آرمین و اتاق جدید

سلام علیکم. صباح الخیر. حالکم؟ احوالکم؟ عه زده بودم کانال عربی. چطورین؟

همونجور که میدونین من عاشق آخر هفته ام. تعریف کردنیاشم بیشتره.

4شنبه 3 مهر که آرمین خونمون بود، با سیگما اومدن دنبالم. عجب ترافیکی هم بود. کلی طول کشید تا برسیم خونه. رفتم دیدم چه خبره. کل میز پر از خوراکی بود و یه کم هم خونه رو نامرتب کرده بودن. آرمین برامون سوغاتی آورده بود. یه شیرینی از شهرشون و یه لیوان آبجو از آلمان. خیلی زشت بود لیوانه. خخخ. صبحونه رو توی خونه و مفصل خورده بودن. نهار هم از بیرون پیتزا گرفته بودن. واسه شام قرار بود سیگما جوجه درست کنه و منم قیمه. دیدم سیگما بادمجون نخریده. گفتم دیگه قیمه سیب زمینیش کنم. تا رسیدم رفتم لباس عوض کردم و بعد اومدم سراغ سیب زمینیا. پوست کندم و سرخ کردم و اینا هم حرف میزدن با هم و واسه منم تعریف می کرد. بعد دیگه آرمین قرار بود دوستش رو ببینه و یه ساعتی رفت بیرون. منم بی نهایت خسته بودم. چهارشنبه ها جنازه ام رسما. تا رفت پریدم تو تخت که شاید بخوابم ولی اصلا خوابم نمیبرد. یه کم غرغر کردم به سیگما که چرا فلان کارا رو کردن و کثیف کردن و اینا. بهونه گیر شده بودم. یه کم که استراحت کردم بهتر شدم. آرمین هم اومد و من پلو درست کردم و سیگما جوجه ها رو کباب کرد و میز رو چیدیم. آرمین با دوستش رفته بود بچرخه و کلی تو ترافیک مونده بود و حالش بد شده بود. حالت تهوع داشت. میگفت دیشب هم نخوابیده و حالش خوب نیس. خلاصه همش ولو بود و حالش بد بود. غذا رو هم که آوردیم، فقط جوجه خورد. به قیمه لب نزد! خیلی ناراحت شدم. این همه زحمت کشیده بودم! آخرش بهش گفتم لااقل یه قاشق قیمه بخور اگه بدت نمیاد ازش (آخه قبلش که میپرسیدیم دوس داری یا نه هی میگفت همه چی دوس دارم من) خلاصه یه قاشق خورد!!!  بعدشم با یکی دیگه از بچه های دانشگاه که الان آمریکاس ویدیو کال کردیم. اصلا با این اکیپ حال نمی کردم. ولی دوستای سیگما بودن. خودشم البته خیلی فاب نبود باهاشون. تا 12 شب حرف زدیم دور هم. چرت و پرت زیاد می گفت. دیگه ساعت 12 سیگما بردش فرودگاه امام. چون یه کم خسته و خوابالود بود، نگران بود و تا برنگشت، نخوابیدم. تو این فاصله همه ظرفا رو چیدم تو ماشین و تایم دادم نصف شب روشن بشه. به هم ریختگی های خونه رو هم مرتب کردم. حدود 2 خوابیدیم.

5شنبه 4مهر، ساعت 9 بیدار شدیم. علی رغم میلم. سیگما چندجا باید میرفت. با هم صبحونه خوردیم و رفت. منم که خونه تمیز بود. یه کم لم دادم و گوشی بازی کردم. بعد پی ام سی رو گرفتم و تنم رو لوسیون مالی کردم، لاک قرمز جیغ زدم، بعد از بیشتر از 1 ماه، هولاهوپ زدم و اوکی بودم، درد نداشتم. 60 تا کرانچ هم رفتم. خیلی رفرش شدم. تو این مدت دوبار هم ماشین لباسشویی رو روشن کردم و به گلدونای بالکن آب دادم و لباسا رو پهن کردم. ظرفای ماشین ظرفشویی رو هم خالی کردم. خیلی گل و بلبل بود این پنجشنبه. سیگما ظهر اومد و یه کار مهم رو انجام داده بود. نهار خوردیم با هم. همون قیمه رو که همه ش مونده و نمیدونم کی بخوریم. بعدشم حاضر شدیم بریم ییلاق. دیدیم خیلی ترافیکه و گفتیم بریم یه جا فرش بخریم واسه کف اتاق ییلاق که پیدا نکردیم. از این فرشای فانتزی گوگولی میخواستم. دیگه رفتیم ییلاق. همون اول راه سیگما خوابش گرفت و من نشستم. ولی نخوابید که. رفتیم و هیشکی خونه نبود. مامانینا رفته بودن بیرون. شروع کردیم به درست کردن تخت و بساط. اول فرش اتاق رو جارو کشیدیم و جمعش کردیم. بعد بتاینا اومدن. تخت رو با هم سرهم کردیم و پیچ کرد و دشک رو هم انداختیم. ملافه رو تختی هم برده بودم براش و کشیدم روش. فعلا رو تختی اضافه نداشتیم، پتو گلبافت انداختم روش و آماده شد. بعد رفتیم سراغ میزتوالت که یه عالمه چسبی بود ولی فعلا چیدیمش. مامانینا اومدن اتاقمون رو دیدن و دیگه رفتیم یه چای خوردیم و بازی پرسپولیس رو دیدیم که باخت از سپاهان و دوباره اومدیم سر کارمون. دو ساعت داشتیم چسب ها رو پاک می کردیم و بالاخره آماده و خوشگل شد. بسی ذوق کردیم. بعدشم شام خوردیم که سر شام بیتا و داداشش و خانمش اومدن خونمون، بعدشم خاله و شوهرش اومدن. دیگه با اونا نشسته بودیم و حرف میزدیم. من و بیتا ادا درمیاوردیم. رفته بودیم یه گوشه خز و خیل طوری میرقصیدیم واسه خودمون و دلقک بازی درمیاوردیم. دیگه اونا رفتن و آهنگ ترکی گذاشتیم و من شروع کردم ترکی رقصیدن. مامان و سیگما شاخ درآورده بودن که چه خوب ترکی میرقصی. کی یاد گرفتی؟ منم تند تند میرقصیدم گفتم منو دست کم گرفتینا. دیگه تیلدا هم خوشش اومد و کارای من رو تقلید کرد، کلی خوب یاد گرفت. حالا یه سری حرکت سختاشو که خودم نمیتونم برم، باید به تیلدا یاد بدم. بعدشم بندری یادش دادم. اینو رقاص نکنم صلوات خودم دختر داشته باشم که قطعا کلاس رقص مینویسم اسمش رو. داداشینا 12 شب اومدن و حال کاپا خوب نبود. گلاب به روتون یبس بود و درد داشت. همش گریه می کرد. اون شب هی صدای گریه از اتاق داداشینا و بتاینا میومد و من و سیگما رو تخت جدید نشسته بودیم با گوشی بازی می کردیم تا 2-3.

جمعه 5مهر، صبحونه رو که خوردیم با تیلدا رفتم باغ. سیگما قبل از ما رفته بود. پیاده رفتیم. تیلدا یه کم دوچرخه بازی و اسکوترسواری کرد. بعدشم مامانینا اومدن و بساط نهار رو آوردن و سیگما آتیش درست کرد و جوجه ها رو کباب کرد و دور هم جوج زدیم. ولی بچه کاپا تمام مدت جیغ زد تا بالاخره ساعت 3 اینا به مقصودش رسید! و خوب شد دیگه. دلم سوخت براش. متاسفانه بخاطر تصمیمات اشتباه پدر و مادرش هی ضربه میبینه. بچه تو این سن پوشک بشه، یبس هم میشه دیگه. معلومه بدش میاد از دستشویی کردن. خلاصه دیگه جمع کردیم راه افتادیم به سمت تهران. وقتی رسیدیم لباسای توی بالکن رو جمع کردم. یه کم حلقه زدم و رفتم حمام و با سیگما رفتیم سراغ خونه جدید. یه کم کار داشتیم که انجام شد و 8.5 خسته و کوفته رسیدیم خونه. شیرموز اینا خوردیم و یه سری از عکسای نینی جدید گاما گم شده بود که نشستم پای لپ تاپ و پیداش کردم و براش فرستادم و دیگه 11 خوابیدیم.

شنبه 6 مهر هم که امروزه و ساعت 5:43:21 صبح امروز، تمام عددا پشت هم جمع شده بودن که لحظه رو بسازن. 5:43:21-98/7/6 ما که خواب بودیم اون موقع. حتی دو ساعت بعدشم خواب بودیم. تا 8 به زور بیدار شدم و دیر رسیدم شرکت. ولی اونایی که بیدار بودین لحظه ی باحالی رو دیدین. خخخ. لااقل واسه من که او سی دی زمانی دارم، بد نبود اگه بیدار بودم اون موقع. شوخی میکنم. حالا مثلا بیدار بودم، چی کار میخواستم بکنم تو یه ثانیه؟ 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
رویای ۵۸ شنبه 6 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 05:56 ب.ظ

می بینم که کللی کدبانو شدی و حواست به مرتب بودن خونه است....ایول بهت

بعله بعله. دیگه نمیذارم مثل قدیم نابود شه از کثیفی

صدفی شنبه 6 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 06:38 ب.ظ

سلام.چه خوبه که هنوز مینویسین تو وبلاگ..من که از نوشته های شما انرژی میگیرم..برم بخونم پست رو

خدا رو شکر

هستی یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 07:26 ق.ظ

به به، چه دختر فعالی
با رقصیدنت خیلی حال کردم. من کلا در این زمینه بی استعدادترین آدم دنیام

جدی؟ رقص خیلی خوبه. من قدیم خیلی میرقصیدم. یعنی تو بچگی. از وقتی بزرگ شدم دیگه اییی
کلا مامان یهو میگفت آهنگ بذار برقصیم. اون وقتا خیلی خوب بود.

فرناز یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 09:41 ق.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

اتاق نو مبارک وقتی اینجوری از کار کردن می نویسی آدم دلش میخواد پاشه کار خونه انجام بده


باید اولش می نوشتم حی علی النظافت

میترا یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:58 ب.ظ

لاندا جون حلقه رو خوب اومدی از وقتی تو نزدی منم نزدم وواای

جدی؟ نه نه تنبلی نکن، تو بزن حلقه رو
من از 5شنبه هر روز یه ربع میزنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد