داستان های مرخصی گرفتن!

سلام. صبح بخیر. ساعت هنوز 8 نشده. زود اومدم شرکت. گفتم بیام یه سلامی بکنم تا سرم خلوته. این دو سه روز اصلا خوب نبود. شنبه سر کار پاداشا رو دادن و واسه من که اون همه کار کرده بودم رو دوتا پروژه خفن 0 رد شده بود! به رییس گفتم. باورش نمیشد. گفت من نمره شما رو خیلی بالا رد کرده بودم. بازم چک کرد برام و دید که آره زیاد رد کرده. ولی نشده بود. گفت با اون اصلیه می حرفم. ولی خب عملا دیگه فایده نداره... روز گندی بود. هی خبرای بد میرسید. عصری با تاکسی رفتم خونه. به خودم قول داده بودم که عصر میخوابم. 6 رفتم تو تخت. خیلی لذت داشت. هیچ وقت عصرا زود نمیرسم خونه که بتونم چرت بزنم ولی بالاخره شده بود. از 6.5 تا 7.5 خوابیدم. بعد برنج درست کردم و نذاشتم هال و پذیرایی نامرتب بشه. سریع همه چیزو جمع کردم. بعد هم نشستم پای خوندن کتاب "بی شعوری". دوسش نداشتم. خیلی روانشناسی طور بود و حس کردم با تعریف کتاب من بی شعور نیستم و دیگه لزومی ندیدم کتاب رو بخونم. کلا کتابای روانشناسی زیاد جذبم نمی کنن! نشستم پای بازی کردن با گوشیم. الهام هم که پروازش دیشب بود بالاخره رسیده بود به مقصدش. با مامان تلفن حرف زدم و کتاب خوندم و گوشی بازی کردم. به سیگما زنگ زدم و گفت 9 میاد. من گرسنه م بود و شامم رو خوردم. قرمه سبزی. سیگما 10.5 اومد با یه حال بد. دعواش شده بود. تلفنی. از 9 تا 10.5 تو پارکینگ داشته بحث می کرده. کاری بود قضیه. طرفش هم آشناست  خلاصه که اعصاب نداشت. براش نیمرو درست کردم و واسم تعریف کرد ماجرا رو. خیلی اعصابش خورد بود. یه کم نشستم پیشش و بعد هم تلفنی داشت واسه شریکش تعریف می کرد ماجرا رو و نشد من بخوابم. واسه همین گفت فردا منو میبره  شرکت. 12 خوابیدم.

