پسر کوچولو خوش اومدی به این دنیا

سلام. صبح بخیر. چطوریایین؟ خوبین؟ خب برم ببینم هفته گذشته چه خبر بوده؟

دوشنبه که رو یادم نیست اصلا.

سه شنبه با سیگما رفتم سر کار، بعدش ماشین رو برده بود تعمیرگاه برای صافکاری. نگفته بودم؟ 11 خرداد بود که سیگما اومد دنبالم دیدم دوتا در سمت راست ماشین، از جلو تا عقب، مالیدن بهش و در رفتن! خود سیگما هم خبر نداشت. احتمالا وقتی رفته بوده نونوایی و پارک کرده بوده، زدن بهش. قشنگ قُر شده بود ماشین. دیگه هی سیگما چنتا تعمیرگاه برد نشون داد تا اینو انتخاب کرد. یک میلیون و سیصد خرجش میشد. خرج ندانم کاری یکی دیگه! هیچی دیگه ماشین رو گذاشته بود تعمیرگاه و قرار بود 5شنبه صبح تحویل بگیره. عصری خودم با تاکسی رفتم خونه. سر راه بستنی خریدم و شیر اینا. خونه که رفتم سیگما باز گفت غذا از بیرون بگیریم. یه پیتزای دونفره گرفتیم از اسنپ فود و یه کم از فیلم inception رو برای بار دوم دیدیم. یه دور هم لباس شستم و پهن کردم و بعد خانم داداش زنگید و گفت که کاپا دلش واسه من تنگ شده و میخواد تصویری حرف بزنیم. ویدئو کال کردیم و کلی قربون صدقه ش رفتم. خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود. نیم ساعتی با هم حرف زدیم و بعدش لالا.

چهارشنبه 5 تیر، صبح اسنپ گرفتم برم سر کار. انقدر مسیر بدی رو رفت که نگو. دیر رسیدم شرکت. روز طولانی بود ولی خوشحال بودم که بعدش 3 روز تعطیله. عصری سیگما ماشین باباش رو گرفت و با ساک های استخرمون اومد دنبالم که بریم استخر. رفتیم استخر برق آلستوم. بیرون پارک کردیم و سیگما رفت استخر مردونه و منم کلی راه رفتم تا زنونه. اونجا کلی صف بود. اسما رو مینوشت تا کمد خالی بشه و صدا بزنه. نیم ساعت منتظر شدم دیدم خیلی کند پیش میره. هنوز 10-20 نفر دیگه هم قبل من بودن. حیف که سیگما رفته بود تو آب و نمیشد بگم برگردیم. دیگه بهش اس دادم که من میرم خونه، اسنپ گرفتم و با اعصاب خورد رفتم خونه. واسه خودم یه شیرنسکافه درست کردم و نشستم پای inception. سیگما هم اومد و با هم شام خوردیم. تیلدا زنگ زد گفت خاله ماشینتون درست شد؟ گفتم نه. گفت آخ جون پس با ماشین ما میای ییلاق؟ گفتم آره. من دوش گرفتم و قرار شد شب با بتاینا برم ییلاق. ساعت 10-11 سیگما من رو رسوند خونشون. یه کم با فینگیلیا بازی کردم و تیلدا برام قصه گفت و خوابیدم. منتظر بودیم داماد بیاد و راه بیفتیم. داماد اومد و ساعت 2 شب راه افتادیم و 3 رسیدیم. مامان بیدار شد باهامون سلام علیک کرد و باز خوابید. ما هم خوابیدیم. تو این اتاقم تا حالا تنها نخوابیده بودم.

پنج شنبه 6 تیر، 9.5 با صدای تتا فسقلی بیدار شدم. به مامان گفتم بیارتش تو اتاق من. اومدن و تتا رو دشک من کله معلق می زد. عاشقشم. بتا استخربادی های بچه ها رو آورده بود. باد کرد گذاشت تو بالکن و توش آب ریخت که زیر آفتاب گرم بشه و برن تو آب. تتا که میترسید. تیلدا ولی پرید تو آب. منم باهاش رفتم. یه ساعتی تو آب بودیم. بعدشم نهار ماکارونی دبش مامان پز خوردیم. بعدشم من و مامان و تیلدا تو اتاق من خوابیدیم. من کم خوابم برد. چون سیگما داشت میومد. ماشین خودمون حاضر نبود و با ماشین باباش اومده بود. یه کم عصرونه اینا خوردیم و بعد با بتاینا، 6 نفری، رفتیم کافی شاپ. من یه شیک اورئو خوردم و کلی خندیدیم و عکس گرفتیم و برگشتیم خونه. مامان شام آورد، قرمه سبزی. نمیشد نخوریم که. اونم خوردیم و بعد شلم بازی کردیم تا ساعت 12 که اومدیم تهران. هر چی منتظر شدیم داداشینا نیومدن. 3 هفته س ندیدمشون. باز خوبه کاپا رو با تماس تصویری دیدم. اومدیم تهران چون صبح زود جمعه قرار بود نینی گاما به دنیا بیاد و سیگما میخواست بره بیمارستان. شب 2.5 خوابیدیم.

جمعه 7 تیر، 8.5 سیگما بیدار شد و رفت بیمارستان. من تا 10.5 خوابیدم. بیدار که شدم نینی به دنیا اومده بود. یه پسر سفید قد بلند. 53 قدش بود و 3500 وزنش. عکساشو دیدم و بعد از صبحونه، یه کم جمع و جور کردم و یه ربع حلقه زدم و سیگما اومد. نهار قرمه سبزی مامان رو خوردیم و رفتم حمام و دیگه حاضر شدیم که بریم. اول رفتیم سر خیابون وسایل تولدفروشی، 5تا بادکنک هلیومی براش خریدم. یکی شبیه بچه، یکی کالسکه، 3 تا هم آبی و سفید که روش نوشته بود it’s a boy و این حرفا. تا این آماده بشه سیگما هم رفت سبد گل هایی که صبح سفارش داده بود رو گرفت و رفتیم دنبال باباشینا. باباش و مامانبزرگش و نینیشون رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان. به نینی گفتیم این بادکنکا رو داداشیت برات آورده. اون بادکنک بچه هه رو نشون میداد میگفت داداشیم این شکلیه؟ هیچ سنسی نداشت بچه  خلاصه رفتیم بیمارستان و دیدیمشون. حالشون خوب بود. نینی خواب بود همش. دیگه کلی مهمون اومد. خاله ها اومدن و خواهر دامادشون. فیلمبردار هم اومد و عکس و فیلم انداخت. از 3 تا 5 اونجا بودیم و بعد مامان سیگما رو هم برداشتیم که بریم خونه یه کم استراحت کنه و دوباره واسه شب بیاد. تو راه نینی شون که دیگه بهش می گم دخترک، انقدر گریه کرد که نگووووو. مامانمو میخوام مامانمو میخوام. هر چی حواسشو پرت می کردیم باز یادش میومد. کل راه جیغ زد. اعصاب همه خورد شده بود. دیگه رسوندیمشون و خودمونم رفتیم خونمون. سیگما خسته بود و خوابید و منم واسه خودم شیرنسکافه درست کردم و اینسپشن دیدم تا 7. 7 حاضر شدم برم استخر. اسنپ گرفتم و رفتم یه استخر دیگه. خوب بود. خلوت بود. ولی حال شنا نداشتم. 30 تا عرض رفتم و 8.5 رفتم بیرون. سیگما اومده بود دنبالم. میخواست واسه دوباره دایی شدنش بهم سور بده. رفتیم میخوش بلوار فردوس. این شعبه ش نرفته بودم تا حالا. خوشگل بود. بیف استراگانوف و پپرونی سفارش دادیم که بیف مال من شد، پیتزا مال سیگما. خیلی هم خوب بود غذاش. آخر شب هم بلیط سینما گرفته بودم، شبی که ماه کامل شد. پردیس زندگی. باز لب مرزی رسیدیم. قشنگ بود فیلمش و خیلی ناراحت کننده. تا 1 سینما بودیم. دیگه رفتیم خونه خوابیدیم.

شنبه 8 تیر، شهادت امام جعفرصادق بود و تعطیل. تا 10.5 خوابیدیم. واسه صبحونه هیچی نداشتیم. شیرنسکافه و شیرینی خوردیم و رفتیم یه سری به پروژه سرمایه گذاریمون زدیم. باید کابینتش کنیم. یه کم اندازه اینا زدیم و چند مدل کابینت دیدیم. برگشتنی رفتیم ببینیم ماشینمون بالاخره حاضره یا نه که گفت عصر بیاین. رفتیم فروشگاه یاران دریان و کلی خرید کردیم. پنیر کبابی خریدیم و یه عالمه چیز میز دیگه. خونه که رفتیم سیگما پنیرا رو کباب کرد بخوریم. من که حال نکردم. خالیش خوب نبود. مثل پنیرپیتزا بود. قارچ و پیاز سرخ کردم و گوشت چرخ کرده اضافه کردم که بعدا مایه ماکارونی آماده داشته باشم. اون که حاضر شد افتادم به جون خونه. خیلی نامرتب شده بود. دو هفته ای بود که بهش نرسیده بودم. ظرفای تو ماشین رو خالی کردم و چیدم تو کابینتا. یه عالمه لباس اضافه اینور اونور داشتم که هر کدوم رو به نحوی سر به نیست کردم. خونه که مرتب شد گردگیری کردم حسابی و کابینتا رو سابیدم. سیگما هم سرویسا رو شست. خونه تمیز شد. حلقه زدم و پریدم تو حمام. بعدشم حاضر شدیم رفتیم خونه مادرشوهر. از بیمارستان مرخص شده بود گاما. خاله ها اومده بودن دیدنش. وسط مهمونی من و سیگما رفتیم که ماشین رو تحویل بگیریم که هنوز کار داشت. من ماشین باباش رو برداشتم رفتم خونه باباشینا باز و این بار عموی بچه اومده بود دیدنش. اونا هم رفتن و سیگما اومد. گفت ماشین خیلی خوب شده. راست میگه منم دیدمش اصلا معلوم نبود اونقدر داغون شده. تازه بدون رنگ هم درآورده بود. خیلی باحال بود، موقع تعویض پوشک پسرکوچولو، دخترک هم حضور داشت. یهو برگشته به باباش میگه، بابا این چرا نانازش شبیه هویجه؟  ترکیدیم از خنده. البته من خجالتم کشیدم. خب میدونین من خیلی ماخوذ به حیا ام  خلاصه دیگه شام هم از بیرون مرغ بریون گرفتن و خوردیم و همشون خسته بودن، 10.5 رفتیم خونمون و یه کم گپ و گفت و لالا.

امروزم که یکشنبه 9 تیر باشه، صبح با سیگما اومدم شرکت. نهار لازانیا خوردم و دارم میمیرم. خیلی چرب بود. نمیدونم چرا خوردم. کلا این هفته همش غذاهای چرب رستورانی خوردم. اصلا حال خوشی ندارم الان. شب یادم باشه حتما پیاده روی برم شاید بشه بخشیشو سوزوند! (البته چون اعلام کردم نمیرم احتمالا  )

نظرات 8 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 04:56 ب.ظ

آخ عکس پسرکوچولوتون را دیدم
زنده باشه و سلامت
انشاله به وقتش برای نی نی خودت ذوق کنیم

مرسی عزیزم

فرناز یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 05:43 ب.ظ

مبارک باشه نی نی پس واقعا هفته پیش خیلی ریسک کردین که مهمونی گرفتین. البته معلومه خودشم راحت میگیره زایمان رو. وای هویج خیلی بامزه بود پانته آ که بچه بود فکر میکرد همه وقتی دنیا میان این شکلین بعد میوفته چون فقط داداشش و پسر داییش رو دیده بود.

آره خیلی. البته اونجا کار خاصی هم نکرد. بیشترش رو خونه بود.
وای عالی بوده پانته آ هم بچه ها خیلی بانمکن

هستی یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 07:17 ب.ظ

من چهارشنبه داشتم از یوگا برمیگشتم که مجموعه ورزشی برق آلستوم رو دیدم و با خودم گفتم برم کلاس اسکیت یا تنیس ثبت نام کنم اونجا. به نظرم اومد خیلی بزرگ و خوبه. البته فقط یه نظر دیدم.

آره خیلی بزرگ و خوب بود. اولش چشمام برق زد که آخجون هی میایم. ولی اینجوری خورد تو ذوقم که دیگه نمیرم اصلا.

فایزه دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام قدم نورسیده مبارک..ان شا الله قدمش خیر باشه براتون
امیدوارم سلامتی وخوشبختی در انتظارش باشه

مرسی عزیزم. ممنونم.

تیلوتیلو دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 04:47 ب.ظ

برای میوه های کاج از رنگ اسپری اگه استفاده کنی عالی و براق از آب در میان و خیلی خیلی هم خوشگل میشن


برای گیاهان
من تقریبا روزی دوبار آبپاشی (غبارپاشی آب روی سطح گیاه) میکنم که خنک بشن و برای حشره هم به ناچار از اسپری حشره کش روی سطح خاکشون استفاده میکنم ... من دوست ندارم گل با خاک را ببرم تو فضای خونه یه حساسیت و یه فوبیای مسخره که میدونی به حشره دارم ، اگه گل و گیاهی که خاک داره ببرم تو خونه حالم خراب میشه... برای همینم اینهمه قلمه میبرم داخل ساختمان... اما یه عالمه از گلها را بردم توی راه پله گذاشتم و اونا حالشون بهتره.... البته میدونم توی خیلی از آپارتمانها نمیشه گل توی راه پله گذاشت ما طبقه آخر هستیم و از سرسرای بالا نورخیلی خوبی داریم... اگه یادم بمونه عصر که میرم خونه عکسش را برات میفرستم

روزی دو بار؟ خب من به بیچاره ها هفته ای دوبار آب میدم فقط. حق دارن. میمیرن از گرما.
چه جالب که تو خونه نمیبری. البته منم اگه ببینم حشره تولید می کنن سریع از خونه دورشون می کنم.
راه پله هم فکر خوبی بود. راه پله مامانینا پر از گلدونه. منم شاید چنتاشونو ببرم توی راه پله. بالکن واقعا براشون گرمه.

لاله دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 09:27 ب.ظ

مبارک و خوش قدم باشه ننینی ، یه چیزی مه دیدن inception رو راحت میکنه
هرجا دیکاپریو حلقه دستشه خوابه و هرجه حلقه نداره وتقعیت
وقتی تموم شد هم ی] چیز از صحنه اخر میگم

بار دومی بود که میدیدم اینسپشن رو. الانم تموم شده، بگو راحت باش

ساچی پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 12:44 ب.ظ

مبارکتون باشه
ایشالا حالا که خوش اومده .. خوش هم بمونه تو این دنیا.

مرسی عزیزم. انشالله

نفس شنبه 15 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 08:33 ق.ظ

قدمش مبارک باشه لاندا جون. بیا بگو بالاخره رفتی پیاده روی یا نه

نه نرفتم فقط حلقه زدم. تازه یه ماکارونی چرب و چیلی هم درست کردم و خوردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد