نوتایتل فروردین ۱۴۰۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اسفند 01

سلام، چه طورین؟

بیش از یک ماهه که اینجا پست نذاشتم. دل و دماغ نمونده که برامون. روزا هم همه تکراری. تکراری بودنش فقط با خبرای بد میشکنه. هر روز یه خبر! پیروز عزیز که رفت. سکه و دلار هم که ترکوندن! اینم از وضعیت مدارس دخترونه. بهش که فکر می کنم قلبم تیر میکشه. دا.ع.ش و طا.لب.ان هم این کار رو نمی کنه با دخترا! مگه عصر حجره؟! از اینکه چنین آدمایی وجود دارن حالم بد میشه. اونم در این سطح. سه ماهه تو قم اینجوری بود، باز می گفتم لابد کار یکی دو نفره! اما الان اینقدر گسترده، یعنی یه سازماندهی خفن. و اینکه هیچ کس هم هیچ کاری نمی کنه، یعنی اوضاع خیلی داغونه. یا خودشون تو همون تیمن، یا اون تیم انقدر قویه که جرات ندارن کاری باهاش بکنن! خیلی ترسناکه. تیلدا از اول هفته مدرسه نمیره. بچه عاشق مدرسه س. الان کلاس سومه، سال اول و دومش که کاملا غیرحضوری بود. سال سوم هم که هی واسه آلودگی هوا آنلاین میشد، اون وقت الان که دیگه باید بچگی کنه و با خیال راحت بره مدرسه، کلا از حق تحصیل محرومه! همینی که این تیم میخواد! کاش پسرا رو هم نفرستید مدرسه. کلا هیچ کس نره تا اینا یه گلی به سرشون بگیرن. یونیسف چرا کاری نمی کنه؟ چرا انقدر همه چیز گنده همیشه؟

دلم واسه خودم و دخترم می سوزه. که اینجا به دنیا اومدیم و هستن آدمایی با این طرز فکر تو یه قدمیمون. که واسه ثانیه های زندگیمون تصمیم بگیرن... 

بگذریم... نگذریم چی کار کنیم؟

عید داره میاد. تو دوراهی برگزاری نوروز موندیم. دل خوش که نداریم، چه عیدی. از اونور هم اینا هدفشون همیشه همینه. که فرهنگ ایرانی نابود بشه. الانم که ماه رمضونه، دیگه واسشون مسلمه که عیدی نباید در کار باشه. فامیلا تصمیم گرفتن بعد از 3 سال که عید رو برگزار نکردیم و عید دیدنی نرفتیم، الان بریم. حالا ما هزارتا داستان داریم که نمیدونم چه کنیم. 

فعلا روزامون با یه مسخی خاصی داره میگذره. خوبه که دلتا هست. یه کم از رخوت درمون میاره. ولی اونم گناه داره. خیلی وقتا حوصله ندارم. دلم میخواد تو گوشی باشم ولی خب نمیشه. حالا تو گوشی هم خبری نیستا. ولی از بی حوصلگی دوس دارم هیچ کاری نکنم. حالا باز سعی می کنم لااقل اگه تو خونه خیلی براش وقت خاصی نمیذارم، بیرون زیاد بره. پیش کازیناش، شهربازی سرپوشیده و اینجور جاها. قبلنا من یه آدم شاد و مثبت اندیش بودم که با اتفاقات بد ناراحت میشدم. الان دیفالتم شده یه آدم غمگین و منفی نگر که فقط با اتفاقات خوب خوشحال میشم. وگرنه کلا بدم!!! اون زمان که تصمیم گرفتم بچه دار بشم شاد بودم، الان حق این بچه نیست که مامانش لو مود باشه همش! 

از نتیجه پروتئین تراپی پرسیده بودین. بد نیست ولی خوبم نیست. خیلی نگهداری می خواد. شامپوی مخصوص، ماسک مخصوص، اسپری بعد از حمام مخصوص. یه روز درمیون هم موهام چرب میشه و حتما باید برم حموم. قبلا هم البته من دو روز یه بار حموم بودم، ولی لااقل روز دوم موهام چرب نبود. اما الان چربه! بدترش هم اینکه موهام داره خرد میشه! دوست متخصص زیباییم بهم گفته بود که با این موهای آسیب دیده، از این کارا نکن. گفت انگار یه بار دیگه داری دکلره ش می کنی. ولی خب من گوش ندادم. موهام از همونجایی که دکلره داره، داره خرد میشه و میریزه! با اینکه خانم آرایشگر تضمین کرده بود خیر سرش! خلاصه که واسه من که کلا موهای صافی دارم، خیلی کار جالبی نبود این کار. واسه فرفری ها خوبه بنظرم. 

دیگه اینکه دوره پی آر پی شروع کردم. نگفتم بهتون؟ چند ماه پیش رفتیم کیش و من موتور برقی سوار شدم و خوردم زمین باهاش! و آرنجم و روی پام کشید به آسفالت و به فنا رفت! لک روی پام شدیدا روی مخمه. دیگه نمیتونم بدون جوراب تردد کنم! حالا فصل بهار بشه صندل میخوام بپوشم. دیگه اینه که دارم میرم پیش دوستم تا با پی آرپی و مزونیدلینگ درستش کنه. دیگه این وسط گفت هر چی اسکار و لک داری بیار درستش کنم. اسکار سزارین رو هم تحویلش دادم. خخخخ. بعد خودش گفت بیا به استریاهات هم بزنم. همون ترکای روی شکمم که تو بارداری ایجاد شد. خلاصه تا الان یه جلسه رفتم پیشش. دو سه جلسه دیگه باید برم، خدا کنه جواب بگیرم. 

نوتایتل اسفند 1401

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پروتئین تراپی

سلام سلام. صبح بخیر. چطورین؟

من به دنبال تغییر و خسته از موهایی که بعد از دکلره دومم، سوخت و بعد از حمام خیلی خیلی سخت شونه می شد، و پس از تحقیق ها و فس فس های فراوان، بالاخره رفتم سراغ احیای موهام. پروتئین تراپی کردم همراه با اوزون و فوتون تراپی. شامپو و ماسک مو و سرم مو هم خریدم ازشون و حسابی سلفیدم و یه کله با موهای چسبیده به سر با فرق وسط تحویل گرفتم که تا سه روز هم نباید بهش دست بزنم. منم از فرق وسط بدم میاد، گفت سه روز تحمل کن. 6 صبح آرایشگاه بودم برای این کارا و بعدش 10.5 رفتم سر کار! با مقنعه. خیلی سخت بود که موهام خراب نشه. بیشترش رو رفتم تو نمازخونه کار کردم با لپ تاپ. از روز قبلش دلتا یه کم تب کرده بود، ولی صبحش که رفتم سر کار، چک کردیم و اوکی بود، واسه همین من رفتم آرایشگاه و بعدشم کار. ولی بعد سیگما گفت که تب 40 درجه داره دلتا.  حالم خیلی بد بود. البته سیگما گفت که تب رو آورده پایین و اوضاع تحت کنترله، ولی من همش نگران بودم. خصوصا که اسهال هم بود و خون توی پوشکش بود. عصری رفتم خونه و بردیمش دکتر. مثل همیشه گفت ویروسه و خون رو هم گفت احتمالا مقعدش زخم شده! با دوستان هم مشورت کردیم و گفتیم روزی که دلتا تب کرد، شب قبلش کلی کیک خامه ای خورده بوده و صبحش دلدرد داشته و اینا. هزار تا دلیل داشت اینجوری شدنش. صبحش رفته بودیم آزمایشگاه که آزمایش 1 سالگی رو در 1سال و 9ماهگی بده! و بعدش رفته بودیم صبحونه کافه. و به عنوان جایزه سیگما براش توپ خریده بود و هی اون توپ رو مینداخت زمین و با همون دستی که به توپ دست میزد، صبحونه هم میخورد!!! لابد همونجا میکروبی، ویروسی، کوفتی بوده و گرفته. خلاصه شدیدا نگران بودم. دکتر یه خروار دارو داد و برگشتیم خونه. دیدم بدتر شده و خیلی خون تو پوشکش هست. که دوستمون گفت این احتمالا میکروبیه نه ویروسی و آنتی بیوتیک میخواد. دلتا هم تا حالا آنتی بیوتیک نخورده بود. تا صبح فرداش در عرض 12 ساعت 8 بار پوشک عوض کردیم تا بالاخره داروها عمل کرد. الان البته یه سریا میان میگن انقدر دارو نده، خودش خوب میشه  خلاصه که جون من به لبم اومد تا تموم بشه این داستان. دیگه از دیشب داروهاشو بهش ندادیم ببینیم چی میشه. این مدت همش مریضه/مریضیم. به دکترش گفتیم، گفت این بچه ها خیلی تو دوران کرونا ایزوله بودن، الان در مواجهه با ویروسا ضعیفن. دلتا هم کل پارسال اصلا مریض نشد (فقط بعد از واکسناش مریض میشد). دیگه الان همه ویروسا رو داره تست می کنه. 

منم کلا الان حدود یه ماهه که خیلی بی اعصابم. قشنگ پی ام اس طور. ولی خب خیلی طول کشیده. حالا نمیدونم بعد از اون بیماری کوفتی که گرفتم اینجوری شدم و از اثرات اون بود یا چی. ولی بی خود و بی جهت، بی اعصابم. حالا باید یه تراپی ای برم، یه کاری بکنم خوب بشم. اینجوری نمیشه ادامه داد. الکی با بچه بی اعصابم. البته خیلی هم الکی نیست، غذا نمیخوره، خیلی اذیت می کنه موقع غذا خوردن. ,ولی خب بازم من باید بتونم خودم رو بیشتر کنترل کنم. 


دی ماهی که گذشت

چه داستانیه این روزا. چرا انقدر آلودگی تو کل ایران؟ 

میخواستم اینجوری شروع کنم که نشستم جلوی پنجره و دارم طلوع آفتاب سرخ رو تماشا می کنم. همینجور که زل میزنم به خورشید و بعدش به مانیتور نگاه می کنم، هیچی نمی بینم دیگه. میدونم نباید به خورشید نگاه کرد، ولی خیلی خوشگله. ولی خب یهو آلودگی رو هم دیدم و نشد اینجوری شروع کنم! اصلا نمیدونستم که چنین منظره ای رو میشه از شرکت دید. چون این پنجره از من دوره و همیشه هم کرکره ش پایینه، اما امروز، صحنه ی خوشگلی بود. همین باعث میشه نخوام بنالم!

خب عرضم به حضورتون که دی ماهی که گذشت، بنده تقریبا بیشترش رو خونه بودم. چون کارمون وابسته به مدارسه و وقتی اونا امتحان دارن و بعدشم که آنلاین میشن، کار چندانی نمیمونه. منم که بچه دار، درخواست دورکاری دادم و موافقت شد. لذا تقریبا بیشتر دی ماه رو توی خونه بودم. و البته خسته از بچه داری. خب همونجور که مستحضرید سیگما هم چون با شرکت خارجی کار می کنه، همش خونه س و خب واقعا سخت میشد. ساعت های خواب و بیداری و کارمون هم که به هم نمی خوره، چالش داشتیم. من همش شبا دیر میخوابیدم. و صبحا سخت بیدار می شدم و دلتا داری به شدت سخته وقتی همش خونه باشم. واقعا دلم میخواست برم سر کار. هر روز میگفتم فردا میرم، ولی شب دیر میخوابیدم و نمیشد که صبح کله سحر شرکت باشم. خیلی سخت بود خونه موندن هر روزه ی کل خانواده. 

پروژه پستونک هم با سر خورد تو دیوار. انقدر خواب دلتا رو دچار مشکل کرده بود که رها کردیم. رفتیم دوتا پستونک یک شکل خریدیم، یکی رو پاره کردیم برای توی روز، یکی سالم برای آرامش قبل خواب. حالا بگذریم که خانوم دو ساعت طول می کشه ظهر بخوابه، دوساعت شب! میدونم میگین که نذار ظهر بخوابه، ولی خوابش میاد و شدیدا بداخلاق میشه. چند باری سعی کردم که نخوابه، ولی یهو 8 شب میخوابه و 9 بیدار میشه و بعدش تا 3 بیداره و پوست می کنه! گفتم اولین تذکر رو از همسایه پایینی دریافت کردیم؟! بنده خدا با کلی خجالت و بعد از کلی تعریف که از ما کرد (تا چند ماه پیش می گفت ما اصلا نمیدونیم همسایه بالایی داریم انقدر شما ساکتید)، گفت نصف شبا یه چیزایی رو زمین پرت میشه و ما رو میپرونه از خواب. البته ایشون گفت 2-3 نصف شب، ولی فکر کنم منظورش همون 11-12 بود که دلتا خانوم پستونک پرت می کنه رو زمین. البته نمیدونم که انقدر صدا داره یا نه ولی به هر حال ما تذکر رو گرفتیم. البته اینم بگم که شب قبل از تذکر، دلتا ساعت 10.5 شب، یه لیوان شکوند و من جاروبرقی کشیدم. احتمالا همون کاسه صبرشون رو لبریز کرد. خلاصه که اینجوریا. 

دلتا الان اسم و فامیلش رو میگه. و جالبه که کلش رو درست می گه به جز حرف اول اسمش و حرف اول فامیلیش. خخخ. مثل حرف اول اسم من. یه تیک و تاک هایی با هم داریم، خیلی حال میده. مثلا میگه "مزایا" و ما غش غش میخندیم. ماجراش هم این بود که یه بار یه چیزی تو این مایه ها گفت، من با خنده گفتم مزایا؟ اونم زد زیر خنده و گفت آره. حالا دیگه هی میگه مزایا و ما واقعا ریسه میریم از خنده. دیگه "حقوق" رو هم یادش دادم و میگه "حقوق و مزایا" و بیشتر میخندیم. "تسهیلات بانکی" هم بهش یاد دادیم میگه  خلیم ما. قسطنطنیه رو هم درست تلفظ می کنه. عالیه. ولی خب اسم مامان بیچاره هنوز تو دیواره.  

نوه های دیگه به مامان و بابام میگن مامان جون، بابا جون. دلتا واسه خودش اسم ساخته. فرض کنید اسم بابام وحیده، دلتا بهش میگه بابا وحید. به مامانم هم میگه مامان وحید.  همینجوری به منم گاهی میگه مامان سیگما  خلاصه که خوب سر کارمون میذاره. 

دیگه اینکه یه روز به سیگما گفتم به جای اینکه هی پیتزا بگیریم توی خونه بخوریم، بریم رستوران همونجا بخوریم. خصوصا که پیتزایی ای که اولین غذای مشترکمون رو اونجا خوردیم، نزدیک خونمون شعبه زده. دیگه پاشدیم رفتیم اونجا و نگم براتون که هر لقمه؟گاز؟ ی که میخوردم، پرت میشدم به اون دوران و اون روز. بس که طعمش شبیه همون موقع ها عالی بود. اگه یادتون باشه هر سال آبان میرفتیم همون پارکی که شروع دوستیمون از اونجا بود و کیک میخوردیم و اون روز رو جشن می گرفتیم. امسال هم اینکه حال و حوصله نداشتیم، هم اینکه اون موقع تهران نبودیم و تو استرس یه سری کارا بودیم. گفتیم دیرتر میریم و چون اصرار داشتیم دلتا رو هم ببریم، سرمای هوا هی بهونه شد و بعدشم که آلودگی وحشتناک هوا بهونه جدی تر و این شد که امسال هنوز نرفتیم اونجا  و اون عکسایی که همیشه همون حدود میگرفتیم از خودمون، امسال نشد بگیریم. حیف شد. تو برناممه حتما بریم تا سال تموم نشده، اما نمیدونم کی و چجوری. 

راستی سیگما رو رژیم دادم. بدجوری داشت چاق میشد، دیگه رژیمشو شروع کرده. سالاد بهش میدم یه وعده. خودش اصرار داره کلا یه وعده غذا بخوره، ولی من سالاد رو بهش میدم. البته پیتزا اینا سر جاشه. یه رژیم من درآوردی. خخخ. البته 5 کیلو کم کرد خدا رو شکر. حالا جالبه من بعد از گرگان 2 کیلو چاق شدم و دیگه این مدت نتونستم کمش کنم! چون سر کار نمیام و تو خونه هر چقدرم که رعایت کنم، باز درست حسابی نمیشه. دو هفته پیش همچین اشتهایی داشتم که خرس قطبی نداشت. اصلا سیر نمیشدم هر چی میخوردم. همش هم چیزای مضر هوس می کردم. اصن یه وضعی. دیگه اینجوریا میگذرونیم زندگی رو.