یکشنبه سیگما منو رسوند به کلاسم. کلاس داشتم. خوب بود کلاس. من خیلی اکتیو بودم. اگه اکتیو نباشم سر کلاس نمیتونم موضوع درس رو دنبال کنم. یهو سرم میره تو گوشی! واسه همین خیلی اکتیو بودم. تا عصری کلاس بودم و عصر رییس زنگ زد که بهم خبر بده که با مقام بالاترش حرف زده. گفت شرکت نیستی؟ گفتم کلاسم دیگه. خلاصه گویا همکارم هم که باید میدونست من کلاسم، وقتی رییس ازش پرسیده گفته فکر کنم نمیاد امروز! خیلی مسخره س. عصری برگشتم شرکت و دیدم که یه عالمه کار داریم و همین همکارم هفته دیگه داره به مدت سه هفته میره کانادا و این در حالیه که من واسه هفته آینده بالاخره بعد از 7-8 ماه برنامه سفر ریخته بودم که حالا خواهم گفت. خلاصه این همکارم گفت که به رییس نگو که توام میخوای بری مسافرت چون خیلی شاکی میشه و داد و بیداد می کنه. گفت همون روز نیا و بگو مریض شدی! آقا من حالم بد شد اصلا. گفتم چقدر بدشانسم. 7-8 ماهه سفر نرفتم، حالا دو روز که میخوام مرخصی بگیرم باید دروغ بگم و با بدبختی برم و اینا. خلاصه حالم گرفته بود شدیداً. عصری هم نیم ساعتی دیر رفتم سر کلاس زبانم چون کارام زیاد بود. 6 رفتم کلاس و جلسه آخر لیسنینگ و اسپیکینگمون بود. خوب بود کلاس. آخر اسپیکینگ من خیلی گرسنه م بود و داشتم یواشکی زیر میز گز میخوردم! که یهو معلم اسممو رندم از دفتر خوند و گفت ازت سوال میپرسم بداهه جواب بده. تسک 1 بود. منم تا حالا به موضوعه فکر نکرده بودم ولی همینجوری جواب دادم در حالی که سعی داشتم گزه رو هم پنهون کنم! بعد بهم گفت خیلی خوب بود و مرسی. یکی از پسرا پرسید اینجوری جواب داد مثلا نمره ش چند میشه؟ گفت 6.5 به بالا میشه. حال کردم اساسی. آخه من اصلا وقت نذاشتم واسه تمرین کردن. اینجوری باشه انگیزه میگیرم. آخه خیلی ناامید طور میخواستم ول کنم دیگه. خلاصه حال کردم. بعدش تپسی گرفتم و رفتم خونه. سردرد هم داشتم. شام خوردم و سیگما هم اومد و شامشو دادم. واسش تعریف کردم مرخصی رو و بهم گفت که به حرف همکارت گوش نده، برو به رییس بگو. گفت بنظرم همکارت داره واسه خودش میگه اینا رو. دیدم راست میگه. مواردی ازش دیدم که بفهمم توصیه هاش قابل اعتماد نیست. خلاصه تصمیم گرفتم به رییس بگم. شب هم 11 اینا خوابیدم.

و امروز، دوشنبه، صبح خیلی زود اومدم که عصر برم خونه مامان. 7:10 دم شرکت بودم و همین نزدیک شرکت پارک کردم. تو راه داشتم داستان دختر پرتقال رو گوش میدادم. آخراش بود. نشستم تو ماشین و داستان رو گوش دادم و تموم شد. قشنگ بود. دوسش داشتم. بعد هم اومدم شرکت. دیدم رییس خوشحاله و خوش برخورد. رفتم تو اتاقش و موضوع رو گفتم. بنده خدا خیلی خوب برخورد کرد. گفت فقط پروژه رو اوکی کن قبل از رفتن و صحبتای کاری اینجوری. همکاره  الکی منو ترسونده بود. نکبت! خلاصه الان میتونم یه نفس راحت بکشم. 

حالا برنامه سفر رو بگم. قراره بریم چادگان اصفهان. تا حالا نرفتیم. میگن خوش آب و هوا و خوشگله. حالا احتمالا برنامه رو یه جوری ردیف کنیم که قبل از رفتن به اونجا، یه شب هم اصفهان بمونیم و تو خود اصفهان بگردیم. فکر کنم 3 ساله بودم که اصفهان رفتم و الان خیلی خوشحالم که بالاخره میخوام این شهر تاریخی رو ببینم. تیلو بیا بگو کجا بریونی بخوریم؟ 

نظرات 5 + ارسال نظر
سارا س دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام عزیزم صبحت بخیر هنوز پستتونخوندم دارم میرم مدرسه گفتم یه سلامی بدم و بعد برم لاندای عزیزم

سلام عزیزم. صبح بخیر. امیدوارم روز خوبی داشته باشی

فرناز دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 11:15 ق.ظ

وای لاندا اعصابم خورد شد یاد خودم افتادم که چقدر همیشه باید میجنگیدم و آخرش تو شرکت سرم بی کلاه میموند وقتی استعفا دادم یکی دوسال طول کشید تا یه آدم نرمال بشم! همکارت هم خیلی زرنگی کرده خیلی حواست رو جمع کن سرکار معمولا کسایی برای آدم میزنن که آدم اصلا فکرشم نمیکنه. یه مدیر داشتم که سالها باهم کار کرده بودیم بعدا فهمیدم کلا به من به چشم نردبان نگاه میکرده ! امیدوارم مسافرت بهت حسابی خوش بگذره

وای جدی چقدر تبعات داره کار کردن. اصلا حس می کنم دارم مریض میشم. با اینکه خود کارم رو دوست دارم ولی داره سخت میگذره جدی.
در مورد همکارم هم آره. من خیلی بهش احترام میذارم و باهاش خوبم. اصلا فکر نمی کردم این بخواد واسم بزنه ولی داره میزنه دیگه! هیییی.
مرسی عزیزم. واقعا احتیاج دارم که بهم خوش بگذره تو سفر، خیلی خسته ام....

الهه دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 11:48 ق.ظ

سلاااام عزیرم
به به سفر. خوش بگذره
راستی اسم اصفهان رو آوردی دلم هوایی شد، آخه من دوران دانشجویی ام رو تو دو شهر عالی درس خوندم. اصفهتن و شیراز و همیشه وقتی به خاطراتش فکر می کنم عشششششق می کنم. همکلاسی ها شاد و پایه خوشگذرونی مخصوصا شیراز که تعداومون فقط 15 نفر بود بچه ها اکثرا ماشین داشتن بعد کلاس همه جمع می شدیم و می رفتیم خوش گذرونی، بعد وسط اونجا قرعه کشی می کردیم که چه کسی باید همه رو مهمون کنه
وااااای خیلی باحال بود من تقریبا می تونم بگم کل جاهای دیدنی شیراز و اصفهان رو خوووب و خوش گشتم. امیدوارم به تو هم این سفر خوش بگذره.

واوووو. چقدر عالی. چه شهرای خوبی هم بودی. من واقعا دوس دارم یه روزی همه دیدنی های اینا رو ببینم. البته شیرازو که تا حد خوبی گشتم پارسال. ولی واسه اصفهان گردی زیاد وقت نداریم
امیدوارم که لااقل معروفتریناشو برسیم ببینیم

تیلوتیلو دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 02:03 ب.ظ

وای چقدر پست خوبی بود
اولا که خوب کاری کردی که با رئیس صحبت کردی اینطوری اعتمادش بهت زیاد میشه و همکار چقدر بدجنسه....

اصفهان تشریف بیارین قدمتون روی چشم
بریونی را که اصولا مهمانها باید برن بریونی اعظم ... چندین شعبه داره با یه سرچ ساده لوکیشن هم بهت میده و راحت پیداش میکنی و نزدیکترینش را انتخاب میکنی
خورشت ماست یادت نره بخوری... جزو علایق آقای دکتر هست
دیگه اصولا کسانی که برای یک روز اصفهان هستند یه دوری داخل بازار و میدان نقش جهان میزنند... ناهار را هم همون بریون اعظم بخورین... بعدش هم برای شب یک سری به کوه صفه بزنید و اگه دوست داشتید شام را داخل رستوران زاگرس بخورین
هرموقع دوست داشتی بهم خبر بده اگه کاری از دستم بر بیاد حتما برات انجام میدم و اگه مهمان ما باشید بینهایت خوشحال میشیم
چادگان هم آب و هوا عالی ... الان دیگه صبح و شب خنکی داره و تفریحات خوبی هم در انتظارتونه

مرسی تیلو. خیلی خوب توضیح دادی. ولی حیف شد. فعلا به تعویق افتاد سفرمون
خیلی ناراحتم

میلو سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 12:25 ق.ظ

چه همکار عجیبی! تا خوندم‌که بهت گفته نگو، حس بد بهم منتقل شد و فهمیدم داشتن واسه خودش میگفته :/
سفر خوشششش بگذرهههه

مرسی میلو. آره خیلی حس بدیه اینجوری. آدم فکر می کنه پس همه توصیه هایی هم که تا الان میکرده همش واسه خودش بوده...
سفرمون کنسل شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد