تعطیلات میانه خرداد

سلام سلام. حال و احوالتون چطوره؟ تعطیلات خوب بود؟

من اون روز شنبه که پست گذاشتم، بعدش با بچه ها رفتیم نهار بخوریم. دلم درد گرفت و اصلا نتونستم بخورم. یهو حالم بد شد و بعدشم گلاب به روتون بیرون روی گرفتم. خیلی حس بدی بود. دلپیچه و اینا. سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. تمام امعا و احشای توی شکمم درد می کرد. یادم نیس چه کردم. احتمالا خوابیدم یا فیلم دیدیم. بعدشم افطار آماده کردم. با آش بتا دادم سیگما خورد. ولی شام رو یادم نیست چه کردیم. فقط میدونم من حالم خوب نبود زیاد. شام کته ماست خوردم. فیلمای بعد از اذان رو دیدیم و بعد دیدم خوب نشدم، گفتم اگه اینجوری باشم فردا هم نمیرم سر کار. یه کم فیلم اینا دیدیم و خوابیدیم.

یکشنبه 12 ام، صبح دیدم حالم خوب نیست. سیگما رفت شرکت و من خوابیدم تا 10 اینا. بعدشم هیچ کار خاصی نکردم. همش یا دسشویی بودم یا ولو. با دوستم که دکتره چت کردم و شرح حال بهش دادم. بهم گفت چه قرصایی بخورم و تو خونه داشتیم و خوردم. قرار شد خودش هم بهم استعلاجی بده. کتاب میخوندم و چت می کردم و گوشی بازی. نهار هم باز کته ماست. البته این وسط زیر آبی میرفتم یه کم قرمه سبزی هم میخوردم. خخخ. لاندا شکمو. مامان هم گفت که داماد هم همینجوری شده، بدتر ولی. و اونم سر کار نرفته. دیگه ساعت 4 اینا بود که سیگما اومد و فکرکنم یه کم خوابیدیم با هم و بعد بیدار شدم رفتم حمام و حاضر شدیم بریم مهمونی مامان بزرگ سیگما. رستوران مهماندار (که الان شده موژان) تو مجتمع طوبی بود مهمونی. من و سیگما قبل از همه رسیدیم. یه کم منتظر موندیم و بالاخره دم اذان بقیه اومدن. افطار خوردیم و یه کم تو تراسش چرخ زدیم و بعد واسه شام، ما چلو ماهیچه و جوجه ی بوقلمون انتخاب کردیم که جوجه بوقلمون افتضاح بود و پس دادیمش. ولی ماهیچه ش خوب بود. قرار بود بازی پرسپولیس و داماش باشه که برگزار نشد بخاطر اعتراض داماش به تماشاچی نداشتن و دیگه رفتیم خونه. 11.5 خونه بودیم. تی وی رو روشن کردم دیدم عه بازی شروع شده. دیگه سیگما نشست دید و منم یه کم کتاب خوندم و خوابیدم.

دوشنبه 13 ام، صبح با سیگما رفتم شرکت. یه عالمه کار داشتم چون روز آخر قبل از تعطیلات بود. تا لحظه آخر بدو بدو داشتم کار انجام میدادم. دیگه سیگما عصری اومد دنبالم و رفتیم خونه خوابیدیم یه کم. اونم یه کم مریض شده. بعد قرار بود بریم من آزمایش خون بدم واسه چک کردن آهنی که ماه پیش تزریق کردم. خیلی هم گرسنه م بود ولی گفت چون ویتامین دی هم داره چند ساعت باید ناشتا باشی. از نهار هیچی نخورده بودم. گفتیم واسه افطار بریم کلپچ بزنیم. سیگما به آرش زنگ زد و آرش گفت که سینمان ولی شب میاد شام بریم بیرون. دیگه رفتیم آزمایش رو دادیم. بعد یه بستنی خوردم که ضعفم بخوابه و راه افتادیم سمت کوروش که آرشینا اونجا سینما بودن. وقتی رسیدیم ساعت 7:10 بود و سانس آرش اینا از 7:15 بود. به آرش زنگیدیم که واسه ما هم بلیط بگیر که اومدیم. سیگما هم گفت من نیم ساعت دیرتر افطار می کنم حالا، اشکال نداره. دیگه بدو بدو رفتیم. فیلم سامورایی بود. فقط ردیف اول جا بود. 5 دقیقه اول فیلم رو فکر کنم ندیدیم. خنده دار بود ولی قشنگ نبود. دیگه همه فیلم طنزا اینجوری شدن. هی... فیلم که تموم شد رفتیم بیرون و تازه آرش و دوستش پرستو رو دیدیم. همونا که یه بار دعوتشون کرده بودیم خونمون. رابطه شون داره کم کم جدی میشه. ماه دیگه خواستگاریه. خیلی دختر خوبیه. با آرش هم که حسابی صمیمی ایم. ازش پرسیدم دوره شب قدر رو بوده یا نه، که گفت نبوده. گفتم پس با تو قهر نیستم. خخخ. رفتیم فودکورت کوروش. از بارزیل همبرگر سفارش دادیم که چون دوشنبه بود تخفیف هم داشت! از باروژ هم پیتزا که این بار زیاد خوب نبود ولی همبرگرای بارزیل خیلی خوب بود. دو ساعتی نشستیم و کلی گپ زدیم و بعد هر کی رفت خونه خودش. ما هم نشستیم پای فیلم دیدن. قسمت آخر فصل 1 رقص روی شیشه رو دیدیم. چقدر مزخرف تموم شد. آب بستن تو فیلم. صحنه آخر عکس بازیگرا رو نشون داد و رو هر کدوم قصه شون رو تعریف کرد. فلانی افتاد زندان، فلانی مرد! خب از اول همین کارو می کردی دیگه!!!!! چه کاری بود فیلم ساختی! 4 تا عکس نشون میدادی میگفتی این فلانیه، این اتفاقا براش میفته! والا! از مردم سواستفاده می کنن. هی میخریم این فیلما رو. آخرش آب میبندن توش. اون از اون ممنوعه که اونقدر افتضاح بود. این از رقص روی شیشه که سمبل کرد و خود هنرپیشه هاش شکایت کردن از عوامل فیلم، اون از نهنگ آبی که میگن لیلا حاتمی وسط فیلم گذاشته رفته! خب که چی. من که دیگه نمیبینم این فیلما رو. البته رقص روی شیشه رو هم فقط چون اکانت نماوا داشتم دیدم. هیولا هم با نماوا میبینم فعلا. این نصفه نمونه صلوات! تا 4 صبح بیدار بودیم.

سه شنبه 14ام، تعطیل بود. ارتحالیدی بود و همه به سمت شمال. جاده ها شلوغ. ما میخواستیم بریم ییلاق ولی راه یه ساعتمون، دو ساعت بود. این بود که هی از گوگل مپ چک می کردیم که اگه شلوغه نریم. نرفتیم و نشستیم پای فیلم دیدن. همسایه بالایی هم بنایی داشت و میخواست شومینه شون رو برداره، بکوب بکوب بود. سردرد گرفتم. یه قسمت هیولا دیدیم. دوباره یه کم از اینسپشن رو هم دیدیم. خیلی دپرس شده بودم. یهو تصمیم گرفتم پاشم حلوا درست کنم واسه اولین بار که یه کم از این بیحالی در بیام. بلد هم نبودم ولی به مامان زنگ نزدم که وقتی براش حلوا بردم ذوق زده بشه. چنتا دستور از نت نگاه کردم و بسم الله گفتم و با سیگما رفتیم سروقتش. اول از همه آسیاب رو آوردم و هل و نبات آسیاب کردم. زعفرون دم کردم و آرد رو سیگما هم میزد و من شربتش و روغن رو درست می کردم. روغن رو ریختیم آبکی شد. دوباره آرد تفت دادم اضافه کنیم. شربت رو هم ریختیم و سفت شد، دوباره روغن حیوانی آب کردم که بهش اضافه کنیم. خلاصه باحال بود. وسطش هم سیگما یه کم چشید ازش. من میخواستم بهش بگم روزه ای که، ولی نگفتم، گفتم حالا که یادش نیست بذار لذت ببره. ولی تا به گلوش رسیده بود یادش اومد و دویید رفت شست. خخخ. ولی خوشمزه شد. یه سینی و دوتا پیشدستی شد که یه پیش دستی کامل رو سیگما سر افطار خورد گامبو. اون یکی پیشدستی رو هم خالی کردم تو ماسوره و طرح گل درآوردم و حلوای سینی رو تزیین کردم باهاش و با خلال بادوم. جاده هم خلوت شده بود. فیلمای بعد از افطار رو دیدیم و وسیله جمع کردیم و 11.5 راه افتادیم و 12.5 رسیدیم ییلاق، پیش مامان و بابا. باورشون نمیشد این حلوا کار خودم باشه. خوشمزه هم شده بود. مامان چای آورد با حلوا خوردیم اون وقت شب! بعد دیگه رفتیم پایین تو اتاق خودمون، بخاری رو روشن کردیم و بسی سرد بود. یه کم گپ وگفت و لالا. ساعت 3 نصف شب بتاینا اومده بودن.

چهارشنبه 15 خرداد، 9 صبح با صدای فینگیلیا بیدار شدم. دوتاشون ذوق کردن از دیدنم. کوچیکه بیشتر تر. هی دور خودش میچرخید از خوشحالی. کلی چلوندیمشون و رفتیم صبحانه دست جمعی. صبحانه روز عید خیلی حال میده. هر چند که دیگه روزای آخر فقط سیگما روزه بود. مامان نیمرو درست کرده بود برامون. زدیم به بدن و با این جوجه ها کلی بازی کردیم و بعدشم 4تایی با بتا و داماد شلم بازی کردیم. خیلی حال داد. وسطش نهار خوردیم و بازم بازی. ولی دیگه داماد باید برمیگشت تهران که بره سر کار و بازیمون نصفه موند. اون که رفت همه خوابیدن. منم کنار تیلدا تو تراس یه چرت خوابیدم. منظره و هوا عالی بود. بیدار که شدیم خاله زنگید که بیاین اینجا، همه اومدن. رفتیم دیدیم کل فامیل مامی خونه خاله ان. دیگه دور هم نشستیم و گپ میزدیم که پسر جوونا پاشدن برن دور دور. به سیگما هم گفتن توام بیا. دیگه سیگما هم رفت باهاشون خونه دایی دور هم. ما هم یه کم حرف زدیم و بچه ها بازی کردن و دیگه 9 برگشتیم خونمون دلدار دیدیم و داداشینا هم اومده بودن. کمک مامان کتلت سرخ کردم و شام خوردیم. بعدشم دیگه دور هم بودیم و رفتیم بخوابیم، 2 ساعتی با هم حرف زدیم و 2 خوابیدیم.

پنج شنبه 16ام، 7 صبح با صدای خنده و ذوق تتا بیدار شدیم. نیم ساعتی میخندید و جیغ میزد تا دوباره خوابید و ما هم خوابیدیم تا 10. بعد صبحونه و نزدیکای ظهر حاضر شدیم بریم باغ. سیگما نیومد، گفت گرمه الان. ما رفتیم. دوتا هاپوی اصلی داشتیم که بچه دار شده بودن و دوسالی بچشون هم بود پیششون ولی اصلا با ما خوب نبود. نمیومد باهامون بازی کنه یا از دستمون غذا بخوره. فهمیدیم کمرش شکسته و مرده. حالا نمیدونم چرا. از بیرون باغ سنگ بهش زدن یا خودش اینجوری شده. نمیدونم. ولی کلی دلمون سوخت واسش. خدا رو شکر دوتا هاپوی خودمون سرحال بودن. تتا فسقلی انقدر گفته هاپو هاپو که بردیم بهش نشون بدیم. باغ پر از گل بود. تیلدا هم بالاخره ترسش ریخت و هاپوها رو بغل می کرد. تتا ولی یه کم میترسید. کاپا هم که کلا اسطوره ی ترسه. خلاصه کلی با گلا عکس گرفتن بچه ها و منم یه گلدون گل رز و محمدی چیدم و با لاوندر تزیینش کردم. عکساش رو گذاشتم اینستا. برگشتیم خونه و واسه نهار مامان قرمه سبزی بار گذاشته بود. خوردیم و تی وی دیدیم و حرف اینا و عصری دوساعتی خوابیدیم. بعدش خاله و بیتا اومدن که بیتا زود رفت تهران و مامانینا هم با خاله رفتن باغشون و من و سیگما رفتیم پیاده روی. یه سر رفتیم داروخونه و قرص ضدحساسیت گرفتم. مردم این چند وقت از بس عطسه کردم و گلودرد! حالم بهتر شد و بعد رفتیم جیگرکی، عصرونه چند سیخ جیگر خوردیم و برگشتیم. کسی خونه نبود. رفتیم باغ مامانینا. همه داشتن برمیگشتن دیگه. یه کم باغ جدید دایی رو هم دیدیم و بعد اومدیم خونه. خانم دایی بزرگه زنگید که آخر شب میان خونه ما که خونمون رو ببینن بازسازی کردیم. دیگه تند تند شام خوردیم و اتاقامونو مرتب کردیم و اومدن. به خاله اینا زنگیدیم که شما هم بیاین. همگی اومدن و پذیرایی کردیم ازشون و کلی حرف زدیم و بچه ها اون وسط بازی شادی کردن. تتا خیلی خوردنی شده. همش میدوئه میاد بغل من با ذوق. بوسم میکنه. دنبالم راه میفته گریه می کنه. واسه سیگما هم همینطور. حالا که باباش هم نبود، بیشتر میدویید دنبال سیگما. سیگما هی میگه یه بچه مثل تتا بیاریم. خیلی خوشمزه س. خلاصه که کلی ما رو به هوس انداخته. ساعت 1 بود که همه رفتن. ما هم یه کم خونه رو جمع و جور کردیم و 2.5 اینا خوابیدیم.

جمعه 17 خرداد، باز 7 با صدای تتا بیدار شدیم و نیم ساعتی بیدار بودیم و تا 11 خوابیدیم باز. صبحونه خوردیم و تولد تیلدا رو تبریک گفتم. دخترم 5سالش تموم شد. امسال باید بره پیش دبستانی فسقلی من. با تیلدا و کاپا و سیگما رفتیم تو باغچه که گوجه سبز بچینیم. سیگما رفت بالای درخت و فینگیلیا از پایین میچیدن. گوجه هامون خیلی فسقلین. ولی خوشمزه ان. میخواستیم ظهر برگردیم که به ترافیک نخوریم. پ هم شدم. نهار رو که خوردیم سریع وسیله ها رو جمع کردم و راه افتادیم. گل هام رو هم با خودم آوردم. تصمیم گرفته بودیم فامیلای سیگما رو دعوت کنیم ییلاق. واسه دو هفته بعد دعوتشون کردیم. ظهر که اومدیم خیلی خلوت بود و یه ساعته رسیدیم خونه. همه لباسا رو ریختم تو ماشین و قبلیا رو از رو بند رخت جمع کردم. به گلای بالکن آب دادم. تهران خیلی گرم بود. داشتم میپختم. لباسای جدید رو پهن کردم و خونه رو یه کم مرتب کردیم و نیم ساعت هولاهوپ زدم و پریدم تو حمام. بعد هم یه دستی به ابرو اینا کشیدم و حاضر شدیم بریم خونه مامان سیگما. دسته گلی که آورده بودم رو با کاغذ و روبان تزیین کردم و بردیم برای مامان سیگما که گفت بدیدش به مامانبزرگ. دادیم به مامانبزرگ. آخر شب هم گلای پرپر رو از دست نینیشون تحویل گرفتیم  گاما رفته بود واسه پسرکشی یه دست لباس نوزادی خریده بود. دلم غش رفت واسش. پسرخاله سیگما هم اومد بالا و با هم شام خوردیم و قسمت آخر دل دار رو دیدیم و تا 10.5 بودیم و برگشتیم خونه که بخوابیم ولی از گرما خوابمون نمیبرد. آخر کولر زدیم و بالاخره خوابمون برد.

و اما امروز شنبه 18 خرداد که با سیگما اومدم سر کار. باز 5-6 دقیقه ای دیر رسیدم. صبح هم خیلی سخت بیدار شده بودیم. شنبه بعد از تعطیلات ... است اونم وقتی هفته ش رو باید کامل بیای سر کار. ببینم حالا که ماه رمضون تموم شده، بازم سیگما میاد دنبالم یا نه 

نظرات 6 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 04:54 ب.ظ

سلام
خدا را شکر که تعطیلات خوبی بود
میبینم که کیف میکنی با خاله بودن ها... حست را دقیقا درک میکنم
انشاله که جواب آزمایشها خوب باشن
منم حلوا را خوشمزه درست میکنم ولی خیلی وقته درست نکردم ... الان که گفتی هوس کردم... تو اینستا ندیدم که عکس حلوا را گذاشته باشی... برم یه بار دیگه دقت کنم

وای آره منم خالگی های تو رو که میخونم قشنگ حس می کنم هر لحظشو.
مرسی. انشالله.
وای چه خوب. البته من که حالا بار اولم بود. ولی جا داشت بهتر هم بشه. مثلا من حتی نمیدونم چجوری کم رنگ یا پررنگ تر درست کنم. یعنی فعلا رنگش شانسی درمیاد حس می کنم

میلو یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 01:37 ق.ظ

خب خب :))) بالاخره خوندن پستای عقب افتاده تموم شد :))

اوه نمیدونم واسه کدوم کامنت بدم :))
ولی من عاشق مسافرتا و رستوران رفتناتونم :دی
سفر رامسر ر‌و هم خیلی دوست داشتم ^__^

واسه همه همتات مرسی

جاتون خالی. خودمم دلم خواستش الان باز

نازنین یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 02:18 ب.ظ

پابرهنه بدوام وسط کامنتا، رنگ حلوا به آرد و میزان تفت دادن ربط داره.
آرد سبوس دار پرنگ تر میشه تا آرد سفید
بیشتر تفت بدی هم رنگش تیره میشه
سلام :))

سلام

اره میدونم اینو، ولی میگم مثلا دفعه بعد بخوام روشن تر بردارم نمیدونم دقیقا کی باید دیگه تفت ندم. چون این سری انقدر هی کم و زیاد کردم اصلا نفهمیدم چه رنگی بود آردش که روغن رو اضافه کردم

فرناز یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 06:07 ب.ظ

حلوات که خیلی خوشگل شده بود. من نمیتونم اینا که تو این ترافیک میرن شمال رو درک کنم کلا ادم تو ترافیکه! لباس نینی هم که عاشقشم

مرسی. وای وای آره. من نمیدونم اصلا چطوری میتونن. 10-12 ساعت تو ترافیک. ما واسه یه ساعت اضافه تر توی راه نموندن، یه روز از تعطیلات رو از دست دادیم. واقعا یه ساعت هم غیر قابل تحمله.

مریم یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام
آفرین خانم کدبانو حلواپز انشالله همیشه به سفر وخوشی

مرسی عزیزم. ممنون

هستی دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 08:33 ب.ظ

ولی بین سریالهایی که گفتی نهنگ آبی خیلی خوبه ها. یعنی تنها سریالیه که من با علاقه دنبالش میکنم. درسته که لیلا حاتمی جدا شد ازش ولی موضوعش خیلی خوبه. پیشنهاد میدم ببینیش

جدی؟ فکر خوبیه. حالا اکانت نماوام تموم شه، فیلیمو میگیرم اونم ببینم.
تازه بهتر که لیلا حاتمی رفت. ازش خوشم نمیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد