سلاااام. سلامی به گرمی صبح اول مهر. با لحن گوینده های رادیو بخونید اول مهرتون مبارک. پاییزتون مبارک. آقا عجب هواییه. دیشب همینجور پشت هم رعد و برق میزد و بارون شدید میومد. یکی دو بار از صدای بارون بیدار شدم. البته صبح از اتاق فرمان اشاره کردن که زلزله هم اومده و ممکنه از اون هم بیدار شده بوده باشم! ولی فکر کردم بارونه. اینم از وضع زندگی ما. صبح خبر حمله تروریستی به رژه ارتش تو اهواز میلرزونتمون، شب هم زلزله! خدایا خجالت نکش واسه ظهر هم یه برنامه ای بذار. البته بماند که کلا با نوسانات قیمت ارز همینجوری رو ویبره ایم کلا!

ولش کن، اعتراض نکنیم. مرسی خدا که چند روزه هوا خوبه لااقل! دیروز که وسط کار رفتم بانک، نیم ساعت پیاده روی کردم. عصری هم دیدم هوا عالیه، عزمم رو جزم کردم که برم پیاده روی. با همکارم رفتیم تا یه بخشی از راه رو، ولی اون چون کتونی نداشت نیومد پیاده روی. منم البته کتونی پام نبود، ولی کفشم طبی بود. زیاد اذیت نمی شدم. 40 دقیقه رفتم پیاده روی پارک. خیلی حال داد. هوا خنک. ولی حیف که زود تاریک شده بود. بعدشم با ماشین رفتم خونه. یه دوش بدون شستن مو گرفتم و برنج گذاشتم بپزه و وسطاش لوبیا و گوشت و زعفرون اضافه کردم. این دفعه بر خلاف مامان که با رب لوبیاپلو درست می کنه، مثل مادرشوهر با زعفرون لوبیاپلو درست کردم، خوشمزه شد. کلا هم چون آبکش نکردم و کته طور درست کردم، یه نمه نرم بود، ولی به جاش خیلی خوشمزه بود. تا برنج درست بشه، زنگ زدم با مامان تلفن حرفیدم و لباسا رو ریختم تو ماشین و لباس مشکیا رو از رو بند برداشتم ولی تا نکردم. بعد سیگما اومد با کلی میوه و یه جعبه کیک، بسی ذوق کردم. شام رو خوردیم و از بس خوش خوراک شده بود دو پرس خوردیم هر کدوم! سنسور سیری ندارم موقع خوردن لوبیاپلو! بعد سیگما رفت دم خونه خواهرشینا و من یه کلیپ طولانی رو تماشا کردم و گوشی بازی کردم تا سیگما ساعت 10 اومد و با هم کیک خوردیم و شیر نسکافه و کلی حرف زدیم. بعدش هم رفتم تو تخت و کلی گوشی بازی کردم. سیگما هم اومد که بخوابیم و سریع خوابش برد ولی صدای رعد و برق میومد. بعد کلا یه کاری که از نظر خودم جالبه می کنم، اینه که وقتی صدای رعد و برق میاد باید برم تو بغل سیگما حتما. خیلی خوشش میاد از این کار من. بعد دیشب بیدارش کردم رفتم تو بغلش، حال کرده بود. دیگه این از ریزه کاریای دلبری کردنه  حس قدرت بدید به مردا گاهی. حتی با همین چیزای لوس 

امروزم که اول مهر، از سر و صدای ساخت و ساز همسایه زودتر بیدار شدم و گفتم ترافیک بیشتره، راه بیفتم. 10 دقیقه حدودا بیشتر تو راه بودم ولی آزاردهنده نبود. الان ذوق اول مهر دارم. هفته پیش یه کم لوازم تحریر خریدم واسه بچه های بی بضاعت. دیدم مامانینا هم خریدن و همه رو ریختم وسط یه کم باهاشون ور رفتم حس اول مهرم ارضا بشه! بعد دادیمش بهشون. واسه بقیه پاییز، حداقل مهر، برنامه پیاده روی دارم. هوا اینجوری باشه خیلی حال میده. آخر هفته هم همکارم از مسافرت طولانیش میاد و من دیگه میتونم برم مسافرت. ببینیم بالاخره طلسمش میشکنه یا نه.