آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست...

دیشب بی خود و بی جهت سر نماز زدم زیر گریه. هنوز دعاهای شب قدر رو شروع نکرده بودم، ولی یهو دلم گرفت. دلم دوست خیلی صمیمی می خواست. من از بچگی عاشق رفیق بازی بودم، مامان میگه به هر کی میرسیدی، میگفتی:"سلام، من لاندا ام، با من دوست میشی؟" همیشه هم دوستای زیادی داشتم و واقعا هم باهاشون صمیمی بودم. بزرگتر که شدیم و دبستان تموم شد، یه کم فازهامون عوض شد. من بچه درسخون شدم و اونا دنبال دوست پسر از همون سن ها. خونه هامون هم عوض شد و دیگه همدیگه رو گم کردیم همگی. پارسال صمیمی ترین دوست بچگیمو از طریق اف بی پیدا کردم. دعوتش کردم اومد خونمون. 20 سالگی ازدواج کرده بود و حتی دانشگاه هم نرفته بود. تو این دوره زمونه دیگه همه دانشگاه میرن. بعد کلا خیلیییی فازش باهام فرق می کرد. عملا حرف مشترک نداشتیم، ضمن اینکه همش میخواست به دید تحقیر به آدم نگاه کنه! که چی این همه درس خوندی!!! خلاصه این از دوستیای دبستانم.

دوست راهنماییم صمیمی ترین دوستم بود و هست، ولی پارسال رفت از ایران و همه خاطراتمونو با خودش برد. هنوزم گهگاهی با هم چت می کنیم، ولی خیلی دیر به دیر...

دوستای دبیرستانم هم هستن هنوز، ولی یه سری کدورت بینمون پیش اومد و گرچه بعدش باز با هم دوست شدیم، ولی ارتباطامون خیلی با هم کم شده، خیلی خیلی

دوستای یونی لیسانس هم که همه پسر بودن و رفتن از ایران.

دوستای ارشد که تو دوران درس با هم خوشیای زیادی داشتیم، ولی اینجورین که وقتی نمیبیننت، انگار نه انگار که دوستن، نه تماسی، نه تکستی، هیچی. تازه رسما حسودی می کنن به آدم و اعلام هم می کنن. سر نمره های درسا و کلا همه چیز...  یه جورین که قشنگ معلومه حالا که دیگه درسامون تموم شده و فقط پروژه مونده و عملا زیاد همو نمی بینیم، خیلی دوست باقی نمیمونن.

دیگه به سیگما هم گفتم که اینجوریه، و نشست کلی روابط من با دوستام رو حلاجی کرد و گفت واقعا رفتار تو مشکلی نداشته و ایراد کار از تو نبوده (میدونم الکی نمیگه، اگه چیزی باشه واقعا میگه)

خلاصه که اینجوری شد که هیچ دوستی ندارم و دیشب کلی گریه کردم که من که همیشه با همه راه اومدم کلی، چرا حالا هیچ دوستی ندارم؟ دوست خیلی صمیمی منظورمه. یکی که بشینی باهاش بخندی، تیکه کلامای خاص خودتونو داشته باشی، غیبت فامیل رو پیشش بکنی و اون چون نمیشناسه اوکی باشه، پایه بیرون رفتنا باشه، خلاصه همه جوره کنارت باشه.

الان یه سری از دوستام بخشی از این خواسته هامو دارن، ولی یکیو می خوام که به طور ویژه همش رو داشته باشه.

 آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست...


گینس آخه؟!

با داداش و خانومش و بتا و داماد، قرار گذاشته بودیم 6نفری بریم سینما، فیلم گینس. موقع خرید بلیط، بتا می گفت به نظرم گینس جالب نیست، منم از تبلیغاش خوشم نیومده بود. سیگما هم گفت که عصر یخبندان رو تو جشنواره دیده و واقعا قشنگ بوده، ولی کمدی نیست. داماد هم موافق بود، 4تایی نظرمون این بود که بریم عصریخبندان، ولی زنداداش فقط گفت گینس! دیگه مجبور شدیم بلیط گینس رو بگیریم.

اون روز من باید میرفتم یونی، تحویل پروژه داشتم. سیگما هم بیرون بود و نزدیکای خونه ما، گفتم بیاد دنبالم و من رو ببره یونی یه آهنگ جدیدا پیدا کردیم، بندریه، اصن میشنوم نمی تونم نرقصم تا یونی رقصیدیم و بعدش من رفتم پروژه م رو تحویل دادم و یه کم رو پروژه بعدی کار کردیم. وسطش هم رفتم واسه سیگما کادو بخرم. طبق پیشنهاد میلوی عزیز خواستم عمل کنم. دوس داشتم سیگما خمیر دندون منم تست کنه، واسه همین رفتم براش خمیر دندونمو خریدم و یه کاغذ کادو و چسب نواری هم خریدم. حالا مونده بودم بدون قیچی، اصن کجا کادوش کنم، رفتم تو کمپس یونی یه جایی نشستم و یواشکی کادوش کردم. عصر شد و سیگما اومد دنبالم، تا بریم خونه ما و افطار اونجا باشیم. بازم زولبیا بامیه خریده بود. یعنی هر دفعه میاد یه نوع شیرینی ای میگیره. بهش گفتم مامان اندفعه کتکت می زنه وسط راه بهش گفتم بزنه کنار تا کادوش رو بهش بدم. تا دادم دستش میگه عطره؟ واسه یه آشتی عطر میخواد از من هیچی دیگه، وقتی باز کرد قشنگ معلوم بود خورده تو ذوقش  بسی خندیدم. بعد گفتم خب اسمارتیز M&M هم برات خریدم، میگه دوس ندارم، تازه الانم روزه ام مثه بچه ها که میخوره تو ذوقشون

دیگه رفتیم خونه و افطار کردیم و همه چقدر از زولبیاهای خوشمزه ای که آورده بود تعریف کردن، گوش فیل آلبالویی، باقلوا، بامیه موزی، زولبیا رژیمی و کلا چیزای جالبی بود.

ساعت 10.5 شب بلیط سینما داشتیم. تازه 10:20 راه افتادیم. داداشینا زودتر رسیده بودن. ما و بتا اینا دیر رفتیم. جاپارک هم نبود و بالاخره یه ربع به 11 رفتیم تو سالن، فقط خوبیش این بود که شروع نشده بود. البته می شد هم مهم نبود. انقدر این فیلم زشت بود که وسطش میخواستم بخوابم قشنگ. حوصلمون سر رفته بود. میشستیم خونه پایتخت 4 میدیدیم، خیلی بهتر بود! والا! بعدش اومدیم بیرون و خدافظی کردیم و من با بتا اینا اومدم خونه. یعنی حتی نشد داداشینا رو ببینیم قشنگ. واقعا پشیمون شدیم از رفتن. از محسن تنابنده هم ناامید شدم کاملا!


هر کی زودتر آشتی کنه

هنوز هیچی نشده گاهی دلم تنگ میشه واسه دوران دوستی. هر چند دغدغه این دوران هم به خاطر پیش رو داشتن آینده کم نبود، اما فکر می کنم از الان کمتر بود. البته شایدم نه، شاید فقط جنس دغدغه ها عوض شده.

دیشب و صبح کلی با هم بحث کردیم. سر چرت و پرت. یه جاهایی دیگه خنده م گرفته بود. یکی از این متنایی که تو نت پخش شد و در مورد روابط دو نفره بود (که شی عزیز هم تو وبلاگش گذاشته بود) رو واسش فرستاده بودم چند روز پیش. وسط بحث میگه باید واسم کادو بخری، من پیش قدم آشتی شدم. میگم ما که هنوز داریم بحث می کنیم، کو آشتی؟ خلاصه به بحث ادامه دادیم و تا امروز هم ادامه داشت. یه جایی که دیگه حس کرده بودیم که کافیه، دوباره اومد و گفت بیا کل دیروز و امروز رو فراموش کنیم. منم از خداخواسته. هیستوری تلگ رو پاک کردیم و هیستوری خودمون رو نیز. بعد باز ازم کادو خواست همه هدفش از آشتی این کادوعه س. بهترین راهکار منم قول دادم که بهش کادو بدم. ولی چرا انقدر هیچ کادویی نیست واسه مردا؟ حالا فکر کنم یه خوراکی یا گل واسش کادو بگیرم. گفتم بذار یه چیز کوچیک بگیرم، سرچ کردم گیره کراوات یا دکمه سردست، دیدم 370 هزار تومنه همون یه چیز بزرگ به صرفه تر درمیاد، والا

خلاصه پیشنهادی داشتین، دریغ نکنین



پ.ن: اینم اون متنه که براش فرستاده بودم:


ویژه زوج ها:
هر وقت خواستین قهر کنین قبلش اینارو با همسرتون طی کرده باشین که قوانین قهر باید در هر شرایطی رعایت بشه.
1) حق نداریم به خونواده های هم توهین کنیم.
.
2) حق نداریم مسایل و مشکلات کهنه رو مطرح کنیم. تو هر دعوا فقط راجع به همون موضوع بحث میکنیم.
.
3) شام و ناهار نپختن و شام و ناهار نخوردن نداریم. همه اعضا مثل حالت عادی باید برای غذا حاضر باشن.
.
4) سلام و خداحافظی در هر صورت لازمه
.
5) هبچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه
.
6) هر کس برای آشتی پیش قدم بشه اون یکی باید براش کادو بخره
.
7) حق نداریم اشتباه طرف مقابلو تعمیم بدیم . مثلا عبارت تو همیشه.... ممنوعه.چون اینکار دعوا رو به اوج میرسونه
.
8) باید به هم فرصت بدیم که هرکی راجع به دیدگاهش نسبت به موضوع دعوا 5 دقیقه صحبت کنه و طرف دیگه هم 5 دقیقه زمان برای پاسخگویی داره. و بعد اگه حرفی باقی موند باید به فردا موکول بشه تا سر و ته بحث مشخص باشه.

افطار با سیگما

دیروز می خواستم برم یونی. 4 روز اول که روزه بودم از خونه بیرون نرفته بودم. حالا تو طولانی ترین روز سال، امروز اولین روزی بود که روزه بودم و می خواستم برم یونی. از شانس بدم هم ماشین وقت نمایندگی داشت و مجبور بودم ماشین نبرم. صبح که پاشدم برم، تیلدا فهمیده بود می خوام برم بیرون. چسبیده بود به پام. نمی ذاشت آرایش کنم و وسایلمو بذارم تو کیفم. خلاصه با بدبختی حاضر شدم و تیلدا رو بردم تو حیاط. همش می رفت سمت در حیاط. بردمش بیرون و پیاده رو رو گرفته به سمت سر کوچه میره! بغلم هم نمیومد. دستشو گرفتم و رفتیم و پارک رو که دید رفت سمت پارک. منم بردمش تو پارک و یه کم تابش دادم، ولی دیرم شده بود و زود برگردوندمش خونه. کیفم رو برداشتم و رفتم مترو. اومدم کیف پولمو درآرم که دیدم نیاوردمش. به جاش دوتا جعبه عینک گذاشتم تو کیفم!!! بعد من همیشه هر چی پول داشته باشم رو میذارم تو کیف پولم. یعنی هیچ جای دیگه ی کیفم یک قرونی هم پیدا نمیشه! فکر اینکه این همه راه رو تو ظل گرما با زبون روزه برگردم رو نمی تونستم بکنم. داشتم زنگ میزدم به خونه که مامان کمک فکری بده، که یهو یادم افتاد این شلوارمو بدون کیف پوشیده بودم و چهار تومن پول داشتم توش. دیدم هست. وای انقدرررررررر خوشحال شدم که. سابقه نداشت من تو جیب شلوارم پول بذارم  یه بلیط خریدم و واسه بقیه راه هم پول تاکسی داشتم. وای که چقدر خوشحال شدم.

خلاصه رفتم یونی و بماند که مُردم از تشنگی و گرسنگی و چقدر هم کار فکری کردم. ولی خدا رو شکر که نتیجه گرفتم از پروژه هام. جلسه استاد راهنما هم رفتم و همش داشتم کارامو می کردم. ازم سوال پرسید که این ارائه چی گفت؟! منم گفتم نمیدونم. کلی کار دارم و دارم رو اونا فکر می کنم! انگار دبستانه، هی می گه این چی گفت، اون چی گفت؟!

چون میدونستم اون روز ماشین ندارم، با مامان و سیگما هماهنگ کرده بودم که سیگما اون شب افطار بیاد خونه ما. گفتم بیاد دنبالم که هم منو برسونه خونه، و هم تو ترافیک تنها نباشه و هم بیاد خونمون دیگه. قبل از اینکه بیاد رفتم یه کم آرایش کردم تا اثر خستگی و گشنگی و تشنگیم دیده نشه

سیگما اومد دنبالم و خداروشکر ترافیک هم خیلی کم بود. چه حس خوبی بود که می خواست بیاد خونمون. قبلا روزایی که من رو میرسوند خونه، همش به لاین اونور هم نگاه می کردیم تا ببینیم برگشتنی چقدر تو ترافیک میمونه و همش می گفتم کاش میشد بیای خونمون و دیرتر برگردی که تراف نباشه. حالا بالاخره این آرزومون برآورده شده بود... خدایا شکرت. سیگما یه جعبه زولبیا بامیه گرفته بود و عکسای دیدارای این مدتمون رو هم چاپ کرده بود و یه آلبوم هم خریده بود و برامون آورده بود. همگی نشستیم عکسا رو دیدیم و تو آلبوم چیدمشون. این وسط تیلدا هم همش می خواست عکسا رو بگیره و سیگما باهاش بازی می کرد که حواسش پرت شه

و بالاخره اذان شد و افطار کردیم. واقعا داشتم از تشنگی و گرسنگی تلف می شدم. خدایا شکرت که اذانو گفتی 

بقیه ش هم به دیدن پایتخت 4 و حرفیدن و اینا گذشت. همین چیزا خیلی ساده س. ولی آرزوی چندین و چند ساله مون بود. خدایا شکرت.