سینما و دور همی 4 نفره

درود و صد سلام! آقا من کلی درگیری فکری دارم این هفته. یه کار جدید واسه خودم تراشیدم (کار به معنی جاب نه البته!) که باید 5شنبه دوجا برم جلسه. بعدشم که عصر خونه بتا و بعدشم که بدوام بیام برم خونه مادرشوهر. بعد این وسط کلی هم کارای دیگه داشتم. مثلا اینکه در یک حرکت خودشیرینانه، زنگ زدم به مادرشوهر و گفتم کمک اینا نمیخواین واسه مهمونی، میخواین من چیزی درست کنم؟ و خودم پیشنهاد دادم که دسر کارامل درست کنم براشون. و باید دو دور درست کنم چون یه قالب بیشتر ندارم. برنامه ریخته بودم که سه شنبه یکیشو درست کنم و اون یکیشو چارشنبه که یهو دوستم پی ام داد که دارم بلیط سینما میخرم، گفتم شما هم دوس دارین بیاین و چون بیچاره هر بارکه پیشنهاد داده یه جا بریم، ما نتونستیم بریم سریع این بار اوکی دادیم. بلیط عرق سرد رو گرفته بود، سینما شهرک که فیلم قبلی رو هم همونجا رفته بودیم و دوسش داریم. خیلی خوشگله محوطه ش. طبقه 5 پاساژ رو سنگفرش کردن و کلی مغازه های باحال. فکر میکنی تو خیابونی تا طبقه 5 پاساژ. باحاله خلاصه. تازه دفعه قبلی اونا شام مهمونمون کرده بودن و خیلی وقت ازش گذشته بود و ما هنوز دعوتشون نکرده بودیم. این بود که تا تنور داغ بود برنامه شام رو هم چیدیم که بتونیم مهمونشون کنیم. خلاصه اینجوری شد که سه شنبه رو از دست دادم واسه کارام. هم آماده کردن دسر و هم شستن لباسا و یه ذره جمع و جور کردن خونه و این حرفا.

دوشنبه از شرکت رفتم خونه مامانینا. خیلی خیلی خسته بودم. از دم خونه مامانینا نون گرفتم و ساعتم رو هم باطری انداختم. وقتی رسیدم یه کم خوابیدم و سرحال شدم. بعد با مامان عصرونه خوردیم. هیشکی نبود جز خودمون. خانم پسرخاله یهو همون روز دعوتمون کرده بود شام بریم خونشون ولی چون بابا و سیگما نبودن ما نرفتیم. بتا رفته بود. من رفتم حمام و بعد با مامان نشستیم گردو شکوندیم. ما گردو رو مغز نمیخریم چون میگن خاصیتش میره و بهتره تو پوست باشه. بعد هر چند وقت یه بار به اندازه مصرف کوتاه مدت میشینیم با هم میشکونیم. البته که له گردوی بدبخت رو درمیاریم و مثل مال بیرون خوشگل نمیشه، ولی خب بهتره. مامانینا کلی حجم اینترنت دارن که مصرف نمیشه، منم کل سریال دلدادگان از اول رو دانلود کردم که تو وقتای پِرت ببینم. اون شب هم دلدادگان رو دیدیم و وسطش تنهایی شام خوردم و وقتی تموم شد راه افتادم سمت خونمون. وقتی رسیدم سیگما هنوز نیومده بود، ولی زود اومد. یه کم گپ زدیم و خوابیدیم.

سه شنبه 17 ام، صبح زود رفتم یوگا. مربی نیومده بود و بچه ها به من گفتن تو شروع کن تا مربی بیاد. دیگه منم رفتم جاش ایستادم و نرمشای اولیه تکراری رو دادم به بچه ها و مربی وسطش اومد و کلی تشکر کرد و تا حاضر بشه بیاد گفت ادامه بده و بعد اومد و بقیشو خودش رفت. حال داد. بعدشم رفتم شرکت و یکی از همکارا کفشای چرم طبیعی تولیدی باباش رو برام آورده بود که تست کنم. آخه باباش ناراحتی ریه گرفته بود و مجبور بود تولیدیش رو جمع کنه و کفشا رو واسه فروش گذاشته بود. دو جفت ازش برداشتم. یه قهوه ای سه سانتی و یه مشکی کالج. مشکیه اندازه خودم نیست، بهم کوچیکه. ولی گفتم کادو تولد میدم به بتا. البته اگه سایزش باشه. خلاصه که حال کردم. دوتا کتاب هم سفارش داده بودم برام آورده بودن. روز خرید بود کلا. عصری میخواستم تا ساعت کاریم تموم شد برم خونه ولی کلی کار پیش اومد و رفتم یه جلسه و یه ساعت اضافه کار موندم و بعدشم 1 ساعت تو ترافیک بودم تا برسم خونه. اعصابم خورد شد حسابی. تا رسیدم 6:15 بود و 7.5 با دوستامون قرار داشتیم. گوشیمم تو ماشین جا گذاشته بودم. به سیگما زنگیدم که من دارم میخوابم، 7 بیدارم کن. اونم اومده بود و رفته بود حمام و 7 منو بیدار کرد. پاشدم سریع حاضر شدم که بریم. تا رفتیم تو پارکینگ یادم افتاد اتو مو رو روشن گذاشتم. دوباره برگشتم بالا و صدتا قفل باز کردم و دیگه یه ربع دیر رسیدیم به نوا و فرشاد. رستوران عصر رنسانس شهرک قرار داشتیم. ما پیتزا چانو و سالاد سزار سوخاری سفارش دادیم! انگار نه انگار من رژیمم! دو تیکه پیتزا و یه تیکه نون سیر و یه کم سالاد خوردم. ولی خب همینشم نباید اینجوری می خوردم. البته عصرونه هام رو هم نخورده بودم که بخشی از کالری زیادی که شب میگیرم خنثی شه. ولی خب به هر حال زدم زیر رژیم دیگه. شام رو ما حساب کردیم و بعدش با هم با ماشین ما رفتیم سینما شهرک، فیلم عرق سرد. دوس داشتم فیلمشو. در مورد خانمای بازیکن تیم ملی بود که شوهرشون اجازه خروج بهشون نمیده! خوشمون اومد. چقدر امیر جدیدی هم خوب بازی کرده بود چندش. بعد از فیلم تا ماشینشون رسوندیمش و تو راه سیگما از بیزینس جدیدش گفت و فرشاد هم خوشش اومد و یه راهنمایی های واسه بازاریابیش کرد و حالا قرار شد بیشتر با هم حرف بزنن، شاید همکار بشن. دیگه بعدش رفتیم خونه. تو راه به سیگما گفتم ازش دلخورم تو سینما بهم گفت بلند نخند. البته بالطبع قهقهه نمیزدم! گفت آخه اون تیکه فیلم نکته مثبت 18 داشت و تو نگرفته بودی و هی داشتی میخندیدی، ضایع بود. عذرخواهی هم کرد. من پذیرفتم دیگه. رفتیم خونه و کارای قبل خواب رو کردم و خوابیدیم. ساعت رو هم دیرتر کوک کردم که حداقل نیم ساعتی بیشتر بخوابم.

امروزم صبح دیرتر اومدم شرکت (البته نه با تاخیر، دیرتر ساعت شناورمون)، جلسه داشتم باز. واسه عصری هم کلی برنامه دارم. باید برم لباسا رو بشورم، حمام برم و یه کم به ابرو اینام برسم، لاک یشمی بزنم رو همین ژلیشم و بعد دسر هم درست کنم و لباسای فردامو آماده کنم که فردا باید 4 جا برم از صبح تا شب. تازشم باز فردا شب نمیتونم به رژیمم پایبند باشم. خلاصه که یه کم کارام تو هم گره خورده از نظر زمانی. ببینم به چه کارایی میرسم. 

چاقالو رژیم میگیرد

سلام سلام. صبح عالی متعالی. خوبید؟

آقا من سعی کردم به روحیه م برسم. حالا میگم. شنبه عصر یه دسته گل کوچولو قرمز خریدم سر راه و با ون رفتم خونه. مسیر خونمون اصلا تاکسی نداره و مجبوریم با ون بریم. منم نمیدونم چرا حالم بد میشه توی ون. همش داشتم بالا میاوردم. از وقتی پیاده شدم تا برسم خونه خیلی حالم بد بود. تلو تلو میخوردم راه میرفتم. معده م بالا پایین شده بود. خیلی بد بود. ولی رسیدم خونه خوب شدم! یه کم دراز کشیدم و ملت عشق خوندم. ساعت 7.5 وقت دکتر تغذیه م بود. پاشدم حاضر شدم رفتم دکتر. سه نفر  قبل از من بودن! با این وقت دادناشون. دیگه رفتم تو ماشین نشستم که بتونم با گوشیم سریال دلدادگان رو که از اول دانلود کردم ببینم. یه پفک هم گرفتم که دیگه بعد از این نمیشد بخورم. خخخ. پفک خوردم و فیلم دیدم. یه قسمت که تموم شد رفتم دیدم هنوز یه نفر دیگه قبل من هست! به منشیه گفتم دفعه دیگه اینجوری وقت بدی من دیگه نمیام! البته چرت گفتم چون آخرش واسه 6 جلسه رو جلو جلو حساب کردم  خلاصه بالاخره نوبتم شد و یه بادی آنالیز کرد و به ناامیدی رسیدم. کلی چربی داشتم و هیچی عضله. خاک بر سر یوگا که نه هوازیه نه عضله ساز. منم تو پیغمبرا جرجیسو گیر آوردم! وزنمم خیلی بالا بود واسه خودم. دکی گفت از رو بی ام آی چاق نیستی ولی اضافه وزن داری. خلاصه یه رژیمی داد که غذاهاش خیلی کمه، ولی میان وعده هاش زیاده. واسه اوضاع معده م هم خوبه. حالا ببینیم چی میشه. بعدش رفتم یه ذره خرید کردم واسه رژیمم و رفتم خونه. سیگما بالاخره آنتن تی وی رو درسته کرده بود. واسه خودشم قرمه سبزی گرم کرده بود. واسه منم ریخت کلی. گفتم بذار شام آخر رو زیاد بخورم  استراتژی شخمی  دلدادگان دیدیم و شام خوردیم. بعدش رژیممو واسه سیگما خوندم و قرار شد کمکم کنه رعایت کنم. البته همون موقع رفت جعبه سوهان رو آورد و چای دم کردم و کلی سوهان خوردیم! خدارو شکر که تموم شد  

یکشنبه صبح زود بیدار شدم و خودم با ماشین رفتم یوگا. دیر رسیدم. فکر کردم مربی شاکی شه. اون عقبا وایستادم، گفت بیا جلو جا هست. ولی خب رفتم جلو  ایستادم و بازم بهم گیرای ریز میداد. هر وقت دیر به دیر میرم کلاس رو، میخواد حالم رو بگیره  کلا خیلی بداخلاقه و کلی از بچه ها به خاطر همین اخلاقش دیگه نیومدن. ولی من دستم اومده چجوریه و چون شاگرد اولم، یه وقتایی هم ازم تعریف می کنه و همین باعث میشه دلزده نشم. خلاصه بعدش رفتم شرکت. وسط کارام رژیمم رو پرینت کردم و برنامه ریزی کردم. سیگما هم گفت که دیگه 3 وعده قرمه سبزی خورده و شبیه قرمه شده و دیگه شام اونو نمیخوره. گفتم من سیب زمینی و تخم مرغ آب پز دارم واسه شب، میخوری؟ گفت آره. بعدشم گفت عصری زودتر میاد خونه و میتونیم با هم بریم پیاده روی. آخه هفته ای 3 روز باید 45 دقیقه پیاده روی کنم و یه ربع هم آخرش با دمبل کار کنم که عضله بسازم! من عصری زود رفتم خونه. قبل از 5.5 خونه بودم. خونه هم سرد بود. منم از صبح سرما تو وجودم بود. رفتم زیر پتوی کلفت و برقا رو هم خاموش کرده بودم و یه کم گوشی بازی کردم و بعد خوابیدم. ساعت 7:10 با آلارم گوشی بیدار شدم. خیلی حال داد که خوابیدم. سیب زمینی گذاشتم بپزه و یه کم گوشی بازی و بعد قسمت سوم ممنوعه رو پلی کردم و سیگما ساعت 8.5 اومد با خریدها. یه لیوان شیر خوردم و 10 تا مویز و تخم مرغا رو آب پز کردم. سیب زمینی سیگما رو کره زدم و مال خودم رو فقط شیر و نعنا زدم. خیارشور هم خورد کردم و تخم مرغ حاضر شد و خوردیم. خیلی حال داد، سیگما هم کلی کیف کرده بود. چیه ما همش شام برنج میخوردیم. اگه همین رژیم باعث شه بتونی لایف استایلمونو عوض کنیم خیلی خوب میشه. دلدادگان دیدیم و شام خوردیم. بعدش دیگه دیروقت بود و پیاده روی مالید! مامان سیگما آخر هفته خیلی یهویی دختر عمه ش رو پاگشا کرده و این در حالی بود که من خونه بتاینا دوره دعوت بودم. هیچی دیگه حالا باید خونه بتا رو نصفه بلند شم بیام این سر دنیا مهمونی مادرشوهر  تازه این عروس، خیلی لاغره و من دوس داشتم یه کم لاغر شده باشم بعد ببینیمشون. دیگه دیشب رفتم همه پیراهن آستین بلندامو آوردم که پرو کنم و ببینم چی بپوشم. یه پیراهن دارم که خیلی لاغر نشونم میده، بالاتنه ش سبزه و دامنش مشکی. ولی خیلی تنگم شده. البته با بدبختی زیپش بالا اومد ولی نمیدونم بپوشمش یا نه. لباس خواستگاریم هم بی نهایت تنگم بود و نمیشد پوشیدش.   ولی بقیه شون اندازه م بودن. ولی مدلشون از اینا که لاغر نشون بدن نبود. کلی غصه خوردم. امیدوارم تا آخر هفته لااقل یه کیلو لاغر شم بتونم سبزه رو بپوشم. من هی غصه میخوردم که چاقم، سیگما هی میگفت خیلی هم خوبی، تازه قراره لاغرتر هم بشی. کلی دلداریم داد و کلی با هم پوییدیم و قسمت 3 ممنوعه رو دیدیم و تموم شد. سر فیلم دمبل های 1.5 کیلوییم رو آوردم و سیگما بهم برنامه داد. 3 تا ست 8 تایی جلو بازو کار کردم. کارای قبل خواب رو کردم و رفتم تو تخت یه کم ملت عشق خوندم تا سیگما اومد و خوابیدیم. 

امروزم باز زود اومدم شرکت که عصر بتونم زود برگردم. میخواستم برگردم خونه بخوابم ولی سیگما گفت شب دیر میاد خونه. 10 اینا! در نتیجه شاید برم خونه مامان. این روزا مامان همش تنهاست و بیشتر برم پیشش بهتره. خلاصه ببینم چی میشه. امروز کل تنم گرفته. بازوهام اصلا فکر نمی کردم با اون 3 تا ست فرقی بکنه ولی همه بازو و سرشونه هام گرفته. پاهامم که از یوگا گرفته. خلاصه الان یه گرفتگی های لذت بخشی دارم. 

ولی دیروز خیلی خوب بود. بزنم به تخته روحیه م خوب شد. هم رژیممو کامل رعایت کردم، هم یوگا رفتم بعد از مدت ها، هم کتاب خوندم و هم فیلم دیدم و هم عصر خوابیدم و سرحال شدم. ایده آل قشنگ. البته درگوشتون بگم که خونه رو فوق العاده نامرتب کردم. کلی لباس آوردم وسط که البته یه بخشیشو جمع کردم ولی نصف مبلا هنوز پر از لباسه و ظرفا رو هم نچیدم تو ماشین، آشپزخونه شدیدا شلوغه. ولی دیگه همینه دیگه. مهم اینه که خوشحال باشم. باید یه چیزایی رو ندید دیگه. 

اینجا سرده، از اول هفته من همش با سویشرت میگردم. الانم هیچی بهتر از یه فنجون قهوه داغ با یه تکه شکلات کوچیک نمیتونه شادم کنه. برم به این خوردنیام برسم 

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

سلام. صبح شنبه بارونیتون بخیر. البته که بالطبع همه بارونی نبودین، صبح 4-5 صبح بود که از صدای شدید بارون بیدار شدیم. گویا بارون ساری رسیده بود تهران، البته که نه با اون شدت.

خب بگم از سه شنبه که عصری با ماشین رفتم خونه و سریع لباسای توی بالکن رو خالی کردم کف اتاق و لباسای تیره رو انداختم ماشین بشوره. بعد نشستم پای گوشیم و با دوستام تو گروه چت کردیم کلی. این وسطا چمدون رو هم خالی کردم و وسایلشو چیدم سر جاشون. به سیگما گفته بودم سوسیس و تخم مرغ و خیارشور بخره، صدسال بود سوسیس نخورده بودیم. ساعت 8 سیگما با خریدها اومد و گفت باید با دوستش بره انقلاب، ولی گفت اگه زود شام بدی میتونیم با هم بخوریم. منم سریع سوسیس تخم مرغ درست کردم و خوردیم. خیلی هم حال داد. سیگما رفت و من از چلو گوشت دیشب گذاشتم واسه نهار فردامون و بعد هم لباسا رو تا کردم گذاشتم سر جاشون و لباسای جدید رو پهن کردم. بعدشم از 9.5 رفتم تو تخت و کتاب ملت عشق رو باز گرفتم دستم. اصلا جذبم نکرد و فقط سرانه مطالعه م رو آورد پایین. به هوای تموم شدن این هیچ کتاب دیگه ای نخوندم و اینم انقدری جذبم نکرد که پی در پی بگیرم دستم و بخونم. یه کم خوندم و 10.5 خوابیدم.

چهارشنبه 11 مهر خودم با ماشین رفتم شرکت و یه عالمه کار داشتم. بدو بدو همه رو انجام دادم و یه ساعت آخر وقت مرخصی گرفتم و رفتم نمایشگاه تلکام. میخواستم مودم بخرم که نشد و نداشتن. دست از پا درازتر رفتم خونه مامانینا. مامان کمردرد داشت و دراز کشیده بود. منم یه ساعتی تو تختم دراز کشیدم و بعدش پاشدم با مامان چای خوردیم. چند بسته هم زعفران داشتم که برده بودم خونه مامان واسم بسابه. سابید و ظرف زعفرانمو شکوندم، ولی یه ظرف کوچیک دیگه خونه مامانینا داشتم که شستمش و کردمش ظرف زعفران. بعدش داماد و تیلدا یه سر اومدن عکسای باکیفیتی که از تتا تو چادگان گرفته بودیم رو گرفتن که ببرن چاپ کنن. آخه 5شنبه قرار بود همکارای بتا برن خونشون دیدن تتا کوچولو. اومدن و رفتن و من و مامان شامیدیم و تنها بودیم کلا. یه کم کتاب خوندم و با هم سریال دلدادگان رو دیدیم و شب همونجا خوابیدم.

پنج شنبه 12 مهر، صبح با مامی صبحونه خوردیم. مامان هنوز کمردرد داشت. قرار بود من برم خونه بتا که تتا رو نگه دارم و اون بتونه غذاهاشو درست کنه و خونشو مرتب کنه. سر راه رفتم براش جوراب شلواری خریدم و واسه خودمم جوراب شلواری و مقنعه مشکی خریدم و واسه مامان نون. چنتا دیگه از خریدای بتا رو هم کردم و رفتم خونشون. تتا رو نگه داشتم که تیلدا رو ببره حموم. بعد لباسای تیلدا رو تنش کردم و موهاشو سشوار کشیدم و تتا رو خوابوندم. وقتی خوابید کیک مرغ رو واسه بتا تزیین کردم و خودش خونه رو جاروبرقی کشید و ریشه موهاشو رنگ گذاشت و رفت حمام. سوپ شیرش رو درست کردم براش و خودش چیز کیک هم درست کرده بود. میوه ها و شیرینی هاشو چیدم و نهار خوردیم. تا ساعت 3 اونجا بودم و لباسای بچه ها رو هم تنشون کردم و دیگه خدافظی کردم رفتم قبل از اینکه دوستاش بیان. رفتم تره بارواسه مامان خرید کنم. چون بابا نیست و مامان هم کمردرد داشت. خریداشو کردم و رفتم خونه. دیدم مامان همش سرگیجه داره و میخوره به در و دیوار. گفت یه عالمه آلبالو یخ زده با نمک خورده و میخواستیم فشارشو بگیریم که دستگاه باتری نداشت و همه باتری های خونه هم ضعیف بود و روشنش نمی کرد. مامان حالت تهوع هم داشت و میگفت فشارم پایینه چون آلبالو خوردم. من براش یه چای نبات آوردم و بعد باید میرفتم خونه چون شب مهمون بودم. تولد نینی سیگماینا بود. البته تولد بچه تو دهه اول محرم بود و هفته بعدش، همون هفته ای که ما اصفهان بودیم یه تولد واسه دوستای بچه گرفته بود با ماماناشون ولی من عذرخواهی کردم که مسافرتم و نرفتیم. تولد واسه فامیلا رو هم میخواست جمعه ش بگیره که چون ما نبودیم انداخته بود 5شنبه بعدیش که همون شب میشد. هر چی به مامان گفتم بیا ببرمت دکتر، گفت نه و دیگه من رفتم خونمون. سیگما هم خونه بود. ابروهامو تمیز کردم و رنگ ابرو گذاشتم و با سیگما گپ می زدیم و حاضر میشدیم. یه تصمیم مهم گرفته بودم که حال ندارم اینجا توضیح بدم ولی کلی راجع به اون حرفیدیم. بعد من رفتم حمام و به سیگما گفتم بزنگه حال مامان رو بپرسه. سیگما زنگید و گفت خوبه مامان و داماد هم پیش مامان بود چون خونشون اشغال بود. دیگه من از حموم اومدم و حسابی تیپ زدم. یه پیرهن آستین بلند خواهر سیگما برام از ترکیه آورده بود که همونو پوشیدم. زرشکی بود و با جوراب مشکی و کفش زرشکی پوشیدم. کادو هم هیچی واسه بچه نخریده بودیم. کلا سیگماینا عادت دارن که زیاد کادو میدن. دیگه ما هم 500 تومن براش در نظر گرفتیم. رفتیم تولد و دیدیم خاله های سیگما، هر کدوم 1 میلیون کادو دادن!!! خیلی ضایع شدیم ما. ولی خیلی مسخره س انقدر کادو میدن. مگه عروسیشه خب؟ حالم گرفته شد اصلا. گاما، نینی رو از پوشک گرفته بود. تولد دو سالگیش. یه کم زود گرفت ولی بهتره به نظرم اگه خود بچه بتونه. بعد اونم دو سه باری خونه رو مورد عنایت قرار داد. تازه روز دومش بود. میخواستم تو مهر یه بار دعوتشون کنم ولی وضعیتو که دیدم پشیمون شدم J) باشه یه ذره که به بی پوشکی عادت کرد، بعدا دعوت می کنم. خخخ. خلاصه اینجوری. دیگه شب رفتیم خونه و کلی شارژ بودم چون سیگما تو مهمونی توجهات ویژه ای بهم داشت. کلی کیف کردیم و گپ زدیم و 1 اینا میخواستیم بخوابیم که دوستم که باباش بیمارستانه، یه چیزی گفت و من گریه م گرفت. حال باباش خوب نیست، میشه دعا کنید براشون؟ کلی گریه کردم و دیگه 1 خوابیدم.

جمعه، ساعت 12.5 ظهر بیدار شدم! سیگما که تا 2 خوابید. من بیدار که شدم رفتم سراغ درست کردن قرمه سبزی. خیلی وقت بود خورش درست نکرده بودم. سبزی هام هم این دفعه سرخ نشده س. سرخ کردم و زنگ زدم خونه مامان، دیدم بتا گوشی رو برداشت. گفت حال مامان خوب نبوده و بردتش درمونگاه، فشارش 18 رو 10 بوده!!! دکتر بهش گفته بود برو داروهای مامانتو از خونه بیار ببینم. بتا هم اومده بود خونه که داروهای مامانو ببره. کلی نگران شدم. زنگیدم به مامان که گفت دکتر بهش داروی فشار داده و گفته همینجا بشین تا بیاد پایین. کلی از خودم حرصم گرفت که چرا دیروز سهل انگاری کردم و مامانو نبردم دکتر! دیگه بتا گفت نگران نباش و الان فشارش اومده پایین و مامان رو برد خونشون. منم قرمه سبزی درست کردم. اول میخواستم با زودپز درست کنم ولی یادم افتاد که دوستم گفته بود سبزیش جلوی سوراخ زودپزو میگیره و خطرناکه، این بود که دیگه از زودپز به عنوان قابلمه استفاده کردم و در خودشو نگذاشتم روش. سیگما که بیدار شد نهار سوسیس تخم مرغ خوردیم و بعد من حاضر شدم برم ملاقات بابای دوستم و سیگما هم رفت سر کار. باباش تو ICU بود و نمیشد چیزی براش ببرم. گفتم واسه خود دوستم کیک شکلاتی ببرم که خیلی دوست داره. یه کیک شکلاتی گرفتم و ظرف یه بار مصرف هم براش گرفتم و رفتم بیمارستان. جاپارک خوبی گیر آوردم و اول ساختمون بیمارستان رو اشتباه رفتم و بالاخره یه ربع به 4 رسیدم پیشش. باباش رو که نشد ببینم اصلا ولی خودشو دیدم و کلی گریه کرد تو بغلم و گریه کردیم با هم. انشالله که خوب بشه باباش. خودش پزشکه و صبح تا شب پیش باباشه. یه کم پیشش بودم و بعد دیگه رفتم خونه بتاینا دیدن مامان. بابا هم اومده بود. بهتر بود مامان ولی هنوز سرگیجه اینا  داشت. یه کم گپ زدیم و بتا خوراکیای مهمونی دیروزش رو آورد خوردیم و یه قسمت دلدادگان دیدیم و بعد دیگه من برگشتم خونه. تا رسیدم دوباره زیر قرمه سبزی رو روشن کردم و نمک و ترشیشو زدم و سیگما هم از سر کار اومد و با هم پیاده رفتیم رستوران نزدیک خونه و دوتایی یه سالاد سزار سوخاری خوردیم و باز پیاده برگشتیم خونه. قسمت دوم فیلم ممنوعه رو پلی کردیم و چای دم کردم و با شکلاتای ساعدی نیا خوردیم، بسی حال داد. غذا هم بالاخره درست شد (برنجم پختم) و ظرف غذاهامونو پر کردم و رفتیم بخوابیم. بعد من باز استرس شروع هفته جدید رو گرفتم و کلی گریه کردم. سیگما هم کلی باهام حرف زد و خواست حواسمو پرت کنه. تا ساعت 1 چرت و پرت گفتیم و بالاخره خوابیدیم.

امروزم شنبه، 7:15 بیدار شدیم و سیگما منو رسوند. تو راه یه قسمت از قسمتای اول دلدادگان رو که دانلود کرده بودم، پلی کردم و دیدیم و رسیدم شرکت. بارون هم تو راه میومد و هوا عالی بود. ظهر که سرم خلوت شد یه سر رفتم داروخونه و یه دسته گل کوچولو هم خریدم. هوا عالی بود.

خب من اصلا فکرشم نمی کردم که با اینکه تازه از سفر اومدم بازم روحیه م خراب بشه! دیشب اصلا نمیدونستم چرا گریه می کنم. البته که اتفاقات زیادی بود. خیلی چیزا هست که رو مخمه. یکیش هم همین چاق شدنم هی و هی! دیگه داره از خودم بدم میاد. یعنی بدم اومده. عصری وقت دکتر تغذیه گرفتم. به چاقترین موقعیتم رسیدم! باید یه کم به خودم رسیدگی کنم. حدود 1 ماه هم هست که یوگا نرفتم. شنا هم که دیگه حذف شده از زندگیم! باید فان اضافه کنم به زندگیم. هر چی گشتم کرم دور چشمم رو پیدا نکردم. میدونم یه روز پیداش می کنم که دیگه تاریخ مصرفش گذشته! رفتم امروز یکی دیگه خریدم. میخوام هم صبح هم شب بزنم. کلا به پوستم رسیدگی کنم. یه کرم آبرسان هم باید بخرم. ببینم میتونم یه کارایی بکنم که حالم خوب بشه. باید خودمون حال خودمون رو خوب کنیم. فقط خودمون میتونیم. با چیزای کوچیک، با یه کم اراده. سعی کنیم. ایشالا که میشه. 

سفرنامه اصفهان و چادگان

سلام سلام. من اومدم. بالاخره طلسم سفر شکست و ما تونستیم بریم مسافرت. خیلی هم خوش گذشت، جاتون خالی.

چهارشنبه عصر باز زود نتونستم برم خونه. اضافه کار موندم کمی و بعد تا برسم خونه ساعت شد 6.5 عصر. 4تا خورش آلو اسفناج از شرکت گرفته بودم. اول میخواستم خودمم شام درست کنم ولی مامان گفت دیگه درست نکن چیزی، حاضری میخوریم که من دیگه خورش گرفتم بردم و تو خونه برنج درست کردم. تا رسیدم لباسا رو شستم و به گلدونا آب دادم و لباسا رو پهن کردم. خونه رو گردگیری کردم و مرتب کردم هر چی اضافه بود. مامانینا خودشون کار داشتن و دیرتر میومدن. میوه ها رو هم چیدم و ساعت 8.5 سیگما اومد. چمدون رو برام درآورد و خودش رفت سلمونی. همون موقع مامانینا هم اومدن. تلویزیونمون خیلی وقته قطعه آنتنش و مامان میخواست سریال دلدادگان رو ببینه که با اپ آیو تو گوشی براش پلی کردم و دید. سیگما هم اومد و شام آوردم خوردیم و مامان کلی کمکم می کنه همیشه تو جمع و جور کردن. این وسط همینجور هر چی رو فکر می کردم لازمه میذاشتم تو چمدون. تازه داشتم چمدون می بستم! بابا کمرش درد می کرد و رفتیم پایین که وسایل رو از ماشین بابا بذاریم تو ماشین ما. من و سیگما نذاشتیم بابا دست بزنه دیگه. بیشترشو سیگما جابجا کرد و دیگه اومدیم بالا دشک انداختم واسه مامان و بابا و ساعت 12 خوابیدیم.

پنج شنبه 5 مهر، روز موعود رسید. ساعت 6 صبح بیدار شدیم و سیگما رفت حموم و بعد تازه شروع کرد به جمع آوری لباساش. منم لباسا رو از رو بند برداشتم و پتو سفری و شمدها رو هم تا کردم و گذاشتم تو چمدون. سویشرت اینا هم برداشتیم چون هواشو چک کرده بودم و شباش سرد بود. خلاصه چمدون رو صبح بستیم و دیگه رفتیم 4تایی سوار ماشین شدیم. ماماینا انقدر وسیله داشتن که وسط صندلی عقب رو هم پر کرده بودیم و بین من و مامان که عقب نشسته بودیم دیوار بود. با بتاینا دم عوارضی جاده قم قرار داشتیم. رفتیم بنزین زدیم و راه افتادیم. از شهر که خارج شدیم من و مامان هم کمربندامونو بستیم و بعد از اولین عوارضی بتاینا رو دیدیم. هم تیلدا و هم تتا تو صندلی ماشیناشون بودن. بعد از سلام و احوالپرسی راه افتادیم به سمت اصفهان. سر راه رفتیم استراحتگاه زیتون و صبحونه رو اونجا خوردیم. به مامان اصرار کرده بودم که تخم مرغ آبپز بیاره به یاد بچگیا. آخه من آبپز دوس ندارم و فقط به عنوان صبحونه بین راهی میتونم بخورم. دیگه کلی ذوق کردم. زیرانداز انداختیم و مامان یه صبحونه مفصل تدارک دیده بود و خوردیم و راه افتادیم به سمت اصفهان. دیگه هیچ جایی نگه نداشتیم و مستقیم رفتیم. ساعت 1 اینا بود که رسیدیم اصفهان. مستقیم رفتیم بریونی اعظم. اول فکر کردیم اشتباه اومدیم، انتظار داشتم جای بزرگتری باشه ولی درست رفته بودیم. موقع سفارش دادن هیچ دیدی نداشتیم که آب گوشتش چیه. من به سیگما گفتم دونفر یکی آب گوشت بگیره، ولی خود بریونی رو به تعداد سفارش دادیم و خوشم اومد از غذاش. البته از آب گوشته اصلا خوشم نیومد و سیگما همشو خورد. بعد از غذا تا خود شب داشتیم آب میخوردیم. چقدر آب میکشه. بعد از اونجا رفتیم سمت جایی که گرفته بودیم ولی گفتن فعلا پره و عصری خالی میشه! بی برنامه ها! ما هم رفتیم یه کم تو شهر گشت زدیم. اول رفتیم سی و سه پل. زاینده رود خشک خشک بود. زمینش مثل کویر ترک داشت. البته دهان ما از زاینده رود هم خشک تر بود. حدس زدیم یه نفر یه بریونی انداخته تو زاینده رود که همه آب رو کشیده و انقدر خشک شده. J والا. کیف لپ تاپ رو با خودمون حمل می کردیم و کلی عکس انداختیم با سی و سه پل و زاینده رود. یه چیزی که بود این بود که شبیه میدون آزادی تهران، پر از آدمای علاف و جوونای بیکار و سرباز اینا بود. یه صحنه بدی هم از پایین، روی پل دیدم که حالم بد شد. محیطش جالب نبود خلاصه. کاش دوباره زنده میشد زنده رود.... خلاصه ما یه خروار عکس انداختیم و بعد رفتیم چهلستون که تا ما رسیدیم بسته شد. انقدر شلوغ بود اونجا. گفتن روز گردشگری بوده و بازدید از کاخ رایگان بوده، واسه همین انقدر شلوغ بود. خلاصه ما که دیدیم بسته س و رفتیم نقش جهان. سه تا کالسکه سوار شدیم و نصف میدون رو دور زدیم. حال داد. بعد هم یه کم اونجا پرسه زدیم که تماس گرفتن که بیاین جاتون اوکی شده. دیگه من و بابا یه ربع پیاده روی کردیم و بقیه رفتن سمت ماشین که بیان اونجا. جا رو گرفتیم، یه خونه سه خوابه، 6 تخته. عالی. هر خونواده یه اتاق داشتیم. واسه شام مامان کتلت درست کرده بود و آورده بود، چون تیلدا که لب به غذای بیرون نمیزنه، بابا هم زیاد دوس نداره. دیگه کتلتمون رو خوردیم و دلدادگان رو دیدیم و ساعت 10 شب ولو شدیم از خستگی. خوابیدیم.

جمعه 6 مهر، صبح ساعت 9 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و وسایلمون رو جمع کردیم که بریم یه جای دیگه رو هم ببینیم و دیگه بریم سمت چادگان. رفتیم چهلستون و چقدر خلوت و خوب بود. خیلی هم خوشگل بود نقاشیاش. کلی عکس انداختیم. هوا هم بسی مطبوع. بعد از چهلستون باز رفتیم نقش جهان و کلی بازارش رو گشتیم و من یه کیف نشون کردم که برگشتنی بگیریم ولی یادم رفت دیگه. رفتیم عالی قاپو. مامان و بابا نیومدن بالا چون زانوی مامان درد می کرد. تتا رو نگه داشت و ما رفتیم. اون حرکت جالبی که تو ورودی عالی قاپو اگه تو قطرها بایستیم و حرف بزنیم اونی که اونور قطر باشه میشنوه. کلی بازی کردیم با این فیچر و بعد رفتیم تو ایوون طبقه 3 و کلی عکس انداختیم از ویوی نقش جهان که تو اینستا هم گذاشتم. بعد هم تا طبقه 6 و تالار موسیقی رفتیم بالا. تیلدا عین بزکوهی این پله های بلند رو بالا میرفت. کلی ذوق داشت. همش هم از ما عکس می گرفت و مردم خنده شون می گرفت این فینگیلی عکس میگیره. خداییشم خوب عکس مینداخت. دیگه اومدیم پایین و رفتیم سوغاتی گز اینا خریدیم همه و بعد دنبال فست فود بودیم واسه نهار و سرچ کردیم و یه جا رو پیداکردیم و رفتیم کباب ترکی خوردیم. تتا کوچولو هم از ماها ویروس رو گرفته بود و سرفه های جانگاهی می کرد. خیلی زور داره بچه 4ماهه سرفه می کرد. رفتن از داروخونه داروهایی که دکتر بهش داده بود رو گرفتن و دیگه جدا جدا راه افتادیم به سمت چادگان. تقریبا 2 ساعت راه بود. من همش زیر آفتاب بودم. مانتو و روسریمو درآورده بودم و واسه خودم راحت بودم. یه سایه بون هم البته به شیشه زده بودم و دید نداشت. ساعت 5.5 عصر رسیدیم چادگان و رفتیم ویلامون رو تحویل گرفتیم. این یکی دوبلکس دوخوابه بود با 6 تا تخت که البته مامان و بابا دشک های تختشون رو تو هال مستقر کردن و نیومدن تو اتاقا پیش ما. از شهرک توریستیمون خیلی خوشم اومد، شبیه شمال بود قشنگ، مثل نمک آبرود. کلی امکانات تفریحی رفاهی داشت. البته چون تابستون و فصل توریستیش تموم شده بود یه سری چیزا  جمع شده بود که بعدا فهمیدیم. اون شب رفتیم یه کم تو محوطه گشتیم دنبال رستوران، ولی هیچی نبود. همشون مال تابستون بودن. یه کم خرید کردیم که غذا بتونیم تو خونه درست کنیم و بعد چون حال تتا کوچولو خوب نبود، بتاینا زود رفتن خونه. تتا داشت تب می کرد و بی قرار بود. بتا کلی گریه کرد براش. منم پ شدم ضدحال طوری. من و سیگما یه سر رفتیم شهربازی که ببینیم کار می کنن یا نه و دیدیم هستن. نیم ساعت میز بیلیارد رو رزرو کردیم و سیگما بهم 8بال رو یاد داد و وایستادیم بازی کردن. من که اولش شوت بودم قشنگ. ولی هر سه دست سیگما رو بردم. اونم سر اینکه سیگما نتونسته بود توپ سیاه رو توی گودال درستش بندازه! وگرنه خیلی زودتر از من توپاش تموم شده بود. یه ساعتی بازی کردیم و بعد رفتیم خونه، پیاده رویش خیلی حال داد. مامان غذا درست کرده بود، مرغ درسته. از رستورانا هم خوشمزه تر. حال داد بسی. بعدشم دلدادگان دیدیم و لالا.

شنبه 7 مهر، صبح 9 بیدار شدم و رفتم حمام. صبحونه مامان برامون پن کیک درست کرده بود. خیلی حال داد. بعد حاضر شدیم و رفتیم سمت دریاچه ش. پشت سد زاینده رود بود. یه عالمه عکس انداختیم و بعد رفتیم قایق سواری. آی حال داد. خیس خالی شدیم. ظهر برگشتیم خونه و واسه نهار مامان آبگوشت بار گذاشته بود. رسیدیم خونه حاضر بود و آبگوشت مفصل خوردیم و استراحت و لالا. تازه خوابم برده بود که با گریه ی جانسوز تیلدا بیدار شدم. زنبور زده بودش. دیگه نشد بخوابیم. با سیگما و بعد بابا و بعد داماد بدمینتون بازی کردیم تو محوطه چمنی جلوی خونه. خیلی حال داد. من اول شدم. بعدشم من و سیگما و داماد با ماشین رفتیم خود شهر چادگان، خرید. من رانندگی می کردم و اونا هی راه افتاده بودن دنبال خرید گوشت چرخ کرده و جوجه. بالاخره پیدا کردن و خریدن و برگشتیم خونه. بعد حاضر شدیم و دسته جمعی رفتیم شهربازی. هیشکی نبود، فقط خانواده ما بودیم. کم کم دوتا خانواده دیگه هم اومدن. تیلدا اول رفت کلی سرسره بادی بازی کرد. ما چیپس و پفک میخوردیم و تماشاش می کردیم. سیگما و داماد رفتن از این بازیا که اسمش رو نمیدونم و حال هم ندارم توضیح بدم بازی کردن. :پی یه چیز تو مایه های هاکی دستی! بعدش دسته جمعی رفتیم بولینگ. اولش ما جوونا بودیم و بعد کم کم مامان و بابا هم اومدن واسه اولین بار بازی کنن. یه دست بازی کردیم. بعد مامان و بابا رفتن خونه که شام آماده کنن و ما جوونا با تیلدا رفتیم سراغ بیلیارد. سیگما به بتا و داماد یاد داد و بازی کردیم. ولی خب نشد مسابقه طوری بازی کنیم. دیگه 10.5 بود که با ماشین برگشتیم خونه و شام خوردیم. شب موقع خواب من رفلاکس شدید داشتم و بالا آوردم. شب سخت پ هم بود و تا صبح 10 بار از پله ها رفتم بالا و رفتم دستشویی! هم تختم جیر جیر می کرد و هم در اتاق و هم در دستشویی! خیلی بد گذشت!

یکشنبه 8 ام، ساعت 9.5 بیدار شدیم و بازم پنکیک داشتیم با نوتلا. بسی خوردیم و بعدش من و سیگما جوجه ها رو با ماست و پیاز و زعفرون طعمدار کردیم و حاضر شدیم رفتیم تو محوطه. یه جای پر درخت خوشگل بود که کلی عکس انداختیم. بعدشم با ماشین گشتیم و هر جا خوشگل بود پیاده میشدیم عکس بگیریم. دنبال ماشین شارژی و پیست دوچرخه سواریش بودیم که بسته بود. زود برگشتیم خونه و نهار ماکارونی مامان پز خوردیم. ظهر یه کم دراز کشیدم و همکارم که تازه از سفر برگشته بود کلی استرس بهم وارد کرد. آخرش زنگ زدم به رییس جدید و دیدم اصلا مشکلی پیش نیومده و خیالم راحت شد. عصری یه کم بدمینتون بازی کردیم ولی باد میومد و نشد بازی کنیم. دیگه حاضر شدیم و این دفعه پیاده رفتیم به سمت شهربازی. تو راه با یه خانواده ای هم مسیر شدیم و این بار شهربازی شلوغ تر بود. اول رفتیم بیلیارد و من و بابا بازی کردیم. من بابا رو بردم. همه با هم بازی می کردن. بعد پسر صاحب شهربازی اومد با سیگما کلی بازی کردن و من و مامان و بتا و تیلدا رفتیم ماشین سواری خانوادگی. من و مامان تو یه ماشین، بتا و تیلدا یه ماشین. بتا زد به دیواره و سر تیلدا خورد به ماشین و کلی گریه کرد. یه بارم من زدم به دیواره و زانوی مامان خورد به ماشین! کمربنداش خراب بود لعنتی. ولی خوش گذشت. کلی بازی کردیم و بعد پسرا اومدن پایین و رفتیم بولینگ. این بار بابا هم حسابی بازی کرد و عالی میزد. اول شد. همش استرایک میکرد. کلی حال داد. منم دوم شدم. هاه. بازم تا 10.5 اونجا بودیم و بعد پیاده راه افتادیم سمت خونه. داماد تتا کوچولو تو ماشین بودن وکنار ما میومدن. آهنگ گذاشته بود و من کل راه رو رقصیدم و راه رفتم. رسیدیم خونه و سیگما رفت جوجه ها رو کباب کرد و شام زدیم بر بدن. بعدشم قسمت اول فیلم ممنوعه رو دیدیم و مامان چمدونش رو بست و منم تا حد خوبی وسایل رو جمع کردم و رفتیم خوابیدیم.

دوشنبه 8 بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و دیگه بار و بندیلمون رو بستیم و ساعت 9.5 صبح راه افتادیم به سمت تهران. تو راه با اپ آیو سریال دلدادگان رو دیدیم. ساعت 1.5 رسیدیم به استراحتگاه مهر و ماه بعد از قم. خیلی شیک و خوشگل بود. بنزین هم زدیم. واسه نهار رفتیم رستوران بزرگی که هم خوشگل بود و هم غذاش خوب بود. بعد از نهار هم یه سر رفتیم ال سی وای کیکی که قیمتاش افتضاح بود و هیچی نخریدیم. رفتیم سوهان محمد ساعدی نیا و سوغاتی خریدیم و واسه خودمونم سوهان و شکلات خریدیم. بعد دیگه از بتاینا خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت تهران. به ترافیک هم خوردیم. سر راه رفتیم شرکت سیگماینا رو به ماماینا نشون دادیم و بستنی خوردیم و بعد رفتیم خونمون. وقتی رسیدیم پارکینگ میخواستیم بارهای مامانینا رو بذاریم تو ماشینشون که دیدیم باتری ریموت بابا تموم شده و دیگه اومدن بالا و سیگما رفت ریموت بابا رو بده باتری بندازن. من چای تو فلاسک که هنوز داغ بود رو با سوهان آوردم مامانینا بخورن و مامان باز کلی کمکم کرد و ماشین ظرفشویی رو خالی کرد برام و خونه مرتب شد که چمدون که میاد تمیز باشه خونه. بعدشم هر کار کردم شام نموندن و سیگما که اومد رفتیم پایین وسایل رو جابجا کردیم و ماماینا رفتن. ما هم اومدیم بالا من اول پتو ها و شمد ها رو شستم و بعدش چمدون رو خالی کردم همه لباس روشنا رو ریختم تو ماشین. سیگما رفت آنتن بخره که تی وی رو درست کنه که نشد و داشت با تی وی ور می رفت همش. منم نخودفرنگی شویدپلو درست کردم با چلوگوشت تو زودپز که بی نهایت خوشمزه شد. شام خوردیم و بعد تو گوشی دلدادگان رو دیدیم و لباسا رو پهن کردم رو بند و به گل ها آب دادم و خوابیدیم.

امروز سه شنبه، ساعت یه ربع به 8 رسیدم شرکت و شروع شد خیل عظیم کارهام. از صبح دارم بدو بدو می کنم و هنوز تو شرکتم. پاشم برم خونه که هنوز لباسای تیره رو باید بشورم و چمدون رو جمع کنم از وسط زمین.

مرسی از دعاهاتون. مسافرتمون خیلی خوب بود و قشنگ رفرشم کرد. داشتم میمردم دیگه سر کار. ولی امروز خیلی سرحال بودم و شونه درد هم نگرفتم. 

باز دردسرای قبل از سفر

سلام سلام. من بالاخره تونستم به اینجا سر بزنم. البته هنوزم کلی کار دارم ولی چون دارم تلف میشم یه معجون عسل آبلیموی گرم برای خودم درست کردم و تا اینو بنوشم اینجا در خدمتتونم. 

خب عرضم به خدمتتون که یکشنبه عصر با همکار جدیدم رفتیم پیاده روی و چقدر حال داد. یک ساعت موک پیاده روی تند و کند داشتیم. بیشترش تند بود. خیلی حواسمون نبود که تناوبش رو رعایت کنیم ولی عالی بود. رسیدم خونه پریدم تو حموم و شام خوردیم و بعد با سیگما افتادیم به جون خونه. البته خونه انقدر نامرتب و کثیف بود که با یکی دو ساعت کار هنوز تمیز محسوب نشه. فقط اندازه سه سری ماشین لباسشویی پر لباس تا کردم گذاشتم تو کشوها. 

دوشنبه صبح با سیگما رفتیم بانک که صندوق امانات بگیریم. ولی قیمتاشون انقدر زیاد شده بود تو دوماه که مخمون سوت کشید و بی خیال شدیم. من با تاکسی رفتم شرکت. کارام تو شرکت خیلی زیاد بود و سر درد داشتم. کلی هم مشکل خورده بودیم و اعصابم خورد بود. عصری با تاکسی برگشتم خونه و سر راه دم اون پارکی که تازه کشف کردم پیاده شدم و کلی تنهایی پیاده روی کردم. نیم ساعت راه رفتم و بعد هم 20 دقیقه تا خونه رفتم. دوش گرفتم و قرار بود شام بریم خونه مادرشوهر. حاضر شدم و رفتیم. حالا سردرد هم داشتم. انقدری خسته بودم که دیگه نمی تونستم بنشینم. یه ربع رو تخت سیگما دراز کشیدم و تا 11.5 بودیم و بعد رفتیم. بعد تازه خونه که رسیدیم حالم بهتر شد و کلی خوش گذروندیم!

سه شنبه 6 صبح با گلودرد بیدار شدم! صبحا جدیدا خیلی زود بیدار میشم. دیگه دیدم به ترافیک میخورم و رفتم یوگا که تشکیل نشد و رفتم شرکت. جلسه تودیع رییسمون بود. رفت و ما افتادیم گیر یه رییس سخت گیر. خدا بخیر کنه. وسط جلسه یه کم سرچ کردم واسه صندوق امانات و یه شعبه دیگه پیدا کردیم که خیلی ارزونتر بود و یه ساعت مرخصی گرفتم و سریع رفتم صندوقو گرفتم. بازم یه عالمه کار داشتم شرکت. همش بدو بدو. عصری باز یه کم اضافه کاری موندم و  دیگه از شدت مریضی داشتم تلف میشدم که رفتم. البته دو بار عسل و آبلیمو خوردم و قرص سرماخوردگی. رفتم خونه مامانینا و مامان هم سرماخورده بود و رفته بود دکتر. رفتم رو تخت خودم، تو اتاق تاریک خودم ولو شدم و حدود یه ساعت خوابم برد. خیلی خوب بود. حالم خوب شد قشنگ. خب معجونم تموم شد. سریع بگم برم سراغ کارام. مامان از دکتر اومد و دوتایی با هم شام خوردیم و حاضر شدیم که بریم خونه دایی، دیدن زندایی. عمل زیبایی کرده زندایی. آبدومینوپلاستی شکم و پهلو و کمر و سینه. داف میشه دیگه. خخخ. رفتیم خونشون و بتا هم خودش اومده بود با بچه هاش. خواهر زندایی هم با بچه هاش اونجا بود. دیگه خودش بخیه هاشو نشونمون داد و تعریف کرد. بعدشم همشون تتا رو گرفته بودن بغلشون میچلوندنش. اونم هیچی نمیگه چلوندنش حال میده. دیگه ساعت 10 شب خدافظی کردیم و مامان با بتا رفت و منم رفتم شرکت سیگما و دوستاش. دوستش یه سگ چاوچاو ی باحال داره که آورده بود ما ببینیم. من که از در رفتم تو دیدمش ذوق کردم اینم دویید اومد پرید بهم. کلی خوشحال میخواستم بغلش کنم که سیگما گفت گاز میگیره ها. هیجانیش نکن. من سکته کردم دیگه. جیغ میزدم. بعد گفتن نه بابا گاز نرم میگیره، ترسم ریخت. دیگه هی باهاش بازی می کردم ولی بدم میومد گاز بگیره. سگای خودم گاز نمیگیرن، خیلی باهوش تر از این بودن از همون بچگی. این صاحبش رو هم گاز میگیره هی! البته آروم ولی بازم من بدم میاد. ولی خیلی بامزه بود. کلی قربون صدقه ش رفتم. دیگه 12 رفتیم خونمون و با سیگما نشستیم طلاها رو بسته بندی کردیم که ببریم بانک و دیروقت خوابیدیم.

چهارشنبه صبح، یعنی امروز، استرس داشتم که شب مهمون دارم و کارام مونده. قرار بود مامانینا و بتاینا بیان خونه ما شب بخوابن که صبح پنج شنبه بریم سفر. دیگه من سریع میوه شستم و گوشت گذاشتم تو یخچال که یخش باز بشه و دو سری یه ربعه کتونی اینا شستم با ماشین لباسشویی و یه ذره هم خونه رو مرتب کردم تا سیگما حاضر بشه و با هم راه افتادیم و رفتیم بانک و وسایل رو گذاشتیم تو صندوق امانات که مسافرت میریم، دزد خسارت کمتری بهمون بزنه اگه اومد! بعد سیگما رفتم و منم با ماشین رفتم شرکت، ماشین رو دادم کارگره بشوره و رفتم سراغ سیل عظیم کارهام. من قرص واسه تیروییدم میخورم ناشتا و بعدش باید نیم ساعت بعد صبحونه بخورم. بعد از قرص رفتم جلسه و حالا مگه تموم میشد. ساعت 10.5 صبحونه خوردم!!! دیگه همین جور پشت سر هم تا الان جلسه داشتم. الانم باز باید برم جلسه. حالا اینا رو بگم که ما فردا صبح اگه خدا بخواد راهی اصفهان هستیم. بتا گفت که کاراش رو نکرده و اونا شب نمیان. ولی ماماینا میان. حالا خونه هم هنوز کثیفه. من هم هیچییی جمع نکردم واسه سفر. برم خونه یه عالمه کار دارم. اینجا هم انقدر سرم شلوغ بود که حتی نرسیدم مموری دوربین رو خالی کنم. کاش تو این فرصت نوشتن این پست گذاشته بودم خالی بشه ها. بعد حالا فکر کنین هممون مریضیم. گلودرد و آبریزش بینی و سردرد دارم و فکر کنم پریود هم بشم امروز فردا! باز ما سفر نرفتیم نرفتیم حالا با چه وضعیتی داریم میریم! دعا کنین خوش بگذره بهمون.