بهار بازم بیا عشق رو بیارش...

سلام  سلام. این آخرین پست سال 97 ئه. حالتون خوبه؟ اومدم ازتون تشکر کنم که این یه سال رو هم باهام بودین. نوشته هام رو خوندین و نظرات ارزشمند دادین. به شوق شماها سعی کردم مرتب بیام و بنویسم. مرسی که هستین.

اوضاع خوبه؟ در حال خونه تکونی اید؟ حال و هوای عید رو پیدا کردید؟ هفت سین چیدین؟ من پیدا کردم بالاخره. نه بابا؟ دیگه خود عمونوروز تو راهه. همین نزدیکاس. کمتر از دو روز دیگه اینجاس.

شکلکهای جالب و متحرک آروین

بریم سراغ تعریفیا.

4شنبه عصر قرار بود با همکارا بریم معجون بزنیم بر بدن که همه کار داشتن و نتونستن بیان. من و این همکارم ساحل با هم رفتیم دوتایی. دیگه کلی حرف زدیم. از هر دری سخنی. خیلی خوب بود. بعدشم دوتایی با هم رفتیم از گلفروش دست فروش! عشق خودم، گل خریدیم. من یه دسته گل پیونی خریدم. اونم یه رز واسه نامزدش. دیگه خدافظی کردیم و با تاکسی رفتم خونه. سیگما قبل از من رفته بود و ویترین رو برق انداخته بود و رفته بود حمام. تازه کریستال گنده ها رو هم شسته بود. بسی ذوق کردم. واسش قرمه سبزی برده بودم که خورد و گرگ و میش رو دیدیم. بعد گفت بازم گشنمه و واسه خودش پیتزا سفارش داد! من میگم گامبوئه میگید نه! یه پرس کامل قرمه سبزی خورده بود خب. دیگه دوتیکه پیتزا هم من خوردم از کنارش و رفتیم لالا.

5شنبه صبح سیگما رفت جلسه و من بیدار شدم دو سری لباس شستم و ظرفای ماشین رو چنج کردم و بعد دوتا از کمد دیواریا رو ریختم بیرون و بقیه ظرفای ویترین رو هم شستم و بردم سرجاشون چیدم. واسه نهار خوراک قارچ و لوبیا درست کردم. سیگما نهار خورده بود. ولی خوراک هم خورد با من. یه کم استراحت کردیم و پاشد به شستن پنجره های اتاقا. پرده هاشو درآورد و انداختم تو ماشین و تو این فاصله پنجره ها رو دستمال کشید و بعد پرده ها رو نصب کرد. منم کمد دیواری تمیز می کردم. سیگما پنجره آشپزخونه رو هم تمیز کرد. باید پ می شدم ولی نشده بودم. باز من خواستم برم سفر این لعنتی عقب افتاد! البته این بار عقب نیفتاده بود، ولی انتظار داشتن زودتر بشم که نشد. دیگه یه شربت شیر گلاب زعفرون درست کردم که خدا بخواد زودتر بیاد. بعدشم دوش گرفتم و کلی به خودم رسیدم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانشینا. اونجا هم گپ و گفت و گرگ و میش و شام و اینا. 11 پاشدیم بریم شرکت سیگماینا که برنامه دورهمی با دوستاش داشتیم تا صبح. نینیشون گریه کرد که با ما بیاد و بردیمش. عروسک تو ماشینم رو برداشت برد با خودش. تیلدا هم همیشه میبرتش ولی بعدا بهمون میدنش. ولی فکر کنم این دیگه برد و پس ندن بورکینا جانم رو  خلاصه تا دم خونه بردیمش و اومدن بردنش و ما رفتیم شرکت سیگما. دوستاش اومده بودن. داماد جدید هم اومده بود بدون عروس. گفت اردیبهشت عروسیمونه. دیگه بازی نکردیم. همش حرف میزدیم. سیگما هم خسته بود وسطش رو کاناپه خوابید. این پسرا هم همش حرف فوتبال می زدن منم رو مبلم خوابم برد. دیگه گفتن پاشید برید خب شما دوتا. ما هم از خدا خواسته 4 صبح رفتیم خونمون و 4.5 خوابیدیم. تا 12.5 خواب بودیم.

جمعه 24 اسفند، 12.5 پاشدیم نهار خوردیم یه سره! چه بارونی هم گرفته بود! این همه دیروزش شیشه تمیز کرده بودیما! هیچی دیگه. سیگما رفت سراغ بالکن. همه گلدونا رو آورد تو و غر زد که چقدر گلدون داری و چقدر بالکن کثیف شده و اینا. گلدون کاج مطبق رو عوض کردیم و یه گلدون گل قاشقی هم داشتم که خیلی رشد کرده بود و قرار شد ببرم واسه مامان. کل بالکن رو شست و منم این وسط هم گلدونامو درست می کردم و هم کارای غذا رو می کردم. پ هم شدم این وسط. مرغ گذاشتم بپزه و یه عالمه زباله! بردم سر کوچه و ماست و شیر و هله هوله خریدم اومدم خونه. سیگما کلی ذوق کرد. چای گذاشتم با پچ پچ خوردیم و بعد رفتم سر درست کردن ته چین با دستور مادرشوهر که رو واتس اپ ازش گرفته بودم. ماست سون و تخم مرغ و روغن و زعفرون قاطی کردم. برنج رو قبل از دم کردن ریختم توش و مرغ رو هم مزه دار کرده بودم و یه لایه برنج، یه لایه مرغ یه لایه برنج چیدم تو ماهی تابه و ساعت 8 غذا حاضر بود. کلی کیف کردیم با سیگما از خوردنش. بعد هم یکی یه دنت شکلات خوردیم و سر آخرین قسمت گرگ و میش، یه کرم کارامل دنت هم خوردیم. گامبوییم. من یه کمد دیواری دیگه رو هم ریخته بودم بیرون که دیگه خسته بودیم و بی خیالش شدیم و رفتیم خوابیدیم.

شنبه 25ام، سیگما من رو رسوند شرکت. کلی کار داشتم و خیلی خسته بودم. حساسیتم هم که تو این خونه تکونی پدرم رو درآورد. دیگه رفتم پیش دکتر شرکت و معاینه م کرد و یه خروار آمپول داد. گفتم جای این حرفا استعلاجی بده و در کمال تعجب داد! حال کردم. عصری رفتم خونه و یه چرت خوابیدم. سیگما هم زود اومد. من رفتم سر وقت کمد دیواری و مرتبش کردم حسابی. کلی هم لباس گذاشتم بیرون که بدم به دیگران. دیگه تنم نمیرن  سایزم از 36-38، رسیده به 40! سیگما هم کل زمین رو تی و جارو کشید و خونمون یه ذره شکل خونه شد. شب هم کلی دیر خوابیدیم.

یکشنبه 26ام، قرار شد سیگما هم نره سر کار و با بابا برن ییلاق. میخواد اگه بشه واسه خانواده ش اونجا زمین بخرن. من موندم خونه مامان و سیگما و بابا رفتن ییلاق. تتا کوچولو مریض بود و من کمک مامان بودم که مامان یه کم به کاراش برسه. همش چسبیده بود به من. تیلدا هم چون من رفته بودم، مهد نرفته بود. دیگه با اینا سرگرم بودیم و اون وسط یه دیوار رو هم واسه مامان دستمال کشیدم و تتا رو خوابوندم و بعد از نهار خودم هم رفتم 3 ساعتی خوابیدم. خیلی حال داد. بعد سیگما اس داد که تهرانن و میاد دنبالم. منم حاضر شدم که برم. مامان هی میگفت شام بمونید که داداشینا هم بیان. ولی هم سیگما جلسه داشت و هم من خیلی تو خونه کار داشتم. دیگه سیگما و بابا اومدن و سیگما گفت بمون، منم شب میام. و رفت جلسه که تو اون بارون شدید تهران، 1.5 ساعت تو ترافیک بود. منم موندم و بتا از سر کار اومد و دیگه گپ و گفت و اینا. سیگما و داماد و داداشینا ساعت 10:05 شب اومدن! ما پوکیده بودیم دیگه! خلاصه اومدن و شام خوردیم سرعتی و قبل از 12 بود که ما و بتاینا پاشدیم با داداشینا خدافظی کردیم و عید رو تبریک گفتیم و بدیو بدیو رفتیم خونه بخوابیم. 1 رفتیم لالا و من چون یه عالمه ظهر خوابیده بودم، خوابم نمیبرد.

دوشنبه 27 اسفند، صبح با سیگما بیدار شدیم و اومدیم سمت کار. خیلی خلوت شده بود خیابونا. با اینکه دیر راه افتادیم اما به موقع رسیدم. نون هم با خودم نیاورده بودم و میخواستم شیر و بیسکوییت بخورم که بچه ها گفتن پایین بساط صبحونه به راهه. املت و سوسیس تخم مرغ گرفته بودن و قرار بود دنگی باشه که یکی از رییسا همه رو مهمون کرد. دو سه تا سررسید و تقویم هم رسید دستم که میدمش به بقیه. مثلا باباینا و بتاینا امسال سررسید نگرفتن از شرکتاشون. یه کم از دست رییسمون عصبانی بودم که باهاش حرف زدم و درست شد. عصری هم وقت آرایشگاه داشتیم با دوستم کنار شرکت. رفتیم و به نسبت زیاد شلوغ نبود. کار بند و ابرومون انجام شد و واسه ناخن یکیشون گفت وقت ندارم که رفتم پیش همون همیشگی خودم و گفتم ژلیش کنه. خب ما تو شرکت نمی تونیم لاک تابلو داشته باشیم. همیشه کمرنگ میزنیم اگه بخوایم بزنیم. دیگه من یه پوست پیازی اکلیلی که خیلی هم کمرنگ نبود (از این پیاز پررنگا  ) انتخاب کردم و برام ژلیش زد. دوستمم تو همون مایه ها. تا کار اون تموم شه یه سر برگشتم شرکت و یه کاری انجام دادم و باز برگشتم پیش دوستم و با هم رفتیم سمت تاکسیا و یه ربع به 9 شب رسیدم خونه. سیگما دستشویی رو شسته بود و نصف حمام. من هنوز فرصت نکردم اتاق بزرگه و آشپزخونه رو تمیز کنم. البته تمیزی سطحی مونده دیگه. مرتب کردن و گردگیری. وگرنه که عمقی حسابی تمیز شده همه جا. جنازه بودم. از 9.5 میخواستم برم بخوابم که دیگه 10.5 خوابیدم. راستی سیگما 100 گیگ تو دوشنبه سوری همراه اول برنده شد! که البته 12 ساعته باید مصرفش کنه!

و اما امروز، سه شنبه، آخرین سه شنبه سال یا همون 4شنبه سوری، سیگما خواب بود و قرار بود با دوستاش بعدا بره ییلاق دنبال زمین! شب عیدی! و من خودم گیلی رو برداشتم و اومدم شرکت. خیلی خلوت بود. نزدیک در شرکت پارک کردم بالاخره. رفتم از سوپر گوجه فرنگی و پچ پچ خریدم و اومدم شرکت. قراره ساعت 10-11 با بچه ها بریم بساط صبحونه. ظهر هم مدیر خیلی بزرگه نهار مهمونمون کرده. بعد نهار بپیچیم به بازی و بریم. والا! تا ثانیه آخر باید بمونیم انگار. ببندین بره دیگه. پاشم برم خونه که اتاق بزرگه و آشپزخونه رو مرتب کنم و حاضر شیم واسه چارشنبه سوری بریم خونه سیگماینا.

گفتم راستی؟ خدا بخواد فردا عازم مشهدیم. زهرا جان داریم میایم شهر شما. قراره یه ساعت قبل از سال تحویل برسیم! امیدوارم برسیم لحظه سال تحویل تو خونه دور هفت سین کوچولومون باشیم! لحظه سال تحویل برای هم دعا کنیم. مشهد هم نایب الزیاره خواهم بود اگه خدا بخواد.

ما امسال هفت سین چیدن نداریم. ماهی عیدمون رو از پارسال نگه داشتیم. Ù†ÙŠ ني شكلك عاشقشم که زنده موند. اولین سالیه که ماهیم رو دارم یه سال. اونم البته به برکت سیگماست. غذا و تعویض آبش و همه چیش با سیگماست. فقط حیف که نمیتونیم بذاریمش سر سفره هفت سین. 

خب... این سال پرماجرا هم تموم شد... خوب یا بد رفت دیگه... ببینیم 98 چی داره برامون. از نظر اقتصادی که مثکه خیلی بد خواهد بود... نفوس بد نزنیم. انشالله که خیلی هم خوبه. هممون خوشحال میشیم و شگفت زده از خوب بودنش.

دیگه خوبی بدی دیدین حلال کنین.  جو آخر سال و سفر گرفت منو. کلی آرزوهای خوب براتون دارم.


سال نو مبارک     

نظرات 8 + ارسال نظر
فرناز سه‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 10:13 ق.ظ

امیدوارم شماهم سال خیلی خوبی داشته باشین و واقعا هممون شگفت زده بشیم. چهارشنبه سوری هم خوش بگذره

ایشالا
مرسی. به شما هم خوش بگذره

الهه سه‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 11:39 ق.ظ

لاندای عزیزم
امیدوارم ایام عید حسابی بهت خوش بگذره.
راستی یه سوال شما پرده هاتونو چطوری میشورین که اتوکشی نداره؟

مرسی عزیزم.
ما والان پرده رو امسال نشستیم. فقط زیرپرده ای و حریرش رو انداختیم تو ماشین و حسابی آبکشی کرد. وقتی درآوردیم سریع آویزون کردیم و خودش ایستاده خشک شد. واسه همین چروک نشد.

رویای ۵۸ سه‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 08:43 ب.ظ

ان شالله سالی سرشار از عشق و آرامش و حال خوب در انتظارت باشه

ممنونم عزیزم. بهترین دعا. همچنین برای شما.

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 12:17 ق.ظ

ای جان خوش بگذره سفر بی‌خطر. پیشاپیش تبریک. آخرین کنجکاوی هم بکنم خودتون دوتایی میرید مشهد. چخوبه. ما عادت کردیم سفرهامون به بقیه هم بگیم. من دوست دارم بیشتر خودمون بریم. چجوری تو این شلوغیا جا گیر اوردین مشهد.؟التماس دعا خیلی ساله مشهد نرفتم. خوش بگذره رانده جون عزیزم

ممنونم عزیزم. خدا رو شکر خطری نبود و سالم برگشتیم. تو پست بعدی جواب سوالاتون هست

Zahra چهارشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 06:45 ق.ظ http://narsis16n86.blogfa.com

سال خوبی داشته باشی و مشهد خوش بگذره عزیزم. شاید باورت نشه ولی با خوندن این پستت گوگل لازم شدم، اسم اون گل رو نمیدونستم و همینطور عروسک تو ماشین

مرسی زهرا جان. شما هم سال خوبی داشته باشید. عروسک تو ماشین که اسمش رو خودم گذاشتم. گوگل چی جواب داد؟

لیلا چهارشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 03:20 ب.ظ

لاندا برام دعا کن مشکلاتم حل شه و ارامش داشته باشم

حتما عزیزم. دعا کردم براتون

میترا پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 06:04 ب.ظ

امیدوارم سالی پراز سلامتی و شادی و موفقیت داشته باشین و هنیشه به سفر و خوش گذرونی باشید
منو اکسپت کن اینستاگرام دبگه واست ادرسم فرستادم artim..
مرررسی عزیزم

مرسی. همچنین برای شما. اکسپت کردم خیلی وقته که

زهرا ۲۷ دوشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام لاندا خوبی؟؟
عیدت مبارک,ان شاءالله سال و حال خوبی داشته باشی کنار سیگما
اومدم یه خبر خوب بدم
یادته یه دختر دانشجوپزشکی بود به اسم عسل که با یه پسر به اسم محمد رابطه داشت و قرار بود باهم ازدواج کنن
وقتی که چند سال پیش وبلاگ های بلاگفا یهو ناپدید شد و همه شاکی که چرا این اتفاق افتاده,بعد از چند ماهی وبلاگها به همون ادرس برگشته شدن با این تفاوت که نوشته های چند ماه اخروبلاگ ها حذف شده بودعسل بعد ازاون اتفاق دیگه چیزی ننوشت و هیچ کس ازش خبر نداشت,امروز خیلی اتفاقی به ادرس وبش سر زدم دیدم آپدیت شده بود.
بعد چند سال ۱پست بهمن ۹۷گذاشته و نوشته ۶ماه پیش عروسیشو بامحمد جشن گرفته
خیلی خوش حال شدم و چون میدونستم تو هم قبلا اونجا رو میخوندی گفتم بهت بگم
یادش بخیر واقعا از نوشته هاش انرژی میگرفتم از طریق وب عسل با اینجا آشناشدم و چند سالی هست که میخونمت

مرسی عزیزم. ممنون از خبر جالبی که دادی. آره یادمه. چه قدر خوب. من که آدرس وبلاگش رو یادم نیست. اگه دوباره سرپا شده وبلاگش آدرسش رو برام بذار.
خوشبخت بشن الهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد