اونجا بودم و لباسای بچه ها رو هم تنشون کردم و دیگه خدافظی کردم رفتم قبل از اینکه دوستاش بیان. رفتم تره بارواسه مامان خرید کنم. چون بابا نیست و مامان هم کمردرد داشت. خریداشو کردم و رفتم خونه. دیدم مامان همش سرگیجه داره و میخوره به در و دیوار. گفت یه عالمه آلبالو یخ زده با نمک خورده و میخواستیم فشارشو بگیریم که دستگاه باتری نداشت و همه باتری های خونه هم ضعیف بود و روشنش نمی کرد. مامان حالت تهوع هم داشت و میگفت فشارم پایینه چون آلبالو خوردم. من براش یه چای نبات آوردم و بعد باید میرفتم خونه چون شب مهمون بودم. تولد نینی سیگماینا بود. البته تولد بچه تو دهه اول محرم بود و هفته بعدش، همون هفته ای که ما اصفهان بودیم یه تولد واسه دوستای بچه گرفته بود با ماماناشون ولی من عذرخواهی کردم که مسافرتم و نرفتیم. تولد واسه فامیلا رو هم میخواست جمعه ش بگیره که چون ما نبودیم انداخته بود 5شنبه بعدیش که همون شب میشد. هر چی به مامان گفتم بیا ببرمت دکتر، گفت نه و دیگه من رفتم خونمون. سیگما هم خونه بود. ابروهامو تمیز کردم و رنگ ابرو گذاشتم و با سیگما گپ می زدیم و حاضر میشدیم. یه تصمیم مهم گرفته بودم که حال ندارم اینجا توضیح بدم ولی کلی راجع به اون حرفیدیم. بعد من رفتم حمام و به سیگما گفتم بزنگه حال مامان رو بپرسه. سیگما زنگید و گفت خوبه مامان و داماد هم پیش مامان بود چون خونشون اشغال بود. دیگه من از حموم اومدم و حسابی تیپ زدم. یه پیرهن آستین بلند خواهر سیگما برام از ترکیه آورده بود که همونو پوشیدم. زرشکی بود و با جوراب مشکی و کفش زرشکی پوشیدم. کادو هم هیچی واسه بچه نخریده بودیم. کلا سیگماینا عادت دارن که زیاد کادو میدن. دیگه ما هم 500 تومن براش در نظر گرفتیم. رفتیم تولد و دیدیم خاله های سیگما، هر کدوم 1 میلیون کادو دادن!!! خیلی ضایع شدیم ما. ولی خیلی مسخره س انقدر کادو میدن. مگه عروسیشه خب؟ حالم گرفته شد اصلا. گاما، نینی رو از پوشک گرفته بود. تولد دو سالگیش. یه کم زود گرفت ولی بهتره به نظرم اگه خود بچه بتونه. بعد اونم دو سه باری خونه رو مورد عنایت قرار داد. تازه روز دومش بود. میخواستم تو مهر یه بار دعوتشون کنم ولی وضعیتو که دیدم پشیمون شدم J) باشه یه ذره که به بی پوشکی عادت کرد، بعدا دعوت می کنم. خخخ. خلاصه اینجوری. دیگه شب رفتیم خونه و کلی شارژ بودم چون سیگما تو مهمونی توجهات ویژه ای بهم داشت. کلی کیف کردیم و گپ زدیم و 1 اینا میخواستیم بخوابیم که دوستم که باباش بیمارستانه، یه چیزی گفت و من گریه م گرفت. حال باباش خوب نیست، میشه دعا کنید براشون؟ کلی گریه کردم و دیگه 1 خوابیدم.

جمعه، ساعت 12.5 ظهر بیدار شدم! سیگما که تا 2 خوابید. من بیدار که شدم رفتم سراغ درست کردن قرمه سبزی. خیلی وقت بود خورش درست نکرده بودم. سبزی هام هم این دفعه سرخ نشده س. سرخ کردم و زنگ زدم خونه مامان، دیدم بتا گوشی رو برداشت. گفت حال مامان خوب نبوده و بردتش درمونگاه، فشارش 18 رو 10 بوده!!! دکتر بهش گفته بود برو داروهای مامانتو از خونه بیار ببینم. بتا هم اومده بود خونه که داروهای مامانو ببره. کلی نگران شدم. زنگیدم به مامان که گفت دکتر بهش داروی فشار داده و گفته همینجا بشین تا بیاد پایین. کلی از خودم حرصم گرفت که چرا دیروز سهل انگاری کردم و مامانو نبردم دکتر! دیگه بتا گفت نگران نباش و الان فشارش اومده پایین و مامان رو برد خونشون. منم قرمه سبزی درست کردم. اول میخواستم با زودپز درست کنم ولی یادم افتاد که دوستم گفته بود سبزیش جلوی سوراخ زودپزو میگیره و خطرناکه، این بود که دیگه از زودپز به عنوان قابلمه استفاده کردم و در خودشو نگذاشتم روش. سیگما که بیدار شد نهار سوسیس تخم مرغ خوردیم و بعد من حاضر شدم برم ملاقات بابای دوستم و سیگما هم رفت سر کار. باباش تو ICU بود و نمیشد چیزی براش ببرم. گفتم واسه خود دوستم کیک شکلاتی ببرم که خیلی دوست داره. یه کیک شکلاتی گرفتم و ظرف یه بار مصرف هم براش گرفتم و رفتم بیمارستان. جاپارک خوبی گیر آوردم و اول ساختمون بیمارستان رو اشتباه رفتم و بالاخره یه ربع به 4 رسیدم پیشش. باباش رو که نشد ببینم اصلا ولی خودشو دیدم و کلی گریه کرد تو بغلم و گریه کردیم با هم. انشالله که خوب بشه باباش. خودش پزشکه و صبح تا شب پیش باباشه. یه کم پیشش بودم و بعد دیگه رفتم خونه بتاینا دیدن مامان. بابا هم اومده بود. بهتر بود مامان ولی هنوز سرگیجه اینا  داشت. یه کم گپ زدیم و بتا خوراکیای مهمونی دیروزش رو آورد خوردیم و یه قسمت دلدادگان دیدیم و بعد دیگه من برگشتم خونه. تا رسیدم دوباره زیر قرمه سبزی رو روشن کردم و نمک و ترشیشو زدم و سیگما هم از سر کار اومد و با هم پیاده رفتیم رستوران نزدیک خونه و دوتایی یه سالاد سزار سوخاری خوردیم و باز پیاده برگشتیم خونه. قسمت دوم فیلم ممنوعه رو پلی کردیم و چای دم کردم و با شکلاتای ساعدی نیا خوردیم، بسی حال داد. غذا هم بالاخره درست شد (برنجم پختم) و ظرف غذاهامونو پر کردم و رفتیم بخوابیم. بعد من باز استرس شروع هفته جدید رو گرفتم و کلی گریه کردم. سیگما هم کلی باهام حرف زد و خواست حواسمو پرت کنه. تا ساعت 1 چرت و پرت گفتیم و بالاخره خوابیدیم.

امروزم شنبه، 7:15 بیدار شدیم و سیگما منو رسوند. تو راه یه قسمت از قسمتای اول دلدادگان رو که دانلود کرده بودم، پلی کردم و دیدیم و رسیدم شرکت. بارون هم تو راه میومد و هوا عالی بود. ظهر که سرم خلوت شد یه سر رفتم داروخونه و یه دسته گل کوچولو هم خریدم. هوا عالی بود.

خب من اصلا فکرشم نمی کردم که با اینکه تازه از سفر اومدم بازم روحیه م خراب بشه! دیشب اصلا نمیدونستم چرا گریه می کنم. البته که اتفاقات زیادی بود. خیلی چیزا هست که رو مخمه. یکیش هم همین چاق شدنم هی و هی! دیگه داره از خودم بدم میاد. یعنی بدم اومده. عصری وقت دکتر تغذیه گرفتم. به چاقترین موقعیتم رسیدم! باید یه کم به خودم رسیدگی کنم. حدود 1 ماه هم هست که یوگا نرفتم. شنا هم که دیگه حذف شده از زندگیم! باید فان اضافه کنم به زندگیم. هر چی گشتم کرم دور چشمم رو پیدا نکردم. میدونم یه روز پیداش می کنم که دیگه تاریخ مصرفش گذشته! رفتم امروز یکی دیگه خریدم. میخوام هم صبح هم شب بزنم. کلا به پوستم رسیدگی کنم. یه کرم آبرسان هم باید بخرم. ببینم میتونم یه کارایی بکنم که حالم خوب بشه. باید خودمون حال خودمون رو خوب کنیم. فقط خودمون میتونیم. با چیزای کوچیک، با یه کم اراده. سعی کنیم. ایشالا که میشه. 

سفرنامه اصفهان و چادگان

سلام سلام. من اومدم. بالاخره طلسم سفر شکست و ما تونستیم بریم مسافرت. خیلی هم خوش گذشت، جاتون خالی.

چهارشنبه عصر باز زود نتونستم برم خونه. اضافه کار موندم کمی و بعد تا برسم خونه ساعت شد 6.5 عصر. 4تا خورش آلو اسفناج از شرکت گرفته بودم. اول میخواستم خودمم شام درست کنم ولی مامان گفت دیگه درست نکن چیزی، حاضری میخوریم که من دیگه خورش گرفتم بردم و تو خونه برنج درست کردم. تا رسیدم لباسا رو شستم و به گلدونا آب دادم و لباسا رو پهن کردم. خونه رو گردگیری کردم و مرتب کردم هر چی اضافه بود. مامانینا خودشون کار داشتن و دیرتر میومدن. میوه ها رو هم چیدم و ساعت 8.5 سیگما اومد. چمدون رو برام درآورد و خودش رفت سلمونی. همون موقع مامانینا هم اومدن. تلویزیونمون خیلی وقته قطعه آنتنش و مامان میخواست سریال دلدادگان رو ببینه که با اپ آیو تو گوشی براش پلی کردم و دید. سیگما هم اومد و شام آوردم خوردیم و مامان کلی کمکم می کنه همیشه تو جمع و جور کردن. این وسط همینجور هر چی رو فکر می کردم لازمه میذاشتم تو چمدون. تازه داشتم چمدون می بستم! بابا کمرش درد می کرد و رفتیم پایین که وسایل رو از ماشین بابا بذاریم تو ماشین ما. من و سیگما نذاشتیم بابا دست بزنه دیگه. بیشترشو سیگما جابجا کرد و دیگه اومدیم بالا دشک انداختم واسه مامان و بابا و ساعت 12 خوابیدیم.

پنج شنبه 5 مهر، روز موعود رسید. ساعت 6 صبح بیدار شدیم و سیگما رفت حموم و بعد تازه شروع کرد به جمع آوری لباساش. منم لباسا رو از رو بند برداشتم و پتو سفری و شمدها رو هم تا کردم و گذاشتم تو چمدون. سویشرت اینا هم برداشتیم چون هواشو چک کرده بودم و شباش سرد بود. خلاصه چمدون رو صبح بستیم و دیگه رفتیم 4تایی سوار ماشین شدیم. ماماینا انقدر وسیله داشتن که وسط صندلی عقب رو هم پر کرده بودیم و بین من و مامان که عقب نشسته بودیم دیوار بود. با بتاینا دم عوارضی جاده قم قرار داشتیم. رفتیم بنزین زدیم و راه افتادیم. از شهر که خارج شدیم من و مامان هم کمربندامونو بستیم و بعد از اولین عوارضی بتاینا رو دیدیم. هم تیلدا و هم تتا تو صندلی ماشیناشون بودن. بعد از سلام و احوالپرسی راه افتادیم به سمت اصفهان. سر راه رفتیم استراحتگاه زیتون و صبحونه رو اونجا خوردیم. به مامان اصرار کرده بودم که تخم مرغ آبپز بیاره به یاد بچگیا. آخه من آبپز دوس ندارم و فقط به عنوان صبحونه بین راهی میتونم بخورم. دیگه کلی ذوق کردم. زیرانداز انداختیم و مامان یه صبحونه مفصل تدارک دیده بود و خوردیم و راه افتادیم به سمت اصفهان. دیگه هیچ جایی نگه نداشتیم و مستقیم رفتیم. ساعت 1 اینا بود که رسیدیم اصفهان. مستقیم رفتیم بریونی اعظم. اول فکر کردیم اشتباه اومدیم، انتظار داشتم جای بزرگتری باشه ولی درست رفته بودیم. موقع سفارش دادن هیچ دیدی نداشتیم که آب گوشتش چیه. من به سیگما گفتم دونفر یکی آب گوشت بگیره، ولی خود بریونی رو به تعداد سفارش دادیم و خوشم اومد از غذاش. البته از آب گوشته اصلا خوشم نیومد و سیگما همشو خورد. بعد از غذا تا خود شب داشتیم آب میخوردیم. چقدر آب میکشه. بعد از اونجا رفتیم سمت جایی که گرفته بودیم ولی گفتن فعلا پره و عصری خالی میشه! بی برنامه ها! ما هم رفتیم یه کم تو شهر گشت زدیم. اول رفتیم سی و سه پل. زاینده رود خشک خشک بود. زمینش مثل کویر ترک داشت. البته دهان ما از زاینده رود هم خشک تر بود. حدس زدیم یه نفر یه بریونی انداخته تو زاینده رود که همه آب رو کشیده و انقدر خشک شده. J والا. کیف لپ تاپ رو با خودمون حمل می کردیم و کلی عکس انداختیم با سی و سه پل و زاینده رود. یه چیزی که بود این بود که شبیه میدون آزادی تهران، پر از آدمای علاف و جوونای بیکار و سرباز اینا بود. یه صحنه بدی هم از پایین، روی پل دیدم که حالم بد شد. محیطش جالب نبود خلاصه. کاش دوباره زنده میشد زنده رود.... خلاصه ما یه خروار عکس انداختیم و بعد رفتیم چهلستون که تا ما رسیدیم بسته شد. انقدر شلوغ بود اونجا. گفتن روز گردشگری بوده و بازدید از کاخ رایگان بوده، واسه همین انقدر شلوغ بود. خلاصه ما که دیدیم بسته س و رفتیم نقش جهان. سه تا کالسکه سوار شدیم و نصف میدون رو دور زدیم. حال داد. بعد هم یه کم اونجا پرسه زدیم که تماس گرفتن که بیاین جاتون اوکی شده. دیگه من و بابا یه ربع پیاده روی کردیم و بقیه رفتن سمت ماشین که بیان اونجا. جا رو گرفتیم، یه خونه سه خوابه، 6 تخته. عالی. هر خونواده یه اتاق داشتیم. واسه شام مامان کتلت درست کرده بود و آورده بود، چون تیلدا که لب به غذای بیرون نمیزنه، بابا هم زیاد دوس نداره. دیگه کتلتمون رو خوردیم و دلدادگان رو دیدیم و ساعت 10 شب ولو شدیم از خستگی. خوابیدیم.

جمعه 6 مهر، صبح ساعت 9 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و وسایلمون رو جمع کردیم که بریم یه جای دیگه رو هم ببینیم و دیگه بریم سمت چادگان. رفتیم چهلستون و چقدر خلوت و خوب بود. خیلی هم خوشگل بود نقاشیاش. کلی عکس انداختیم. هوا هم بسی مطبوع. بعد از چهلستون باز رفتیم نقش جهان و کلی بازارش رو گشتیم و من یه کیف نشون کردم که برگشتنی بگیریم ولی یادم رفت دیگه. رفتیم عالی قاپو. مامان و بابا نیومدن بالا چون زانوی مامان درد می کرد. تتا رو نگه داشت و ما رفتیم. اون حرکت جالبی که تو ورودی عالی قاپو اگه تو قطرها بایستیم و حرف بزنیم اونی که اونور قطر باشه میشنوه. کلی بازی کردیم با این فیچر و بعد رفتیم تو ایوون طبقه 3 و کلی عکس انداختیم از ویوی نقش جهان که تو اینستا هم گذاشتم. بعد هم تا طبقه 6 و تالار موسیقی رفتیم بالا. تیلدا عین بزکوهی این پله های بلند رو بالا میرفت. کلی ذوق داشت. همش هم از ما عکس می گرفت و مردم خنده شون می گرفت این فینگیلی عکس میگیره. خداییشم خوب عکس مینداخت. دیگه اومدیم پایین و رفتیم سوغاتی گز اینا خریدیم همه و بعد دنبال فست فود بودیم واسه نهار و سرچ کردیم و یه جا رو پیداکردیم و رفتیم کباب ترکی خوردیم. تتا کوچولو هم از ماها ویروس رو گرفته بود و سرفه های جانگاهی می کرد. خیلی زور داره بچه 4ماهه سرفه می کرد. رفتن از داروخونه داروهایی که دکتر بهش داده بود رو گرفتن و دیگه جدا جدا راه افتادیم به سمت چادگان. تقریبا 2 ساعت راه بود. من همش زیر آفتاب بودم. مانتو و روسریمو درآورده بودم و واسه خودم راحت بودم. یه سایه بون هم البته به شیشه زده بودم و دید نداشت. ساعت 5.5 عصر رسیدیم چادگان و رفتیم ویلامون رو تحویل گرفتیم. این یکی دوبلکس دوخوابه بود با 6 تا تخت که البته مامان و بابا دشک های تختشون رو تو هال مستقر کردن و نیومدن تو اتاقا پیش ما. از شهرک توریستیمون خیلی خوشم اومد، شبیه شمال بود قشنگ، مثل نمک آبرود. کلی امکانات تفریحی رفاهی داشت. البته چون تابستون و فصل توریستیش تموم شده بود یه سری چیزا  جمع شده بود که بعدا فهمیدیم. اون شب رفتیم یه کم تو محوطه گشتیم دنبال رستوران، ولی هیچی نبود. همشون مال تابستون بودن. یه کم خرید کردیم که غذا بتونیم تو خونه درست کنیم و بعد چون حال تتا کوچولو خوب نبود، بتاینا زود رفتن خونه. تتا داشت تب می کرد و بی قرار بود. بتا کلی گریه کرد براش. منم پ شدم ضدحال طوری. من و سیگما یه سر رفتیم شهربازی که ببینیم کار می کنن یا نه و دیدیم هستن. نیم ساعت میز بیلیارد رو رزرو کردیم و سیگما بهم 8بال رو یاد داد و وایستادیم بازی کردن. من که اولش شوت بودم قشنگ. ولی هر سه دست سیگما رو بردم. اونم سر اینکه سیگما نتونسته بود توپ سیاه رو توی گودال درستش بندازه! وگرنه خیلی زودتر از من توپاش تموم شده بود. یه ساعتی بازی کردیم و بعد رفتیم خونه، پیاده رویش خیلی حال داد. مامان غذا درست کرده بود، مرغ درسته. از رستورانا هم خوشمزه تر. حال داد بسی. بعدشم دلدادگان دیدیم و لالا.

شنبه 7 مهر، صبح 9 بیدار شدم و رفتم حمام. صبحونه مامان برامون پن کیک درست کرده بود. خیلی حال داد. بعد حاضر شدیم و رفتیم سمت دریاچه ش. پشت سد زاینده رود بود. یه عالمه عکس انداختیم و بعد رفتیم قایق سواری. آی حال داد. خیس خالی شدیم. ظهر برگشتیم خونه و واسه نهار مامان آبگوشت بار گذاشته بود. رسیدیم خونه حاضر بود و آبگوشت مفصل خوردیم و استراحت و لالا. تازه خوابم برده بود که با گریه ی جانسوز تیلدا بیدار شدم. زنبور زده بودش. دیگه نشد بخوابیم. با سیگما و بعد بابا و بعد داماد بدمینتون بازی کردیم تو محوطه چمنی جلوی خونه. خیلی حال داد. من اول شدم. بعدشم من و سیگما و داماد با ماشین رفتیم خود شهر چادگان، خرید. من رانندگی می کردم و اونا هی راه افتاده بودن دنبال خرید گوشت چرخ کرده و جوجه. بالاخره پیدا کردن و خریدن و برگشتیم خونه. بعد حاضر شدیم و دسته جمعی رفتیم شهربازی. هیشکی نبود، فقط خانواده ما بودیم. کم کم دوتا خانواده دیگه هم اومدن. تیلدا اول رفت کلی سرسره بادی بازی کرد. ما چیپس و پفک میخوردیم و تماشاش می کردیم. سیگما و داماد رفتن از این بازیا که اسمش رو نمیدونم و حال هم ندارم توضیح بدم بازی کردن. :پی یه چیز تو مایه های هاکی دستی! بعدش دسته جمعی رفتیم بولینگ. اولش ما جوونا بودیم و بعد کم کم مامان و بابا هم اومدن واسه اولین بار بازی کنن. یه دست بازی کردیم. بعد مامان و بابا رفتن خونه که شام آماده کنن و ما جوونا با تیلدا رفتیم سراغ بیلیارد. سیگما به بتا و داماد یاد داد و بازی کردیم. ولی خب نشد مسابقه طوری بازی کنیم. دیگه 10.5 بود که با ماشین برگشتیم خونه و شام خوردیم. شب موقع خواب من رفلاکس شدید داشتم و بالا آوردم. شب سخت پ هم بود و تا صبح 10 بار از پله ها رفتم بالا و رفتم دستشویی! هم تختم جیر جیر می کرد و هم در اتاق و هم در دستشویی! خیلی بد گذشت!

یکشنبه 8 ام، ساعت 9.5 بیدار شدیم و بازم پنکیک داشتیم با نوتلا. بسی خوردیم و بعدش من و سیگما جوجه ها رو با ماست و پیاز و زعفرون طعمدار کردیم و حاضر شدیم رفتیم تو محوطه. یه جای پر درخت خوشگل بود که کلی عکس انداختیم. بعدشم با ماشین گشتیم و هر جا خوشگل بود پیاده میشدیم عکس بگیریم. دنبال ماشین شارژی و پیست دوچرخه سواریش بودیم که بسته بود. زود برگشتیم خونه و نهار ماکارونی مامان پز خوردیم. ظهر یه کم دراز کشیدم و همکارم که تازه از سفر برگشته بود کلی استرس بهم وارد کرد. آخرش زنگ زدم به رییس جدید و دیدم اصلا مشکلی پیش نیومده و خیالم راحت شد. عصری یه کم بدمینتون بازی کردیم ولی باد میومد و نشد بازی کنیم. دیگه حاضر شدیم و این دفعه پیاده رفتیم به سمت شهربازی. تو راه با یه خانواده ای هم مسیر شدیم و این بار شهربازی شلوغ تر بود. اول رفتیم بیلیارد و من و بابا بازی کردیم. من بابا رو بردم. همه با هم بازی می کردن. بعد پسر صاحب شهربازی اومد با سیگما کلی بازی کردن و من و مامان و بتا و تیلدا رفتیم ماشین سواری خانوادگی. من و مامان تو یه ماشین، بتا و تیلدا یه ماشین. بتا زد به دیواره و سر تیلدا خورد به ماشین و کلی گریه کرد. یه بارم من زدم به دیواره و زانوی مامان خورد به ماشین! کمربنداش خراب بود لعنتی. ولی خوش گذشت. کلی بازی کردیم و بعد پسرا اومدن پایین و رفتیم بولینگ. این بار بابا هم حسابی بازی کرد و عالی میزد. اول شد. همش استرایک میکرد. کلی حال داد. منم دوم شدم. هاه. بازم تا 10.5 اونجا بودیم و بعد پیاده راه افتادیم سمت خونه. داماد تتا کوچولو تو ماشین بودن وکنار ما میومدن. آهنگ گذاشته بود و من کل راه رو رقصیدم و راه رفتم. رسیدیم خونه و سیگما رفت جوجه ها رو کباب کرد و شام زدیم بر بدن. بعدشم قسمت اول فیلم ممنوعه رو دیدیم و مامان چمدونش رو بست و منم تا حد خوبی وسایل رو جمع کردم و رفتیم خوابیدیم.

دوشنبه 8 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و دیگه بار و بندیلمون رو بستیم و ساعت 9.5 صبح راه افتادیم به سمت تهران. تو راه با اپ آیو سریال دلدادگان رو دیدیم. ساعت 1.5 رسیدیم به استراحتگاه مهر و ماه بعد از قم. خیلی شیک و خوشگل بود. بنزین هم زدیم. واسه نهار رفتیم رستوران بزرگی که هم خوشگل بود و هم غذاش خوب بود. بعد از نهار هم یه سر رفتیم ال سی وای کیکی که قیمتاش افتضاح بود و هیچی نخریدیم. رفتیم سوهان محمد ساعدی نیا و سوغاتی خریدیم و واسه خودمونم سوهان و شکلات خریدیم. بعد دیگه از بتاینا خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت تهران. به ترافیک هم خوردیم. سر راه رفتیم شرکت سیگماینا رو به ماماینا نشون دادیم و بستنی خوردیم و بعد رفتیم خونمون. وقتی رسیدیم پارکینگ میخواستیم بارهای مامانینا رو بذاریم تو ماشینشون که دیدیم باتری ریموت بابا تموم شده و دیگه اومدن بالا و سیگما رفت ریموت بابا رو بده باتری بندازن. من چای تو فلاسک که هنوز داغ بود رو با سوهان آوردم مامانینا بخورن و مامان باز کلی کمکم کرد و ماشین ظرفشویی رو خالی کرد برام و خونه مرتب شد که چمدون که میاد تمیز باشه خونه. بعدشم هر کار کردم شام نموندن و سیگما که اومد رفتیم پایین وسایل رو جابجا کردیم و ماماینا رفتن. ما هم اومدیم بالا من اول پتو ها و شمد ها رو شستم و بعدش چمدون رو خالی کردم همه لباس روشنا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت آنتن بخره که تی وی رو درست کنه که نشد و داشت با تی وی ور می رفت همش. منم نخودفرنگی شویدپلو درست کردم با چلوگوشت تو زودپز که بی نهایت خوشمزه شد. شام خوردیم و بعد تو گوشی دلدادگان رو دیدیم و لباسا رو پهن کردم رو بند و به گل ها آب دادم و خوابیدیم.

امروز سه شنبه، ساعت یه ربع به 8 رسیدم شرکت و شروع شد خیل عظیم کارهام. از صبح دارم بدو بدو می کنم و هنوز تو شرکتم. پاشم برم خونه که هنوز لباسای تیره رو باید بشورم و چمدون رو جمع کنم از وسط زمین.

مرسی از دعاهاتون. مسافرتمون خیلی خوب بود و قشنگ رفرشم کرد. داشتم میمردم دیگه سر کار. ولی امروز خیلی سرحال بودم و شونه درد هم نگرفتم. 

باز دردسرای قبل از سفر

سلام سلام. من بالاخره تونستم به اینجا سر بزنم. البته هنوزم کلی کار دارم ولی چون دارم تلف میشم یه معجون عسل آبلیموی گرم برای خودم درست کردم و تا اینو بنوشم اینجا در خدمتتونم. 

خب عرضم به خدمتتون که یکشنبه عصر با همکار جدیدم رفتیم پیاده روی و چقدر حال داد. یک ساعت موک پیاده روی تند و کند داشتیم. بیشترش تند بود. خیلی حواسمون نبود که تناوبش رو رعایت کنیم ولی عالی بود. رسیدم خونه پریدم تو حموم و شام خوردیم و بعد با سیگما افتادیم به جون خونه. البته خونه انقدر نامرتب و کثیف بود که با یکی دو ساعت کار هنوز تمیز محسوب نشه. فقط اندازه سه سری ماشین لباسشویی پر لباس تا کردم گذاشتم تو کشوها. 

دوشنبه صبح با سیگما رفتیم بانک که صندوق امانات بگیریم. ولی قیمتاشون انقدر زیاد شده بود تو دوماه که مخمون سوت کشید و بی خیال شدیم. من با تاکسی رفتم شرکت. کارام تو شرکت خیلی زیاد بود و سر درد داشتم. کلی هم مشکل خورده بودیم و اعصابم خورد بود. عصری با تاکسی برگشتم خونه و سر راه دم اون پارکی که تازه کشف کردم پیاده شدم و کلی تنهایی پیاده روی کردم. نیم ساعت راه رفتم و بعد هم 20 دقیقه تا خونه رفتم. دوش گرفتم و قرار بود شام بریم خونه مادرشوهر. حاضر شدم و رفتیم. حالا سردرد هم داشتم. انقدری خسته بودم که دیگه نمی تونستم بنشینم. یه ربع رو تخت سیگما دراز کشیدم و تا 11.5 بودیم و بعد رفتیم. بعد تازه خونه که رسیدیم حالم بهتر شد و کلی خوش گذروندیم!

سه شنبه 6 صبح با گلودرد بیدار شدم! صبحا جدیدا خیلی زود بیدار میشم. دیگه دیدم به ترافیک میخورم و رفتم یوگا که تشکیل نشد و رفتم شرکت. جلسه تودیع رییسمون بود. رفت و ما افتادیم گیر یه رییس سخت گیر. خدا بخیر کنه. وسط جلسه یه کم سرچ کردم واسه صندوق امانات و یه شعبه دیگه پیدا کردیم که خیلی ارزونتر بود و یه ساعت مرخصی گرفتم و سریع رفتم صندوقو گرفتم. بازم یه عالمه کار داشتم شرکت. همش بدو بدو. عصری باز یه کم اضافه کاری موندم و  دیگه از شدت مریضی داشتم تلف میشدم که رفتم. البته دو بار عسل و آبلیمو خوردم و قرص سرماخوردگی. رفتم خونه مامانینا و مامان هم سرماخورده بود و رفته بود دکتر. رفتم رو تخت خودم، تو اتاق تاریک خودم ولو شدم و حدود یه ساعت خوابم برد. خیلی خوب بود. حالم خوب شد قشنگ. خب معجونم تموم شد. سریع بگم برم سراغ کارام. مامان از دکتر اومد و دوتایی با هم شام خوردیم و حاضر شدیم که بریم خونه دایی، دیدن زندایی. عمل زیبایی کرده زندایی. آبدومینوپلاستی شکم و پهلو و کمر و سینه. داف میشه دیگه. خخخ. رفتیم خونشون و بتا هم خودش اومده بود با بچه هاش. خواهر زندایی هم با بچه هاش اونجا بود. دیگه خودش بخیه هاشو نشونمون داد و تعریف کرد. بعدشم همشون تتا رو گرفته بودن بغلشون میچلوندنش. اونم هیچی نمیگه چلوندنش حال میده. دیگه ساعت 10 شب خدافظی کردیم و مامان با بتا رفت و منم رفتم شرکت سیگما و دوستاش. دوستش یه سگ چاوچاو ی باحال داره که آورده بود ما ببینیم. من که از در رفتم تو دیدمش ذوق کردم اینم دویید اومد پرید بهم. کلی خوشحال میخواستم بغلش کنم که سیگما گفت گاز میگیره ها. هیجانیش نکن. من سکته کردم دیگه. جیغ میزدم. بعد گفتن نه بابا گاز نرم میگیره، ترسم ریخت. دیگه هی باهاش بازی می کردم ولی بدم میومد گاز بگیره. سگای خودم گاز نمیگیرن، خیلی باهوش تر از این بودن از همون بچگی. این صاحبش رو هم گاز میگیره هی! البته آروم ولی بازم من بدم میاد. ولی خیلی بامزه بود. کلی قربون صدقه ش رفتم. دیگه 12 رفتیم خونمون و با سیگما نشستیم طلاها رو بسته بندی کردیم که ببریم بانک و دیروقت خوابیدیم.

چهارشنبه صبح، یعنی امروز، استرس داشتم که شب مهمون دارم و کارام مونده. قرار بود مامانینا و بتاینا بیان خونه ما شب بخوابن که صبح پنج شنبه بریم سفر. دیگه من سریع میوه شستم و گوشت گذاشتم تو یخچال که یخش باز بشه و دو سری یه ربعه کتونی اینا شستم با ماشین لباسشویی و یه ذره هم خونه رو مرتب کردم تا سیگما حاضر بشه و با هم راه افتادیم و رفتیم بانک و وسایل رو گذاشتیم تو صندوق امانات که مسافرت میریم، دزد خسارت کمتری بهمون بزنه اگه اومد! بعد سیگما رفتم و منم با ماشین رفتم شرکت، ماشین رو دادم کارگره بشوره و رفتم سراغ سیل عظیم کارهام. من قرص واسه تیروییدم میخورم ناشتا و بعدش باید نیم ساعت بعد صبحونه بخورم. بعد از قرص رفتم جلسه و حالا مگه تموم میشد. ساعت 10.5 صبحونه خوردم!!! دیگه همین جور پشت سر هم تا الان جلسه داشتم. الانم باز باید برم جلسه. حالا اینا رو بگم که ما فردا صبح اگه خدا بخواد راهی اصفهان هستیم. بتا گفت که کاراش رو نکرده و اونا شب نمیان. ولی ماماینا میان. حالا خونه هم هنوز کثیفه. من هم هیچییی جمع نکردم واسه سفر. برم خونه یه عالمه کار دارم. اینجا هم انقدر سرم شلوغ بود که حتی نرسیدم مموری دوربین رو خالی کنم. کاش تو این فرصت نوشتن این پست گذاشته بودم خالی بشه ها. بعد حالا فکر کنین هممون مریضیم. گلودرد و آبریزش بینی و سردرد دارم و فکر کنم پریود هم بشم امروز فردا! باز ما سفر نرفتیم نرفتیم حالا با چه وضعیتی داریم میریم! دعا کنین خوش بگذره بهمون. 

سلاااام. سلامی به گرمی صبح اول مهر. با لحن گوینده های رادیو بخونید اول مهرتون مبارک. پاییزتون مبارک. آقا عجب هواییه. دیشب همینجور پشت هم رعد و برق میزد و بارون شدید میومد. یکی دو بار از صدای بارون بیدار شدم. البته صبح از اتاق فرمان اشاره کردن که زلزله هم اومده و ممکنه از اون هم بیدار شده بوده باشم! ولی فکر کردم بارونه. اینم از وضع زندگی ما. صبح خبر حمله تروریستی به رژه ارتش تو اهواز میلرزونتمون، شب هم زلزله! خدایا خجالت نکش واسه ظهر هم یه برنامه ای بذار. البته بماند که کلا با نوسانات قیمت ارز همینجوری رو ویبره ایم کلا!

ولش کن، اعتراض نکنیم. مرسی خدا که چند روزه هوا خوبه لااقل! دیروز که وسط کار رفتم بانک، نیم ساعت پیاده روی کردم. عصری هم دیدم هوا عالیه، عزمم رو جزم کردم که برم پیاده روی. با همکارم رفتیم تا یه بخشی از راه رو، ولی اون چون کتونی نداشت نیومد پیاده روی. منم البته کتونی پام نبود، ولی کفشم طبی بود. زیاد اذیت نمی شدم. 40 دقیقه رفتم پیاده روی پارک. خیلی حال داد. هوا خنک. ولی حیف که زود تاریک شده بود. بعدشم با ماشین رفتم خونه. یه دوش بدون شستن مو گرفتم و برنج گذاشتم بپزه و وسطاش لوبیا و گوشت و زعفرون اضافه کردم. این دفعه بر خلاف مامان که با رب لوبیاپلو درست می کنه، مثل مادرشوهر با زعفرون لوبیاپلو درست کردم، خوشمزه شد. کلا هم چون آبکش نکردم و کته طور درست کردم، یه نمه نرم بود، ولی به جاش خیلی خوشمزه بود. تا برنج درست بشه، زنگ زدم با مامان تلفن حرفیدم و لباسا رو ریختم تو ماشین و لباس مشکیا رو از رو بند برداشتم ولی تا نکردم. بعد سیگما اومد با کلی میوه و یه جعبه کیک، بسی ذوق کردم. شام رو خوردیم و از بس خوش خوراک شده بود دو پرس خوردیم هر کدوم! سنسور سیری ندارم موقع خوردن لوبیاپلو! بعد سیگما رفت دم خونه خواهرشینا و من یه کلیپ طولانی رو تماشا کردم و گوشی بازی کردم تا سیگما ساعت 10 اومد و با هم کیک خوردیم و شیر نسکافه و کلی حرف زدیم. بعدش هم رفتم تو تخت و کلی گوشی بازی کردم. سیگما هم اومد که بخوابیم و سریع خوابش برد ولی صدای رعد و برق میومد. بعد کلا یه کاری که از نظر خودم جالبه می کنم، اینه که وقتی صدای رعد و برق میاد باید برم تو بغل سیگما حتما. خیلی خوشش میاد از این کار من. بعد دیشب بیدارش کردم رفتم تو بغلش، حال کرده بود. دیگه این از ریزه کاریای دلبری کردنه  حس قدرت بدید به مردا گاهی. حتی با همین چیزای لوس 

امروزم که اول مهر، از سر و صدای ساخت و ساز همسایه زودتر بیدار شدم و گفتم ترافیک بیشتره، راه بیفتم. 10 دقیقه حدودا بیشتر تو راه بودم ولی آزاردهنده نبود. الان ذوق اول مهر دارم. هفته پیش یه کم لوازم تحریر خریدم واسه بچه های بی بضاعت. دیدم مامانینا هم خریدن و همه رو ریختم وسط یه کم باهاشون ور رفتم حس اول مهرم ارضا بشه! بعد دادیمش بهشون. واسه بقیه پاییز، حداقل مهر، برنامه پیاده روی دارم. هوا اینجوری باشه خیلی حال میده. آخر هفته هم همکارم از مسافرت طولانیش میاد و من دیگه میتونم برم مسافرت. ببینیم بالاخره طلسمش میشکنه یا نه. 

تعطیلات تاسوعا و عاشورا

سلام سلام. وقتتون بخیر. امیدوارم اول هفتتون رو خوب شروع کرده باشید. امروز آخرین روز تابستونه و دیگه داریم وارد 6ماهه دوم سال میشیم. دیگه هوا زود تاریک میشه و کمتر خورشید رو داریم. واسه اینکه افسرده نشید حتما قرص ویتامین دی مصرف کنید. فعالیت های مخصوص 6 ماهه دوم سال، مثل پیاده روی تو روزای خنک پاییزی.

خب بریم سر تعریفیا. سه شنبه عصر کارم یه عالمه طول کشید. با نفر دوم شرکت یه جلسه مهم داشتم و کلی طولانی شد. بعدشم کارام طول کشید و نتونستم به اولای کلاسم برسم. یه ساعتی اضافه کار موندم و بعد رفتم کلاس. جلسه آخر بود و زیاد مفید نبود کلاس. بعد از کلاس هر چی گشتم اسنپ و تپسی گیر نیومد و تو اون تاریکی و خلوتی کلی پیاده رفتم تا برسم به تاکسیا و تاکسی هم نبود و با دو برابر قیمت دربست گرفتم و رفتم خونه. 9 رسیدم و بدو بدو حاضر شدم بریم خونه سیگماینا. با نینیشون کلی بازی کردیم و تا 12 اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه. خوردیم به دسته و یه قدم راه رو نیم ساعت تو راه بودیم. رسیدیم خونه جنازه بودیم. جاده رو چک کردیم و خلوت بود. سیگما گفت من خوابم میاد اگه میتونی تو رانندگی کن و بریم ییلاق. ولی منم خوابم میومد و نرفتیم. خوابیدیم.

صبح روز تاسوعا ساعت 5.5 صبح بیدار شدیم و تا 7 وسیله جمع کردیم و راه افتادیم سمت ییلاق. سر راه رفتیم خونه مامانینا و به گلدوناشون آب دادم و رفتیم ییلاق. همه خواب بودن. مامانینا بهمون صبحونه دادن و بعد همسایه به سیگما زنگید که دزدگیرتون داره میزنه و قطع هم نمیشه. مثکه برق رفته بوده و اومده بوده و اینم اتصالی کرده! هیچی دیگه سیگما همون موقع برگشت تهران و رفتم خاموشش کرد و دوباره برگشت. خیلی ضد حال بود این راه رو سه بار رفت. و بدیش این بود که تا ظهر خلوت بود همچنان و ما الکی کله سحر بیدار شده بودیم! بقیه ییلاق مثل هر سال گذشت. اتفاق خاص این بود که از سه چهارتا آشناها که تو بچگی با هم دوست بودیم خبرای خوش شنیدم. یکیشون بچه دار شده بود، یکیشون نامزد کرده بود و از این نوع خبرا. جالب بود. تاسوعا ماهگرد 4ام تتا بود و عاشورا تولد نینی سیگماینا. خخخ. جمعه واسه تتا کیک گرفتن و ازش عکس انداختیم و کیک خوردیم. کل جمعه هم بساط لوبیا سبز داشتیم. دم بگیریم و خورد کنیم. بعد از نهار برگشتیم تهران و یه چرت خوابیدیم. بعد من بلند شدم به غذا پختن. یه کم عدس پلو نذری مامان بهم داده بود که واسش گوشت چرخ کرده پختم. بعد دیدم لوبیاها تازه س، گفتم یه لوبیا پلوی تازه هم بپزم. سیگما اول پیشنهاد داده بود که بریم سینما ولی چون سینماها تعطیل بود گفت بریم رستوران. من زیاد حال نداشتم و کلی هم کار داشتم. اول گفتم میام ولی بعد دیدم نمیرسم. سیگما ناراحت شد ازم. لباس مشکیامونو شستم و در همون حین لوبیا و گوشت اینا هم پختم که فردا لوبیاپلوش بکنم. کلی کار داشتم تو خونه. دوش هم گرفتم. ولی هنوز دور دوم لباسا مونده و خونه هم شلوغه هنوز. خوبیش این بود که ساعتا عوض شد و یه ساعت بیشتر میتونستیم بخوابیم. 11.5 رفتم بخوابم ولی در واقع 10.5 بود. :پی

شنبه صبح با گیلی جان اومدم سر کار و در طول این چند روز هم آنکال بودم و کلی کار و بار رو انجام داده بودم ریموت. امروزم بقیه ش رو انجام دادم و یه سر هم بانک رفتم. الانم برم به بقیه کارام برسم. امیدوارم این هفته بتونم زیاد پست بذارم