عمه جان...

سلام. به رسم شنبه ها اینجا آپ نشد، چون نیومدم سر کار. رفته بودیم خاکسپاری. عمه م فوت شد. همون عمه وسطی مهربونم که تو این پست بهش اشاره کرده بودم. 

5شنبه همه چیز خوب بود. ظهر رفتم خونه مامانینا. یه هفته ای بود که بابا شدیدا دست درد و کتف درد و گردن درد داره. آرتروز. قرار بود از شنبه بره فیزیوتراپی. انقدری دستش درد می کنه که شبا نمیتونه بخوابه و 5-6 تا مسکن میخوره. اون روز عصر دوره خونه زندایی بودیم. من همون لباسایی که یکشنبه خونه دوستم پوشیده بودم رو پوشیدم و با مامان رفتیم دنبال بتاینا و 5 نفری رفتیم خونه دایی. همه خانوما بودیم. دور هم خوش گذشت. خونشون هم خوشگله، کلی از تتا عکس گرفتیم و تتا هم کلی شیرین کاری کرد که همه قربون صدقه ش رفتن. ساعت 9 برگشتیم خونه مامان و دامادها هم اومدن و بعدش داداش با کاپا اومد. برای اولین بار خانمش نیومده بود. سردرد میگرنی بدی داشت و نیومده بود. خیلی تعجب ناک بود که کاپا با اون حجم از وابستگی خودش اومده بود و اصلا هم دلش واسه مامانش تنگ نشد. همش داشت بازی می کرد با تیلدا و تتا. خوش گذشت ولی من خیلی خسته و خوابالو بودم. 12.5 بلند شدیم و رفتیم خونه. سیگما 2 خوابید و من تا 3 داشتم گوشی بازی می کردم.

جمعه12 مهر، 9.5 صبح تلفن زنگ زد. سیگما رفت گوشی رو آورد داد به من. من خواب خواب بودم. داماد بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگم، گوشی رو دادم به سیگما و خوابیدم. بعد سیگما اومد تو اتاق و گفت:" یه خبر بد داد. عمه وسطی فوت شده. " بین همین دو جمله ش اصلا فاصله ننداخت ولی تا گفت خبر بد من داشتم سکته می کردم. وقتی خبر رو گفت خیلی نفهمیدم. رفتم دسشویی و تازه فهمیدم و زدم زیر گریه. من عمه وسطی رو خیلی دوس داشتم. اونم من رو. اردیبهشت بود که تو یه هفته، دو سه بار خواب دیدم عمه فوت شده. خیلی دلم براش تنگ شده بود اما هی نمیشد برم خونشون ببینمش. که دیگه شروع کردم تلفن حرف زدن باهاش. چیزی که از من خیلی عجیبه. ماه پیش هم که اومدن ییلاق خونه بابا و دل سیر دیدمش. هیچی دیگه. عمه جانم رفت. صبح که دخترش رفته بود بیدارش کنه، بیدار نشده و آمبولانس که اومده بود گفت 2 ساعته فوت شده... صبحونه خوردیم و رفتیم خونه عمه. ما که رسیدیم آمبولانس اومده بود و پیکرش جلوی در تو کاور بود و آقایون دورش بودن. بابا رو بغل کردم و تسلیت گفتم بهش. آمبولانس رفت 3 تا خونه اونورتر وایستاد و همین چند قدم تشییعش کردن. من و دوتا عمه ها هم دنبالش رفتیم. عمه ها رو بغل کردم و کلی گریه کردیم. بعدشم رفتم بالا. دوتا دختراش بغلم کردن و گفتن عمه چقدر دوست داشت. دختر عمه کوچیکه تا منو بغل کرد گفت دردونه ی عمه اومدی؟ دیدی دیگه جاش خالیه. یه عالمه گریه کردیم تو بغل هم... خونه شلوغ و پلوغ. خیلی آدم اومده بود. کم کم رفتن. ما هم رفتیم. بتا گفت بیاین خونه ما. رفتیم خونشون. داماد رفت کباب خرید اومد. بتا هم برنج گذاشت و نهار خوردیم. تا ساعت 4 اینا اونجا بودیم و عصرونه هم خوردیم و بعدش رفتیم خونمون. سیگما رفت بلوز شلوارش رو که تو کنسرت شکافته بود بده خیاطی بدوزن که واسه مراسم لازم بود. منم خواستم یه کم بخوابم که بالایی نذاشت و رفتم حمام. سیگما هم نمیومد و کلی دپرس بودم. آهنگ میرن آدما رو گذاشته بودم هی گریه می کردم. آخر دیگه سیگما اومد و گفتم بریم خونه عمه، پیش بقیه باشم لااقل. رفتم و دیدم خیلیا هستن. کلا رسم خانوادمونه که تا چند روز عزادار رو تنها نذارن. ولی خب دیگه خیلی شلوغ بود. ما میخواستیم شام نمونیم ولی نذاشتن بریم. دیگه موندیم و بعدش با باباینا رفتیم خونه بابا که شب اونجا بخوابیم. به رییس هم پی ام دادم که فردا خاکسپاری عمه مه و نمیام سر کار.

شنبه هم که دیگه بماند... مراسم خاکسپاری... بدترین مراسم دنیا... دختر کوچیکه عمه 44 سالشه و ازدواج نکرده. دیگه تنها موند... همه بیشتر از بقیه واسه اون غصه داریم.... خیلی شلوغ بود مراسم. حدود 250 نفر آدم اومده بود. تا ظهر طول کشید و بعد همگی رفتیم رستوران. بعد از نهار خیلیاشون باز رفتن خونه عمه. بابا هم که خودش صاحب عزا بود و رفت. ولی ماها دیگه نرفتیم. یه کم آرامش بگیرن بنده های خدا. رفتیم خونمون و به سیگما گفتم امروز چون مراسم خاکسپاری بودیم و بهمون سخت گذشته، میتونیم یه کم به شکممون برسیم. شیرقهوه درست کردم و یکی یه کیک آشنا خوردیم و در حینش فیلم دیدیم. فیلم Her. نصفش رو دیدیم و بعد شام خوردیم. غذا هم نداشتیم، یادم افتاد تو فریزر کوردون بلو داریم. همونا رو گذاشتم تو فر و شام هم ردیف شد و خوردیم. تا 10 شب نصف فیلم رو دیدیم فقط و بعدش دیگه خوابیدیم. 

امروز اومدم سر کار. فردا باز باید مرخصی بگیرم. آخه ظهر ختمه. دوباره به صرف نهار. واقعا رسم مزخرفیه ها. خانواده عزادار همش دارن غذا میدن! به جای اینکه بقیه براشون غذا بیارن. اونم تو این حجم زیاد. یه پی ام تو تلگرام اومده بود که بیایم یه باری از دوش عزادار برداریم و براشون غذا بفرستیم. راس میگه دیگه ولی خب فامیل ما لااقل هیشکی بهش عمل نمیکنه. 50 نفر آدم هر وعده خونشونن فکر کنم. 

لطف می کنید اگه روح عمه م رو به یه فاتحه مهمون کنید... 

Her
نظرات 19 + ارسال نظر
فریبا یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:30 ق.ظ

لاندای عزیزم
تسلیت میگم
خدا به همگیتون بخصوص فرزندانش صبر و آرامش بده.

ممنونم عزیزم. انشالله

ژاله یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:47 ق.ظ

خدا رحمتشون کنه و به شما و بازماندگان صبر بده.

مرسی عزیزم

فرناز یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:55 ق.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

تسلیت میگم خدا رحمتشون کنه. چقدر برای دخترش سخته ولی اینکه انقدر راحت از دنیا رفتن واقعا نعمت بزرگیه برای خودشون. ببین درسته هر روز و هر شب آدم باید کلی غذا بپزه ولی همینکه همه کنار آدم هستن تحمل اون هفته اول رو راحتتر میکنه. البته حضور بچه های شلوغ و کسایی که کلا یادشون میره اومدن کنار عزادار باشن و میگن و میخندن خیلی سختتر از اون غذا درست کردنه است‌. امیدوارم خدا به همتون صبر بده

آره بنده خدا تو همه عمرش همیشه مریض بود. واقعا حقش بود که راحت بره از دنیا.
خداییش حالا روز اول که من رفتم هیشکی بچه نیاورده بود. ولی خب بگو بخندشون برقرار بود. طوری که دختر عمه م بنده خدا هی پا میشد از اتاق میرفت بیرون. یادشون میره واسه چی اومدن
ممنونم خدا پدر شما رو هم رحمت کنه

Zahra یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 01:36 ب.ظ

خدا رحمتشون کنه عزیزم، از دست دادن عزیزان خیلی سخته، حالت رو خوب درک میکنم، من هنوزم یاد پدربزرگ هام میفتم،، قلبم فشرده میشه...

ممنونم عزیزم. خدا پدربزرگای شما رو هم رحمت کنه.

رویای ۵۸ یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 01:51 ب.ظ

روحشون شاد...تسلیت میگم

ممنونم

نازنین یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام لاندا جان
تسلیت میگم عزیزم .روحشون شاد و خدا به همون صبر بده عزیزم

ممنونم عزیزم

میترا یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 02:56 ب.ظ

لاندای عزیزم تسلیت میگم
انشالله دیگه غم نبینی

مرسی میترا جان

شهره یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 03:01 ب.ظ

تسلیت میگم. روحشون شاد

ممنونم

طلوع یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 03:03 ب.ظ

سلام، تسلیت من رو پذیرا باشید، روحشان شاد و قرین رحمت و آمرزش خداوندی باد

خیلی ممنون. انشالله

غزال یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 05:49 ب.ظ

تسلیت میگم لاندا جان. خدا عمه ات رو بیامرزه و روحش قرین آرامش باشه
واقعا هزینه های مراسم ختم زیاده ولی خوب فکر کنم خیلی زمان بخواد برای اینکه جا بیفته که غذا ندن برای این مراسمات

مرسی غزال جان. آره منم فکر می کنم جا نیفته کلا! البته من شنیدم یه شهرایی هستن که رسمشون اینجوریه که بقیه برای عزادار غذا میبرن که رسم قشنگیه.
یه چیزی هم که هست اینه که معمولا آدما که وصیت می کنن، یه پولی واسه این روزاشون کنار میذارن. یعنی غافلگیر کننده نیست معمولا هزینه هاش.

خانم مترجم یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 05:50 ب.ظ

خدمت شما و خانواده محترمتون تسلیت عرض می کنم...ان شاءالله تحمل این غم، طاقتفرسا و جانکاه نباشه...روح عمتون شاد و روانشون گرامی باد

ممنونم عزیزم

مهناز یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 08:06 ب.ظ

تسلیت عرض میکنم. خدا رحمتشون کنه

مرسی

اوا یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:31 ب.ظ

لاندای عزیز تسلیت میگم روحشون شاد ،بقای عمر بازماندگان باشه انشالله

ممنونم آوا جان

هستی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 07:36 ق.ظ

تسلیت میگم بهت عزیزم. انشاالله روحشون در آرامش باشه.
راست میگی واقعا برای دختر عمه مجردت خیلی سخت تره تا با این وضع کنار بیاد.
این قضیه مراسم ختم و اینا رو منم دوست ندارم. اصلا فارغ از هزینه ای که باید خانواده عزادار بپردازن، من خودم وقتی ناراحتم دوست دارم هیچکسی دور و برم نباشه.

ممنون
جدی؟ جالبه. اما من اینجوری نیستم. بنظرم این بودن بقیه نعمته. اون روزای اول بیشتر آدما نیاز دارن به بقیه. من خودم که چند ساعت تنها بودم با این فکرا خیلی اذیت شدم. دوس داشتم برم پیش بقیه عزادارا، با هم باشیم. انگار تحمل یه درد با هم تقسیم میشه.
ولی خب به قول فرناز، اونایی که میان واسه همدردی باید حواسشون باشه. اولا که انقدری شلوغ نباشه که آرامش عزادارا به هم بریزه، بچه اینا نباشه، بدتر خودشون نیان جیغ و داد کنن واسه متوفی، بساط خنده راه نندازن و ...
که متاسفانه معمولا همه این کارا رو می کنن! و آدم ترجیح میده نباشن اصلا!

لیلا دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 09:33 ق.ظ

سلام لاندا جان. خیلی متاسف شدم از خوندن خبر فوت عمه اتون. تسلیت میگم و آرزوی آرامش و مغفرت برای عمه ی عزیزتون و صبر برای عزیزانشون.
امیدوارم دختر عمه اتون مسیر متفاوتی از اونچه دیگران برای تنهایش غصه میخورن طی کنه.

ممنونم عزیزم.
خیلی دلمرده شده. دیگه سر کار هم نمیره و اینکه تنها صبح تا شب تو خونه باشی، آدم رو خموده می کنه. خودش میگفت قبلا هم انگیزه نداشتم، الانم که دیگه هیچی... بقول شما منم امیدوارم یه راهی پیدا کنه واسه ساختن حس خوب، نه حالا صرفا ازدواج

ساچی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:49 ق.ظ

تسلیت میگم لاندا جان
روحشون قرین رحمت

ممنونم عزیزم

صدفی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 12:27 ب.ظ

تسلیت میگم عزیزم

ممنونم

لیلی۱لام دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 02:03 ب.ظ

سلام تسلیت میگم لاندا جان
انشاله روحشون در آرامش باشه

خیلی ممنون

ترمه سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 09:39 ب.ظ

تسلیت میگم ، روحشون شاد باشه

ممنونم عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد