تئاتر و مهمونی بازی ییلاقی

سلام، صبح اول هفته بخیر. زودی اومدم پست رو بذارم تا هنوز درگیر کارا نشدم. سریع برم سر تعریف کردنیا.

چهارشنبه عصر که رفتیم خونه، دوش گرفتم و یه کم به زخمام رسیدگی کردم و واسه شام یه تن ماهی جوشوندم و با بقیه نخودفرنگی شویدپلوهه خوردیم. 3 پیمونه درست کرده بودما، ولی صد بار خوردیمش  بالاخره تموم شد  یه کوچولو هم ساک جمع کردم واسه ییلاق ولی به این نتیجه رسیدیم که بعد از تئاتر برگردیم خونه. ساعت 8 زدیم بیرون. قرار بود با بتاینا بریم تئاتر تعطیلات. ما زودتر رسیدیم و بلیط گرفتیم. شبای آخر اجراشون بود. محرم و صفر دیگه اجرا نداشتن. دوستم رفته بود و خیلی تعریف کرده بود ازش. بتاینا هم اومدن و فینگیلی تتا خیلی سرحال بود. گفت تو ماشین خوابیده و الان سرحال بیدار شده. امیدی نبود که در طول تئاتر بخوابه دیگه. کلی هم دلشون واسه من تنگ شده بود. هم تتا هم تیلدا همش تو بغلم بودن. تتا که هی میومد بغل تک تکمون. خوبه باز به نسبت ساکت بود. به محض اینکه صداش درمیومد تذکر میدادن بهمون. بنده خدا داماد مجبور شد همش ببرتش بیرون. در کل بچه ساکتی بود، بیشتر ورجه وورجه بی صدا داشت. خیلی خنده دار بود تئاتره. البته بی نهایت بی ادبی بود. ولی خب خنده دار بود. موزیکال هم بود و تیلدا هم حال کرده بود. وسط ماجرا دوتا پسره بودن که حسابی مست بودن و همش میرقصیدن، میخواستن برن روی سن، ولی گارد گرفتشون و نذاشت برن. آخراش یکیشون بالا آورد و بوی الکل کل سالن رو برداشت. اینو واسه دوستم تعریف می کردم، گفت تو فعلنا هیچ ایونتی شرکت نکن  وسط تهران یارو انقدر مست. خخخ. گفتم آره بابا اگه شانس منه، روز عاشورا اونی که علم رو بلند کرده، مسته و علم رو میندازه رو من  شانس که نداریم  خلاصه، آخرای تئاتر دیگه تتا خوابش برد و تموم که شد نخود نخود هر که رود خانه خود. رفتیم خونمون و غذاهایی که واسه هاپوها کنار گذاشته بودیم رو برداشتیم و رفتیم ییلاق. هنوز از تهران خارج نشده، سیگما خوابش گرفت. هی گفتم بزن کنار من بشینم، کنار جاده زیاد جا نبود کنار بزنیم. خلاصه یه جا نگه داشت و من نشستم پشت فرمون. خودشم خوابش برد. البته منم خوابم میومد ها، ولی اینجوریم که تا تو تخت نباشم، از کم خوابی یهو خوابم نمیبره. یعنی تا صبح هم میتونستم رانندگی کنم. خلاصه ساعت 2.5 رسیدیم و مامانینا هم خواب بودن، ما هم یواشکی رفتیم تو اتاقمون خوابیدیم که اونا بیدار نشن. 

پنج شنبه 7 شهریور، ساعت 10.5 صبح بیدار شدم، کل دیشب رو یه تیکه رو دست راستم خوابیده بودم و درد می کرد. انقدر خسته بودم که اصلا وسط شب تکون هم نخوردم حتی. رفتیم بالا صبحونه خوردیم و فهمیدیم نهار مهمون داریم. عمه ها قراره بیان. سه تا عمه ها با دوتا از دخترعمه ها. مامان همه کارا رو خودش کرده بود. من دیگه بدیو بدیو گردگیری کردم و ساعت 11.5 اینا بود که اومدن. عمه وسطی رو که خیلی دوسش دارم، خیلی وقت بود ندیده بودمش. حتی عید هم ندیده بودمش. البته دیگه انقدر دلم براش تنگ شده بود که من که از تلفن فراریم، دو سه باری باهاش تلفنی حرف زده بودم تو این مدت. اونم کلی بغلم کرد و یه ساعت داشت بوسم می کرد. بقیه دیگه شاکی شده بودن   نوه ی عمه کوچیکه هم با مامانش اومده بود. 3 سالشه. بچه خیلی آرومی بود. اسباب بازی تیلداینا رو دادیم بهش بازی کرد. واسه نهار مامان زرشک پلو با مرغ درست کرده بود و قیمه. سفره رو انداختیم و نهار خوردیم و بعد دخترعمه ها میخواستن ظرفا رو بشورن که آب قطع شد و بعدا خود مامان شست بنده خدا. اون دخترعمه که بچه داشت کار داشت و رفت. من و اون یکی دختر عمه هم رفتیم تو بالکن و کلی حرف زدیم با هم. این دخترعمه م 43 سالشه و ازدواج نکرده. خیلی دختر خوبیه. کلی از کارش برام تعریف کرد و یه عالمه حرف زدیم. بعد دیگه عمه ها هم اومدن توی بالکن و دور هم میوه و چای خوردیم و تا 5.5 بودن و بعد رفتن. ما هم حاضر شدیم بریم بگردیم یه کم 4 تایی. رفتیم توی خود شهر یه کم مغازه های قدیمی رو دیدیم و درختای قدیمی تنه ضخیم رو دیدیم. عسل هم خریدیم و بعد رفتیم چشمه. انقدر هوا سرد شده بود که نگو. یخ زدیم. آش گرفتیم خوردیم. شب میخواستیم بریم رستوران که بتا زنگ زد که ما هم داریم میایم. دیگه قرار شد ما هی بچرخیم تا بتاینا هم برسن و با هم بریم رستوران. بعد از چشمه هم رفتیم با ماشین دور دور چندجا رو دیدیم و بعد هم رفتیم یه بوتیکی که لباسای خوبی داره معمولا، سیگما یه پیرهن آستین کوتاه مشکی خرید واسه محرم. کلا از مشکی بدش میاد خیلی. یه بار یه پیرهن مشکی به زور براش خریدیم، یه بار بیشتر نپوشید. این یکی رو ولی خوشش اومد. دیگه بتاینا رسیدن و رفتیم رستوران خوشگلی که تازه باز شده. ماهیچه و استیک سفارش دادیم. بد نبود غذاش ولی اونجورا هم خوب نبود. یعنی یه بار دیگه یا نمیرم یا اگه برم این غذاشو نمیگیرم. تتا هم انقدر شیطونی کرد که نگو. خوب شد تو تئاتر اینجوری نبود. رستوران رو گذاشته بود رو سرش. خیلی خوشحال بود. بلند بلند حرف میزد، جیغ میزد میخندید. خلاصه آبرو برامون نذاشت  دیگه رفتیم خونه و یه چای هم دور هم خوردیم تو بالکن. هوا خیلی سرد شده بود. باد میومد چه بادی. مامان و سیگما هوس کردن تو بالکن بخوابن. هر چی ما گفتیم سرده، گفتن نه حال میده. هر کدوم دوتا لحاف روشون انداختن و یه پتو هم دور سرشون پیچیدن. من اول رفتم یه کم کنار سیگما خوابیدم که ستاره ها رو ببینم، ولی انقدر باد میومد که هی منومیکرد زیر پتو که سرمانخورم. دیدم ستاره نمیشه ببینم، رفتم تو اتاق خودم خوابیدم. خخخ.

جمعه 8 شهریور، 7 صبح که نور تو بالکن زیاد شده بود، سیگما و مامان اومدن تو. سیگما اومد پیش من خوابید و تا 10 خواب بودیم. بعد همگی تو بالکن دور هم صبحونه خوردیم و بابا و سیگما رفتن بیرون دنبال تعمیر نمیدونم چی چی. من و بتا هم میخواستیم بریم قدم بزنیم که خاله اینا اومدن. خاله و پسراش و عروسش. عروسش هفته پیش که ما نبودیم تو مهمونی با مامان من بد حرف زده بود. الان اومده بود عذرخواهی. مامان رو بغل کرد و گفت حلالم کن و اینا. خلاصه دیگه اوضاع حسنه شد و دور هم بودیم و از سفرمون پرسیدن و اینا. ما به بقیه نگفتیم تو کنسرت اینجوری شدم. خب مامان باباها همینجوریش نگرانن. هی میخواستن گیر بدن و اینا، دیگه ما هم یه کم موضوع رو عوض کردیم. خلاصه خاله اینا که رفتن، نهار خوردیم و بعد دیگه ما حاضر شدیم برگردیم تهران. سر راه رفتیم لوبیای تازه خریدیم و شیر و ماست و اومدیم تهران. تا رسیدیم سیگما رفت اینا رو به مامانشینا بده و من هم نیم ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم افتادم به جون خونه. جا کم آوردیم واسه لباسا، روتختی جهازم، یه طبقه از کمد دیواری رو اشغال کرده بود. هیچ وقت هم ازش استفاده نمی کنم. بیخود خریدیمش اصن. 4شنبه بردیمش ییلاق که جامون باز شه. دیگه داشتم چیدمان کمد دیواری رو تغییر میدادم و یه کم لباس مباس جا دادم توش. یه دور لباس شستم. شیر رو جوشوندیم و یه شیر قهوه خوردیم باهاش. دیگه تا شب، 3-4 ساعت سر پا بودم و هی داشتم مرتب می کردم. باز هم کلی چیز میز هست که هنوز باید جا داده بشه. این هفته باید خورد خورد خونه رو تمیز کنم که اگه بشه آخر هفته مامانینا رو دعوت کنم خونمون. چه کار رو مخی هم هست این مرتب کردنا. هر چی جمع می کنم باز هنوز ترکشای سفر وسط خونه س! آخرشم اسمش فقط میشه مرتب کردن 

بالاخره دیگه 11 رفتم خوابیدم.

و امروز شنبه هم که صبح با سیگما اومدم شرکت. خیلی این پستم طولانی شد. هنوز دکتر صدام نکرده. برم که دیگه یه عالمه کار دارم 

روزای خوبی داشته باشین 


پ.ن: چه بده که تو قالب جدید بلاگ اسکای، قبل و بعد از هر یه شکلک، یه اینتر هم میزنه و میره خط بعد! پستم هزار تیکه شد :( برم واسشون نظر بذارم درستش کنن 

نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:14 ب.ظ

سلام ، ببخشید میپرسم منظورتون از ییلاق ییلاقات مازندران هست ؟؟

سلام. نه خودم اسمش رو گذاشتم ییلاق

تیلوتیلو شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:23 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

خب خدا را شکر که بهتری
خدا را شکر که اخر هفته خوبی داشتی
و خدا را شکر که همه چیز آرومه
مهمونی خیلی دوست دارم... آخر هفته خوش بگذره
چقدر خوبه که از جای مطمئن شیر و ماست محلی میخرید. نوش جانتون

مرسی . واقعا خدا رو شکر. یه کم احتیاج داشتم به این روزا.
آره خداییش. البته بیشتر سال که مجبوریم از این پاستوریزه ها بگیریم. حداقل این روزایی که به اونجا رفت و آمد داریم، محلی بگیریم

تیلوتیلو شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:23 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

ساچی شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 04:17 ب.ظ

فقد علمدار
خوشحالم که خوبی


مرسی

میترا یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:10 ب.ظ

وای تیکه علمو خوب اومدی
به این مسله حساس شدی عشقم
شاید قبلا بوده ولی اصلا برات مهم نبوده به چشمت نمیومده ولی الان که جسمت زخمی شده دقیق شدی روش


آره بعید نیست. یه جورایی ترسیدم ازشون. سنسورام کار افتادن
البته انصافا این مورد تئاتریه واسه هیشکی مشکلی ایجاد نکرد. حتی تو اون ردیفی که بالا آورد، کل ردیف خالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد