اولین روزهای کاری بهار

بهارتون مبارک. بهار انقدر خوبه که هر روزش رو باید به هم تبریک گفت.  انقدر دوس داشتم الان یه لیوان چای برای خودم میریختم و مینشستم جلوی پنجره. زل میزدم به چمن های پر از گل زرد کوچولو که تو این فصل زیاده، یه نسیم کمی میومد و چایم رو خنک می کرد و یه تکه شکلات تلخم رو باهاش میخوردم و از صدای پرنده ها لذت میبردم. ییلاق که رفته بودیم، وقتی توی باغ ها راه می رفتم، داشتم به این فکر می کردم که سرعت زندگی اینجا چقدر آرومه و چقدر آدم میتونه فکر کنه و از زندگیش عقب نمونه. برعکسش تهران. همش باید در حال بدو بدو باشی و باز هم از همه چیز عقبی. من دیگه فهمیدم که آدم این نوع زندگی نیستم. آدم یه عالمه بدو بدو و کار زیاد تو ساعتای طولانی نیستم. واسه همین دور یه عالمه چیز رو خط کشیدم. دیگه کار واسه خودم نمی تراشم. میخوام زندگی تنبل وار داشته باشم. مثلا یکشنبه صبح میخواستم باز برم کلاس یوگا و عصری هم شنا. دیدم حوصله ندارم جفتش رو نرفتم. یکی از فواید یه ماشینه بودنمون هم این شد که دیگه هر روز با سیگما میام و دغدغه ی جای پارک و زودتر رفتن به ترافیک نخوردن رو ندارم. صبحا هم سیگما ساعت میذاره واسه بیدار شدن، واسه همین خوابم راحت تر شده. تو این برهه از زندگیم ترجیح میدم سر این کار بیام، ولی میدونم نمیتونم 20-30 سال این همه ساعت سر کار باشم. زندگی خیلی ماشینی میشه اینجوری. وقتی به دکتری خوندن فکر می کنم میترسم. یه کار بزرگ واسه خودم تراشیده ام. امیدوارم خدا خودش به بهترین نحو همه چیز رو کنار هم بچینه.

خب از شنبه بگم که عصر وسط راه از تاکسی پیاده شدم و بقیه راه رو پیاده رفتم. هوا خوب بود و پیاده روی خیلی چسبید. 35 دقیقه تا خونه راه رفتم. وقتی رسیدم خیلی سرحال بودم. عدسی درست کردم و سالاد واسه فردام. بعد سیگما اومد و فیله کباب کرد و بهش سالاد سزار دادم و با هم نشستیم فیلم پرستیژ رو نصفه دیدیم. وسطاش من خوابم گرفت و رفتم خوابیدم و سیگما تا آخر دید.

یکشنبه 18 فروردین، صبح بازم با سیگما رفتم شرکت. خیلی سرم شلوغ بود. چه بارونی هم میومد. عصری که میخواستم پیاده برم، از شدت بارون دیگه وسط راه پیاده نشدم. نزدیک خونه پیاده شدم و فقط یه ربع راه رو پیاده رفتم با چتر. وسط راه یه یارویی هم گیر داده بود ما رو سوار کنه! نمیخوام آقا برو دیگه. اه! خلاصه رفتم خونه و سر راه یه 6تا چوب لباسی خریدم و یه چسب چوب که دکوپاژ کنم، ولی حوصله نداشتم. خونه باز عدسی درست کردم و فیلم پرستیژ رو پلی کردم و عدسیمو خوردم. فیله هم توی زعفران و آبلیمو و ادویه خوابوندم که سیگما بیاد کباب کنه. هولاهوپ هم زدم. سیگما اومد و با هم فیلم Now you see me1 رو پلی کردیم و نصفه دیدیم. ساعت 10:15 یادم اومد هنوز کباب نکرده. رفت درست کرد و غذای فردا رو کشیدم تو ظرفا و رفتیم خوابیدیم.

دوشنبه 19ام، باز با هم رفتیم سر کار. صبحا که من رو میبره خیلی حس خوبیه. تو راه کلی با هم میپوییم. خیلی بیشتر هم رو میبینیم از وقتی من رو میبره. چون از اونور هم زودتر از سر کار برمیگرده. سر کار همه پنجره کنار من رو باز می کردن و باد شدید میومد. چندباری بستم ولی چون گرمشون بود باز می کردن. عصری باز وسط راه پیاده شدم و پیاده رفتم خونه. برای خودم سوپ درست کردم و با فیله خوردم. باز یه کم از پرستیژ رو دیدم تا سیگما اومد و بقیه ی Now you see me1 رو دیدیم و تموم شد. شامش رو هم دادم این وسط خورد. بعدشم لالا. من خیلی خسته بودم. گلودرد هم گرفته بودم. نصف شب از گلودرد بیدار شدم و کلی حرص خوردم از همکارام که باعث شدن سرما بخورم.

سه شنبه 20ام، باز شرکت و جلسه های مهم  و گلودرد و بی حالی. سفت و سخت وایستادم سر باز کردن پنجره. من میدونم گرمه، ولی فکر کنین تابستون که باید کولر زد، خب اونی که جلوی کولر میشینه اذیت میشه. خصوصا اگه گرمایی هم نباشه. منم هی به هرکی میاد باز کنه پنجره رو، میگم بیا جامون عوض، ولی هیشکی جاشو با من عوض نمی کنه. خب چی کار کنم دیگه؟ خیلی بی حال بودم. عصری یه کم مغازه گردی کردم و با تاکسی رفتم خونه مامانینا. مامان رفته بود دکتر و داشت پیاده برمیگشت. زنگ زدم و به هم نزدیک بودیم و گفت خسته شده و میخواد ماشین بگیره. منم از تاکسی پیاده شدم و رفتم پیشش. دیگه نزدیک ایستگاه بی ار تی بودیم و با هم بی ار تی سوار شدیم و بعد هم مترو و رفتیم خونه. گلدونای پشت پنجره م رو که برده بودم پشت پنجره مامانینا، کلی خوشگل شده بود. از مترو یه دونه از این محافظای کابل شارژ گرفته بودم. نشستم دوساعت پیچیدمش دور شارژر مامان. بعد بتا و دخملاش اومدن. آخ که تتا دلمو میبره. گفتم توی عید باهاش تمرین کردیم و چند قدم برداشت؟ دیگه الان 2-3 متر بدون کمک راه میره. قند تو دلم آب می کنه با اون طرز راه رفتنش. سیگما هم زود اومد خونه ماماینا. واسمون میوه فیسالیس آورده بود. اولین باری بود که میخوردم. بد نبود. خوشم اومد. سیگما کلی با تیلدا بازی کرد. بابا هم اومد و شام خوردیم. حواسمون بود که زیاد نخوریم. غذا لوبیاپلو بود ولی شانس آوردم زیاد خوشمزه نشده بود، واسه همین تونستم کم بخورم.  بعدشم کلی با این فینگیلیا بازی کردیم و رفتیم خونه لالا.

امروز، چهارشنبه، وسط کارام یه لیست خرید نوشتم واسه مهمونی. نمیدونم گفتم یا نه. 5شنبه خاله های سیگما رو دعوت کردم خونمون. میخوام گول بزنم مهمونا رو. خورش کرفس رو زودتر از بیرون بگیرم و بریزم تو قابلمه مثلا خودم پختم. خخخ. کباب و جوجه هم که سیگما بگیره واسه شب. خودمم فقط دسر درست می کنم و نهایتا سوپ. آخه سوپم دیگه خیلی تکراری شده. نمیدونم درست کنم یا نه. عصر امروز میخوام برم دنبال ظرف یه بار مصرف خوشگل واسه دسر. یادم باشه گل هم بخرم سر راهم. 

نظرات 6 + ارسال نظر
تیلوتیلو چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 06:38 ب.ظ

موافقم که هر روز بهار را باید تبریک بگیم به هم
مراقب این سرماخوردگی های بهارانه باش که اصلا نمیچسبه
مهمونی و دور همی هم که عشقه
الهی که همیشه شاد و خوشبخت باشی دختر گل

وای وای امان از سرماخوردگی. خیلی بهترم خدا رو شکر
مرسی عزیزم. توام همینطور

الهه چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 07:23 ب.ظ

بهار تو هم مبارک عزیزم.
من کاملا با حرفت موافقم، تو شهرهای شلوغ انگار آدم طعم زندگی رو فراموش می کنه و غرق در شلوغی های محیط میشه.
راستی لاندا جون پیج اینستا رو بهم میدی؟ این از منه ela.5751

ممنون. عزیزم فالوت کردم.

هستی چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 08:59 ب.ظ http://mydailynotebook.blogsky.com

ببین اصلا و اصلا سراغ دکتری خوندن نرو. واقعا اعصاب و وقت و انرژی و توان بسیار زیادی میخواد. من پیر شدم توی دکتری خوندن

همه دکتری خونده ها همدردن. بتا هم همش بهم میگه نخون. خب راستش خودم هم یه کم دودل شدم. حوصله ندارم زیاد. حالا ببینیم چی میشه
به اینجا خوش اومدی

فرناز چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 09:01 ب.ظ

وقت برای سبکتر کردن کارها همیشه هست. من وقتی چهل سالم شد به سالهای قبل که نگاه کردم فکر کردم کاش قبل بچه دار شدن بیشتر تلاش میکردم. تازه کلی هم فعال بودم اون موقعها. اگه تصمیم داری درس بخونی الان وقتشه نه حتی ۵ سال دیگه. به مرور زمان آدم انرژیش کمتر میشه بعد بچه دار شدن هم همه برنامه ها دور بچه میچرخه و انقدر وقت و انرژی میگیره که فقط دنبال یک ساعت خواب راحت میگردی.

آره راست میگی. هر کاری قبل بچه دار شدن کنم، کردم، وگرنه بعدش دیگه هیچ کاری نمیشه کرد.
ولی الان رو یه مود تنبلی خاصی هستم. همش خسته ام. احتمالا بخشیش به خاطر همین فقر ذخیره آهن هم هست. حالا اینو درمان کنم ببینم چی میشه. حوصله م میگیره کاری کنم یا نه

امیررضا پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 07:10 ق.ظ

سلام، روز بخیر ، من از خوانندگان خاموش شما هستم . از شهر تورونتو.ما یک خوانواده ۴ نفره هستیم که مدتهاست اینجا زندگی می کنیم. کار ما کمک به کسانی هست که قصد تحصیل در مدارس ، کالج ها و دانشگاههای کانادا رو دارند. باعث خوشحالی خواهد بود که اگر برنامه ای در این مورد دارید اطلاعات لازم رو ارائه بدیم. با آرزوی بهترینها. تلفن من : 0014169037601 با WhatsApp یا imo.

ممنون از کامنتتون. خودم که فعلا قصد مهاجرت ندارم. ولی اگه کسی خواست شما رو بهش معرفی می کنم

رویای ۵۸ شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 10:27 ق.ظ

منم آدم زندگی ماشینی و بدو بدو های زندگی های امروزی نیستم...آرزو می کنم کاشکی دوران قاجار به دنیا اومده بودم


میخوردیم و میخوابیدیم و چاق می شدیم هی
خیلی هم به روز بودیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد