بار روانی

سلام. وقت نیمروزیتون به خیر. از شنبه بگم که رفتم خونه و درس خوندم و لباس شستم و پهن کردم و دلدادگان دیدم. شامم که داشتیم و خوردیم.

یکشنبه صبح رفتم یوگا و بعدشم شرکت. وسط اون همه کاری که داشتم هی باید برنامه ریزی هم میکردم واسه چیزای مختلف. خونه خیلی کثیف شده و من نمیرسم با کار و درس تمیزش کنم. گفتم بگم خانومه بیاد واسه نظافت. باز قمیش اومد که پنج شنبه جمعه نمیتونه بیاد! دیگه مامانم گفت خب بگو وسط هفته بیاد، من میام. هماهنگ کرده بودم و قرار بود سه شنبه بیاد. مامان هم با بابا رفته بود ییلاق و قرار بود از اونجا بیاد خونه ما، دوشنبه عصر بیاد و خونمون بخوابه که سه شنبه خانومه بیاد. منم هی داشتم فکر می کردم که غذا چی بپزم و به خانومه نهار چی بدم و کی لباس اضافه ها رو جمع کنم و هزار تا از این فکرا که در عمل چیزی نیست ولی کلی وقت و انرژی میگیره ازم! خلاصه عصری با ماشین زود رفتم خونه، اول رفتم شیر و بیسکوییت و لاک جدید خریدم واسه خودم. بعد رفتم خونه و لباس تیره ها رو ریختم تو ماشین و خودم رفتم حمام. از حمام اومدم و به گلدونای بالکن آب دادم و لباسای دیروزو جمع کردم و لباس تیره ها رو پهن کردم. بعد دیدم تا سیگما نیومده بهتره درس بخونم. نیم ساعتی خوندم و سیگما اومد. 7.5 شام خوردیم و بعد اون رفت تو اتاق پی کاراش و منم نشستم به درس خوندن. دلدادگان هم نداشت و حسابی نشستم خوندم. بعد یهو یادم افتاد که دو هفته س انگشتر رزگلدم که طرح گله همش، دو هفته س که نیست. دیگه به سیگما گفتم و کلی دنبالش گشتیم و نبود. منم کلی گریه کردم. هدیه سیگما بود بهم. سیگما اول دعوام کرد که گمش کردم ولی بعد که دید دارم گریه می کنم دلداریم داد. منم که پی ام اس. یه عالمه گریه کردم. از همه چی. از نامرتب بودن خونه بگیر تا درس و انگشتر و همه چی. بعد یه فایلی داشتم که در مورد بار روانی مدیریت کارای منزل که رو دوش خانوماس کلی حرفای خوب زده بود. یادم بندازید یه بار اینجا یا اینستا بذارمش. نمیخواد یادم بندازید. اینه: خب خودت نخواستی - کارتون اِما

دادم سیگما خوند و بعدش اینجوری بود که راست میگی، چقدر دغدغه داری. گفت بیا اینا رو با من شِر کن که یه کم از دغدغه هات کم بشه. پیشنهاد خیلی خوبی بود. بعدشم کلی پیشنهادای خوب داد که مثلا نمیخواد ماشین ببری امروز و غذا نمیخواد بگیری بیاری و این چیزا. شب هم راحت خوابیدم. البته کلی خواب ترسناک دیدم 

امروز صبح هم با سیگما اومدم شرکت. بعدشم یه جلسه بیرون شرکت داشتم که رفتم. یه سر هم رفتم صندوق امانات که ببینم انگشترم اونجاس یا نه که نبود.  گم شده. بعد با مامان حرفیدم که گفت برنامه هاش عوض شده و سختش بود که امشب بیاد. منم از خدا خواسته زنگیدم به خانومه که فردا نیاد. لااقل یه کم بار فکریم کم بشه. 5شنبه هم باز مادرشوهر مهمون دعوت کرده. البته قبلش با من چک کرد ولی روم نمیشد بگم بسه دیگه، چقدر پنج شنبه ها مهمونی میگیرید؟ الان 4 تا 5شنبه س که پشت هم دارن مهمونی میگیرن و من از همه مهمونی های دیگه م میمونم. میخواستم این هفته خودم دوستامو دعوت کنم که البته چون پدر دوستم فوت شد نمی کردم. یا مثلا دوره خونه پسرداییمه که خب نمیتونم برم. داشتم میگفتم، آخر هفته بعدی هم احتمالا نباشیم و دیگه خونه تمیز کردن نداره وقتی مهمون نخواد بیاد. خخخ. پس فعلا نظافت کنسله! الانم پاشم برم که به ختم برسم. یکی دو ساعتی باید مرخصی بگیرم. باز خوبه بعدش قرار نیس هول هولکی برگردم خونه رو تمیز کنم و برم دنبال مامان و اینا. 

نظرات 7 + ارسال نظر
بهاره دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 10:36 ب.ظ

لاندایی عاشق این جنب و جوش و زندگی اکتیوتم انقد دل ما رو آب می‌کنی با تعریف پستای ابنستاگرامت، لااقل برامون یه پیج مخصوص وبلاگت بزن که ما هم بتونیم بیایم ببینییییم ؛((( پیج خودت که قطعا پرایوته

قربونت. گویا خوب نیس این همه جنب و جوش من. واسه سلامتیم خوب نیست. از وقتی اومدم سر کار دیگه معده م داغون شد و خوب هم نمیشه با این استرسای رسیدن به کارهای بیشتر در وقت کمتر!
پیجم پرایوته ولی آیدی بدی ادت می کنم

سارا س سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 12:16 ق.ظ

سلام عزیزم نگران نباش انگشترت پیدامیشه مطمئنم جایی گذاشتی یادت رفته برو جیب حوله تن پوشت رو ببین اونجا نذاشتی یا یه همچین جاهایی مطمئنم پیدامیشه دفعه بعد گریه کنی منم گریه میکنم آ نبینم اشکاتو عزیزم.

نه تو حوله م نیست. اولین کادوی تولدم که سیگما بهم داد یه ساعت سواچ خوشگل بود، اونم چند سال پیش همینجوری شد. هی فکر می کردم یه جایی هست و اصلا یادم نبود که چی شده و آخرین بار کی بود و اینا. هیچ وقت پیدا نشد... اینم الان مثل اونه

سارا س سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 12:19 ق.ظ

لانداجونم منم وقتی که خونه نامرتبه اصلا تمرکرم میره مثلا به یه مهمونی دعوتم وخونه نامرتبه اصلا دوست ندارم برم مهمونی دوست دارم بمونم خونه و مرتبش کنم موقعی که خونه نامرتبه دوست ندارم ازخونه بیرون برم براهمین دائم درحال سابیدنم ولی این مدلی هم که من دارم خوب نیست آدم باید ریلکس باشه والا بوخودا.لاندا ازوقتی بلاگ اسکای پیامهامو میخوره کامنتامو جداجدا برات میفرستم که نتونه پرخوری کنه

وای خوش بحالت که سابیدن بلدی. من اصلا بلد نیستم و البته دوس هم ندارم یاد بگیرم. واسه همین کثیفی واسم یه درد بی درمان میشه!
آخی خوب می کنی. این بلاگ اسکای معلوم نیس چشه

فرناز سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 07:56 ق.ظ

ممنون بابت لوکیشن. کار خونه که تمومی نداره همش هم تکرار و تکراره و واقعا بار روانیش خیلی زیاده. اصلا فکر کردن بهش آدمو خسته میکنه

خواهش می کنم. آرهههه. از بس تکراریه بدم میاد ازش. من به نظرم کار باید نتیجه داشته باشه. این که گاز رو تمیز کنی همون شب باز کثیف شه اصلا واسم تعریف نشده. زجرم میده!

بهاره سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 09:59 ق.ظ

آخ جوووون. آیدی من ba-fr هست (bahareh forouzani)

دان!

رویای ۵۸ سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 07:22 ب.ظ

لاندا جونم کار خونه که تمومی نداره...‌من یه قانونی دارم که هر چی برمی دارم بعد از این که کارم باهاش تموم شد میذارم سر جاش.‌‌یا وقتی لباسها رو از رو بند جمع می کنم همون لحظه باید جمع بشن برن تو کشو....اگه به قانونم پایبند بودم که فبها..وگرنه لباسها تا چند روز رو زمینن.روم به دیوار البته...جالبه که اوضاع ریخت و پاش خونه با اوضاع روحی من نسبت مستقیم داره.....الان خونه بهم ریخته است و من بی حوصله تر ....

آخ آخ دقیقا. من این قانون رو یه موقع هایی رعایت می کنم و خوبه. اما به محض اینکه به هر دلیلی قانونه انجام نشه، دیگه اون وسایل تا ابد می مونن!
دقیقا منم همینجوریم. واسه اینکه سر حال باشم بهتره که خونه مرتب باشه.

میلو پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 02:08 ق.ظ

وای لاندا این پی دی افه عااااالی بود :(((( من شر میکنم تو چنل پابلیکم با اجازت،

خواهش می کنم. اوکیه. بذار همه لذت ببرن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد