دورهمی با رفقا

این هفتههههه. همون شنبه تصمیم گرفتم یکشنبه رو مرخصی بگیرم. وقتی 4-5 هفته بدون تعطیلی بریم سر کار، اون وسطا یه مرخصی یه روزه به خودم جایزه میدم. یکشنبه قرار بود برم مهمونی دوره خونه دوستم. گفتم بهتره که از خونه سرحال و شاداب برم نه خسته از کار. این بود که به سیگما گفتم شب بریم خونه مامانشینا. رفتیم. میخواستیم برنامه بریزیم برای شمال رفتن. مامانش اصطکاک زیادی داشت. سیگما و گاما کلی إصرار کرد تا با اکراه قبول کرد. سیگما هی میگفت شما اصن با ما مسافرت نیومدین هیچ وقت. حالا نمیدونم قطعی قبول کردن یا نه. ولی شاید یه شمال بریم دسته جمعی. تا 12 اونجا بودیم. برگشتیم خونه سیگما خوابش میومد و زود خوابید. من تا 1-2 بیدار بودم گوشی بازی می کردم. دلم نمیخواستم زود بخوابم.

صبح یکشنبه 7/7 ساعت 10.5 بیدار شدیم! تا صبحونه بخوریم و برم حموم شد 12. سیگما رفت دنبال کاراش و قرار شد زود بیاد ماشین بهم بده. منم حاضر شدم و وسایلم رو برداشتم که برم خونه بتا. مامان اونجا بود و داشت بچه های بتا رو نگه میداشت. خونه بتا به خونه دوستم خیلی نزدیک بود. گفتم تو خلوتی برم اونجا که تو ترافیک عصر نمونم. رفتم و تیلدا که رفته بود مهد و تتا هم خواب بود. اما زودی بیدار شد قند من. کلی واسم نمک ریخت. با مامان یه کم حرف زدیم و بعد تیلدا با سرویس اومد که من رفتم پایین دنبالش و کلی ذوق کرد. بعدشم بتا از سر کار اومد و من کم کم حاضر شدم و ساعت 5 رفتم خونه دوستم. اولین نفر بودم. کفش لیمویی با پیراهن سفید زرد طرح لیمو پوشیده بودم. دوستم داره میره آمریکا. گفت الان این لباست ترند شده تو آمریکا. خخخ. تا بقیه بیان یه کم حرفای خصوصی زدیم. یه چیزاییمون شبیه به هم بود که با بقیه فرق داشتیم. گپ خوبی بود. کم کم بقیه اومدن. من و نوا براش دستبند گرفته بودیم، از این بندیا که یه تیکه طلا هم دارن. بقیه هم یه دستبند طلای دیگه گرفته بودن. خخخ. با میوه و کیک اینا ازمون پذیرایی کرد و کلی گپ زدیم دور هم. بعدشم واسه شام کشک بادمجون و الویه از بیرون سفارش داده بود و آورد خوردیم و بخشایی از فیلم عروسیشون و آلبوماش رو دیدیم. برنامه ریختیم دوره هامون رو مرتب برگزار کنیم و دیگه 9 گذشته بود که زدیم بیرون. سارا رو من رسوندم و تو راه کلی حرف زدیم با هم. بعدشم رفتم خونه پیش سیگما. شامش رو خورده بود. یه کم گپیدیم و آماده خواب شدیم.

دوشنبه صبح شرکت، عصرش افتضاح بود. کار خاصی نکردم. فقط یه تیکه تا خونه رو پیاده رفتم.

سه شنبه هم تعریفی نداشت. دیر رفتیم خونه. دوش گرفتم و شامیدیم و نصف مانکن رو دیدیم و لالا.

و امروز هم که آخرین روز هفته س. چقد خوب بود که یکشنبه نیومدم شرکت. خیلی خسته نشدم این هفته. ولی اصلا هفته دوس داشتنی ای نبود. بریم ببینیم آخر هفته چی داره برامون.

پ.ن: اصن این هوای پاییزی نیومده کلی دپرشن با خودش آورده. البته بی دلیل هم نیستا. اتفاقات بد هفته های پیش داره تبعاتشو نشون میده... میشه دعا کنید برامون؟

آرمین و اتاق جدید

سلام علیکم. صباح الخیر. حالکم؟ احوالکم؟ عه زده بودم کانال عربی. چطورین؟

همونجور که میدونین من عاشق آخر هفته ام. تعریف کردنیاشم بیشتره.

4شنبه 3 مهر که آرمین خونمون بود، با سیگما اومدن دنبالم. عجب ترافیکی هم بود. کلی طول کشید تا برسیم خونه. رفتم دیدم چه خبره. کل میز پر از خوراکی بود و یه کم هم خونه رو نامرتب کرده بودن. آرمین برامون سوغاتی آورده بود. یه شیرینی از شهرشون و یه لیوان آبجو از آلمان. خیلی زشت بود لیوانه. خخخ. صبحونه رو توی خونه و مفصل خورده بودن. نهار هم از بیرون پیتزا گرفته بودن. واسه شام قرار بود سیگما جوجه درست کنه و منم قیمه. دیدم سیگما بادمجون نخریده. گفتم دیگه قیمه سیب زمینیش کنم. تا رسیدم رفتم لباس عوض کردم و بعد اومدم سراغ سیب زمینیا. پوست کندم و سرخ کردم و اینا هم حرف میزدن با هم و واسه منم تعریف می کرد. بعد دیگه آرمین قرار بود دوستش رو ببینه و یه ساعتی رفت بیرون. منم بی نهایت خسته بودم. چهارشنبه ها جنازه ام رسما. تا رفت پریدم تو تخت که شاید بخوابم ولی اصلا خوابم نمیبرد. یه کم غرغر کردم به سیگما که چرا فلان کارا رو کردن و کثیف کردن و اینا. بهونه گیر شده بودم. یه کم که استراحت کردم بهتر شدم. آرمین هم اومد و من پلو درست کردم و سیگما جوجه ها رو کباب کرد و میز رو چیدیم. آرمین با دوستش رفته بود بچرخه و کلی تو ترافیک مونده بود و حالش بد شده بود. حالت تهوع داشت. میگفت دیشب هم نخوابیده و حالش خوب نیس. خلاصه همش ولو بود و حالش بد بود. غذا رو هم که آوردیم، فقط جوجه خورد. به قیمه لب نزد! خیلی ناراحت شدم. این همه زحمت کشیده بودم! آخرش بهش گفتم لااقل یه قاشق قیمه بخور اگه بدت نمیاد ازش (آخه قبلش که میپرسیدیم دوس داری یا نه هی میگفت همه چی دوس دارم من) خلاصه یه قاشق خورد!!!  بعدشم با یکی دیگه از بچه های دانشگاه که الان آمریکاس ویدیو کال کردیم. اصلا با این اکیپ حال نمی کردم. ولی دوستای سیگما بودن. خودشم البته خیلی فاب نبود باهاشون. تا 12 شب حرف زدیم دور هم. چرت و پرت زیاد می گفت. دیگه ساعت 12 سیگما بردش فرودگاه امام. چون یه کم خسته و خوابالود بود، نگران بود و تا برنگشت، نخوابیدم. تو این فاصله همه ظرفا رو چیدم تو ماشین و تایم دادم نصف شب روشن بشه. به هم ریختگی های خونه رو هم مرتب کردم. حدود 2 خوابیدیم.

5شنبه 4مهر، ساعت 9 بیدار شدیم. علی رغم میلم. سیگما چندجا باید میرفت. با هم صبحونه خوردیم و رفت. منم که خونه تمیز بود. یه کم لم دادم و گوشی بازی کردم. بعد پی ام سی رو گرفتم و تنم رو لوسیون مالی کردم، لاک قرمز جیغ زدم، بعد از بیشتر از 1 ماه، هولاهوپ زدم و اوکی بودم، درد نداشتم. 60 تا کرانچ هم رفتم. خیلی رفرش شدم. تو این مدت دوبار هم ماشین لباسشویی رو روشن کردم و به گلدونای بالکن آب دادم و لباسا رو پهن کردم. ظرفای ماشین ظرفشویی رو هم خالی کردم. خیلی گل و بلبل بود این پنجشنبه. سیگما ظهر اومد و یه کار مهم رو انجام داده بود. نهار خوردیم با هم. همون قیمه رو که همه ش مونده و نمیدونم کی بخوریم. بعدشم حاضر شدیم بریم ییلاق. دیدیم خیلی ترافیکه و گفتیم بریم یه جا فرش بخریم واسه کف اتاق ییلاق که پیدا نکردیم. از این فرشای فانتزی گوگولی میخواستم. دیگه رفتیم ییلاق. همون اول راه سیگما خوابش گرفت و من نشستم. ولی نخوابید که. رفتیم و هیشکی خونه نبود. مامانینا رفته بودن بیرون. شروع کردیم به درست کردن تخت و بساط. اول فرش اتاق رو جارو کشیدیم و جمعش کردیم. بعد بتاینا اومدن. تخت رو با هم سرهم کردیم و پیچ کرد و دشک رو هم انداختیم. ملافه رو تختی هم برده بودم براش و کشیدم روش. فعلا رو تختی اضافه نداشتیم، پتو گلبافت انداختم روش و آماده شد. بعد رفتیم سراغ میزتوالت که یه عالمه چسبی بود ولی فعلا چیدیمش. مامانینا اومدن اتاقمون رو دیدن و دیگه رفتیم یه چای خوردیم و بازی پرسپولیس رو دیدیم که باخت از سپاهان و دوباره اومدیم سر کارمون. دو ساعت داشتیم چسب ها رو پاک می کردیم و بالاخره آماده و خوشگل شد. بسی ذوق کردیم. بعدشم شام خوردیم که سر شام بیتا و داداشش و خانمش اومدن خونمون، بعدشم خاله و شوهرش اومدن. دیگه با اونا نشسته بودیم و حرف میزدیم. من و بیتا ادا درمیاوردیم. رفته بودیم یه گوشه خز و خیل طوری میرقصیدیم واسه خودمون و دلقک بازی درمیاوردیم. دیگه اونا رفتن و آهنگ ترکی گذاشتیم و من شروع کردم ترکی رقصیدن. مامان و سیگما شاخ درآورده بودن که چه خوب ترکی میرقصی. کی یاد گرفتی؟ منم تند تند میرقصیدم گفتم منو دست کم گرفتینا. دیگه تیلدا هم خوشش اومد و کارای من رو تقلید کرد، کلی خوب یاد گرفت. حالا یه سری حرکت سختاشو که خودم نمیتونم برم، باید به تیلدا یاد بدم. بعدشم بندری یادش دادم. اینو رقاص نکنم صلوات خودم دختر داشته باشم که قطعا کلاس رقص مینویسم اسمش رو. داداشینا 12 شب اومدن و حال کاپا خوب نبود. گلاب به روتون یبس بود و درد داشت. همش گریه می کرد. اون شب هی صدای گریه از اتاق داداشینا و بتاینا میومد و من و سیگما رو تخت جدید نشسته بودیم با گوشی بازی می کردیم تا 2-3.

جمعه 5مهر، صبحونه رو که خوردیم با تیلدا رفتم باغ. سیگما قبل از ما رفته بود. پیاده رفتیم. تیلدا یه کم دوچرخه بازی و اسکوترسواری کرد. بعدشم مامانینا اومدن و بساط نهار رو آوردن و سیگما آتیش درست کرد و جوجه ها رو کباب کرد و دور هم جوج زدیم. ولی بچه کاپا تمام مدت جیغ زد تا بالاخره ساعت 3 اینا به مقصودش رسید! و خوب شد دیگه. دلم سوخت براش. متاسفانه بخاطر تصمیمات اشتباه پدر و مادرش هی ضربه میبینه. بچه تو این سن پوشک بشه، یبس هم میشه دیگه. معلومه بدش میاد از دستشویی کردن. خلاصه دیگه جمع کردیم راه افتادیم به سمت تهران. وقتی رسیدیم لباسای توی بالکن رو جمع کردم. یه کم حلقه زدم و رفتم حمام و با سیگما رفتیم سراغ خونه جدید. یه کم کار داشتیم که انجام شد و 8.5 خسته و کوفته رسیدیم خونه. شیرموز اینا خوردیم و یه سری از عکسای نینی جدید گاما گم شده بود که نشستم پای لپ تاپ و پیداش کردم و براش فرستادم و دیگه 11 خوابیدیم.

شنبه 6 مهر هم که امروزه و ساعت 5:43:21 صبح امروز، تمام عددا پشت هم جمع شده بودن که لحظه رو بسازن. 5:43:21-98/7/6 ما که خواب بودیم اون موقع. حتی دو ساعت بعدشم خواب بودیم. تا 8 به زور بیدار شدم و دیر رسیدم شرکت. ولی اونایی که بیدار بودین لحظه ی باحالی رو دیدین. خخخ. لااقل واسه من که او سی دی زمانی دارم، بد نبود اگه بیدار بودم اون موقع. شوخی میکنم. حالا مثلا بیدار بودم، چی کار میخواستم بکنم تو یه ثانیه؟ 

 

زیرلبی با خودش حرف میزند...

سلام. روزتون بخیر. این روزا یه جورایی شدم. خیلی بیشتر دارم راجع به همه چیز فکر می کنم. خیلی بیشتر مردم رو درک می کنم و بهشون حق میدم. مثل قبلنا شدم. غصه خور همه. یه مدت بود زده بودم به فاز بی خیالی. لازم بود برام. ولی        هر کسی کو دور ماند از اصل خویش       باز جوید روزگار وصل خویش

دوشنبه عصر، مسیرمون فقط یه کوچولو شلوغتر بود. خیلی قابل تحمل بود. اون استرسی که داشتم از ترافیک یه کم بیخود بود. به نسبت زود رسیدیم خونه. لباس عوض کردم و یه شام مختصر خوردم و  رفتم پیاده روی. 10 دور، دور پارک رو رفتم و برگشتم خونه. دوش گرفتم و بی نهایت خسته بودم. میخواستم یه کم خونه رو مرتب کنم ولی نشد. له له بودم. مانکن رو دیدیم. بعد درد پهلوی آسیب دیده م شروع شد...

سه شنبه کار، خونه، شام بی شام، رفتم پیاده روی. همون 10 دور. وقتی برگشتم از خجالت شکم جان دراومدم. البته نه سریع. اول رفتم حمام مفصل. بعدشم تمیز کردن خونه واسه مهمون فردا. در حالی که بسی خسته بودم. تی وی فیلم دوئل رو پخش کرد. آخ که چقدر عاشق این فیلم بودم من. نصفش رو دیدم ولی داشتم بیهوش میشدم. پس بیهوش شدم. 

صبح امروز که بیدار شدم، دیدم یادم رفته گوشیمو فلایت مد کنم. 1 درصد شارژ داشت. قرار بود آرمین بیاد خونمون از صبح. از شهرشون اومده و شب هم داره از ایران میره، گفتیم یه روز با ما باشه. سیگما دعوتش کرده بود یعنی. قرار بود من رو زود بذاره شرکت و بره فرودگاه دنبال آرمین. ولی آخرین تمیزکاریای خونه طول کشید و ترافیکم زیاد بود و دیرش میشد. وسط راه پیاده شدم تاکسی گرفتم. یه مسیری رو هم پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم شرکت. حالا عصر که برم آرمین خونمونه. قیمه آماده کردم دیشب. عصر برم بادمجون هم بپزم و بشه قیمه بادمجون واسه شام. سیگما هم جوجه کباب کنه اگه قیمه دوس نداشت، گشنه از ایران نره بچه. 

یه مدت بود که شنیدن سختیای زندگی حالم رو بد میکرد. یه دوره افسردگی رو طی کرده بودم بعد از کشیدن سختی های بسیار در به هم رسیدنمون. بعد از اون کوچیکترین حرفی از بدبختی هر کسی میومد، خودم رو میزدم به نشنیدن. اتفاقات بد رو دوس نداشتم بشنوم. حتی مسائلی که خودمون داشتیم. حاضر نبودم بهش فکر کنم. واکنش دفاعی بدنم بود. خوب بود که اینجوری بودم. وگرنه میموندم تو اون منجلاب. حالم بد و بدتر میشد. سعی کردم بی خیال باشم. البته که نمیشد کامل. بیشتر وقتا ناراحتی رو میریزم تو خودم و از اینکه یه بار دیگه برای یه نفر دیگه تعریفش کنم زجر می کشم و هیچ وقت تعریف نمی کنم. همین داستان شتک شدنم تو سفر رو هم که برای دوستام تعریف کرده بودم، هر وقت میپرسیدن باز ازم، حالم دوباره از اول بد میشد. به همه گفتم خوب خوب شدم تا دیگه هیچی نپرسن. به دوستایی هم که بعد از یه مدت دیدمشون، هیچی نگفتم. نمیخواستم باز از اول تعریف کنم ماجرا رو. بعد دیدم سیگما هم مثل من شده. وقتی نیما و آرش رو دید مطمئن بودم براشون تعریف می کنه، ولی نکرده بود. حتی من از قصد دیر رفتم پیششون که اگه میخواد تعریف کنه من نباشم و دوباره نشنوم، ولی اونم تعریف نکرده بود. گفت حالم بد میشه از یادآوریش. در مورد بقیه اتفاقات بد زندگی هم وضعیت همینه. چه آدم خودش رو توش مقصر میبینه، چه نبینه، عمومی کردنش یه حس بدتری میده بهم. اصلا درد دل کردن حالمو بد می کنه. فکر کنم خیلی عجیبم...

سلام پاییز جان

سلام سلام. پاییزتون مبارک. اول مهرتون مبارک. کیا زندگیشون فرق کرد با تابستون؟

ما که همونی ایم که بودیم. فقط با این تفاوت که بیشتر باید تو ترافیک باشیم و زودتر هم شب میشه. ولی فرق خاصی نکردیم. باید یه کم فرق بتراشم واسه خودم. اگه بشه یه کم برنامه پیاده روی بذارم تو برنامه م. بعد از سفر هییییییییییچ ورزشی نداشتم. 

شنبه یکی از بهترین روزای استراحتانه بود. صبح خیلی زود رفتم شرکت و طبعا عصر هم زودتر اومدم. یعنی سیگما سمت شرکتمون کار داشت و کارش زود تموم شد و منم نیم ساعتی مرخصی گرفتم که زودتر بریم خونه. ترافیکم نبود و زودی رسیدیم. میخواستیم بخوابیم ولی رفتیم تو تخت و گوشی بازی کردیم و خوابمون نبرد. پاشدیم و سیگما رفت خرید، منم ماسک عسل گذاشتم، بستنی خرید و بقیه فیلم آل رو دیدیم و بستنی خوردیم و یه کم پلکیدیم واسه خودمون. بعدش هم زود شام خوردیم و یه بازی لگوطوری تو گوشیم داشتم که با سیگما نشستیم دوتایی بازی کردیم و رکورد خفنی زدیم. یه ساعت هم که ساعت رو کشیدیم عقب و تایممون بیشتر بود. حال داد. البته شب مثل همیشه خوابیدیم و باعث شد صبح فرداش یه ساعت زودتر برم شرکت. بماند شب هم که چقدر بد خوابیدم بخاطر پ.

یکشنبه عصری بازم زود اومدم بیرون از شرکت و رفتم خونه مامانینا. دوخط تاکسی باید سوار شم ولی چون اولی مسیر رو کامل میرفت، انگار اسنپ گرفته باشم. از در شرکت تا در خونه مامانینا. حال داد. مامان نبود. رفته بود دکتر. بابا و بتاینا بودن. دیگه کلی با بابا و بتا حرفیدیم و بچه ها هم وول خوردن اون وسط. به تتا کلمه یاد میدادم. میگفتم بگو چاقو، میگفت قاچو! راست میگه دیگه، قاچ می کنه چاقو خب. عاشقشم. میگفتم بگو لاندا، میگفت ممنون!!! نمیدونم چه ربطی داره. بی ربط ترینه. خلاصه که کلی دلبری کرد ازمون. مامان زنگ زده بود که من طول میکشه بیام، میخوام سوپ شیر و لازانیا درست کنم. میشه درست کنید؟ دیگه سوپ شیر با من شد و لازانیا با بتا. البته مشارکتی. من همه قارچا رو خورد کردم و تفت دادم هم برای سوپ هم لازان. دیگه بقیشو با هم بودیم. با اینکه آشپز دوتا شد، ولی غذا نه شور شد نه بی نمک. داماد می گفت از بس شما دوتا تله پاتی دارین، یکیتون یواشکی هم نمک بریزه، اون یکی میفهمه. خخخ. مامان 8.5 اومد. دیگه تا اومد خودش میز رو چید و شام رو خوردیم. خیلی هم خوابمون میومد و شب 10 پاشدیم که بیایم. تو کوچه دعوا شده بود. حرفی البته. گویا یکی نزول داده بود یا گرفته بود و خلاصه بحثشون بود! ولی یه کم طول کشید تا بتونیم بریم. 11.5 خوابیدیم. 

امروزم که اول مهره و خوبیش این بود که از توی طرح اومدیم و زود رسیدم شرکت. اصلا اون ترافیک ترسناکی که فکر می کردم باشه، نبود. ببینیم عصر چی میشه حالا 

خب پاییز شروع شد. تو پاییز زندگی باید نظم بگیره یه کم. ورزش بیاد تو برنامه، تغذیه درست شه، ساعت خواب تنظیم بشه. هوا خشکه، رسیدگی به پوستمون باید بیشتر بشه. چون هوا زودتر تاریک میشه و سرد میشه، احتمال بروز افسردگی میره بالا، یادمون نره قرص ویتامین دی مصرف کنیم (با دستور پزشک البته) و مواظب روحمون باشیم. بیخود و بیجهت جشن بگیرید 

من میخوام اگه بشه هفته ای چند شب پیاده روی  بریم.هفته ای یه روز هم برم استخر.  تا وسط پاییز، 1.5 ماه وقت دارم لاغر شم. ببینم 3 کیلو میتونم لاغر کنم؟ 

سیگما هم چاق شده و قرار شده دیگه رژیمی بهش غذا بدم. بریم تو کار ماهی کبابی، فیله و جوجه کباب و سالاد.  

واسه پوست هم برنامه های قبلی رو بهتر ادامه میدم. حالا که تابستون تموم شد از لایه بردار هم میتونم استفاده کنم. هفته ای یک-دو بار ماسک صورت بذارم. بیشتر کرم بزنم. واسه شستن دستم از پن پوستای حساس استفاده کنم حتما (همین الان هم میکنم البته). ظرف شستن فقط با دستکش، اونم دولایه، زیر دستکش نخی، رو دستکش لاتکس. تو خونه دمپایی رو فرشی یا جوراب بپوشید و اگه ترک پا دارید درمانش کنید. اگه ندارید هم هفته ای دوبار کرم مالیش کنید و روش جوراب بپوشید که نماله به اینور اونور و ترک نخوره و پوسته پوسته نشه. به ناخنامون رسیدگی کنیم، هم دست هم پا. 

مورد بعدی موهامونه که خب تو پاییز وضعش بهتر از تابستونه. احتمالا تعداد استخر رفتنا و دوش گرفتنا کم میشه و کمتر مواد شیمیایی و کلر میره به خورد موهامون. خود آب زیاد به مو زدن هم مو رو خشک می کنه و  حالا انتظار میره وضع موهامون بهتر بشه. 

یه سری عادت دیگه هم اضافه کنید. هر کی متناسب با برنامه زندگی خودش. مثلا کتاب خوندن. یادم باشه دکور خونه رو هم پاییزی کنم یه گوشه دنج درست کنم واسه کتاب خوندن....

شماها واسه پاییز چه برنامه ای دارید؟