جمعه پربار

سلام. وقتتون بخیر. یه کم طول کشید بیام این دفعه. خب داستان از چه قرار بود؟ سه شنبه که عصر رفتم کلاس زبان. این سری ریدینگ و رایتینگ بود. جلسه اول من میشد. خوب بود کلاس. ساعت 9 تعطیل شدیم و رفتم خونه. یادم نیس واسه شام چی بردم. ولی یه چیزی بردم و خوردیم! بعد هم فیلم دیدیم و خوابیدیم لابد. یادم نیست.

چهارشنبه با سیگما رفتم شرکت. 8.5 رسیدم و کار خوب بود. عصر ولی شدیدا بی حوصله شده بودم. دیگه ساعت کاری که تموم شد با تاکسی رفتم خونه ماماینا. تو راه مردم از گرما. دم خونشون بستنی خریدم و رفتم تو. مامان و بتا که رژیم بودن، تیلدا هم سرماخورده بود! خودم بستنی خوردم فقط. البته بعدش تیلدا هم خورد. با تیلدا کلی توپ بازی کردم. بعد همسایه (دوستش) اومد خونمون و اونا رفتن با هم بازی کردن منم با تتا فسقلیم بازی کردم. خیلی خوردنیه. سیگما اون شب زود اومد و وایستاد با تیلدا و دوستش بازی کردن. سرکارشون میذاشت میخندیدن. بعدش دیگه دوست تیلدا رفت و ما شام خوردیم. شب هم همگی خوابیدیم همونجا.

پنج شنبه 18ام، سیگما صبح وقت نمایندگی ماشینشو گرفته بود که ببره سرویس 60 هزارتا. 7 بیدار شد و رفت. من راهیش کردم و بعد خودم اومدم خوابیدم. ساعت یه ربع به 1 با زنگ تلفن بیدار شدم. دیدم مامان و بابا رفتن ییلاق و بتا و بچه هاش هم رفتن خونشون. تازه گویا بتا گوشیش تو خونه جا مونده بوده و هر چی زنگ در رو زده من بیدار نشدم! در این حد بیهوش بودم. 12 ساعت خوابیدم! بعد دیگه دیدم میز صبحونه وسطه و همه چیز هم هست، بجای نهار صبحونه خوردم و اتاقمو مرتب کردم و حاضر شدم که با مترو برم خونمون. قرار بود سیگما بیاد دم مترو دنبالم ولی زودتر رسیده بود و دیگه رفته بود و برام تپسی گرفت از مترو تا خونه برم. خونه هم که خوشگل و مرتب. باز گلدون گل خوشگلامو از تو یخچال درآوردم گذاشتم رو میز و نشستم به کتاب خوندن. ملت عشق. جدیدا دیگه خیلی جذبم نمی کنه. یه کم خوندم و یه کم بازی کردم با گوشیم و بعد رفتم حمام. بعدشم سیگما اومد و حاضر شدیم و میخواستیم بریم خونه مامانشینا. سر راه رفتیم یه پاساژی نزدیک خونشون و از مغازه اول یه شلوار گشاد واسه سر کارم خریدم. تو همون مغازه سیگما از یه مانتو خوشش اومد و گفت بپوش اینو. پوشیدم و خوشش اومد. من خودم خیلی حال نکردم باهاش ولی چون دیدم سیگما خیلی خوشش اومده، گفتم دیگه تو ذوقش نزنم. گرفتیمش. بعدشم رفتم خیاطی تو همون پاساژ دادم کوتاه کنه شلوارم رو و قرار شد فردا بریم بگیریم. بعدش رفتیم خونه سیگماینا و یه کم با مامانبزرگش گپ زدیم و یه کم با نینیشون بازی کردیم. آخر شبا قاطی می کنه نینی و فقط جیغ میزنه. روانی شدیم. دیگه 12 اینا اومدیم خونه و کلی با هم خلوت کردیم. به سیگما گفته بودم که واسه جمعه برنامه ای نذاره که فقط با هم باشیم.

جمعه 19ام، ساعت 11.5 بیدار شدیم. یه صبحونه مشتی آماده کردم و با هم خوردیم. بعد هم کارای خودمونو کردیم و یه کم وول خوردیم تو خونه و نهار جوجه چینی و پیتزا از خانه کوچک سفارش دادیم. ساعت 3 نهارمون رو آورد و فیلم دختری در قطار رو که با هم نصفه دیده بودیم (من قبلا خودم دیده بودم با مامان) رو پلی کردم و بالاخره موفق شدیم با هم تمومش کنیم. تا 4 تموم شد و سیگما خیلی خوشش اومد از فیلم. بعد حاضر شدیم که بریم سینما. تیپ زدم. موهامو صاف تر کرده بودم و کفش لژ بلند هم پوشیدم. بلیط دارکوب رو خریده بودیم تو مگامال. دیگه بدیو بدیو رفتیم، دور هم بود ولی گفتیم جای جدید بریم. خوب بود مگامال. خلوت هم بود. به موقع به فیلم رسیدیم. قشنگ بود فیلمش. هر چند من نفهمیدم چرا اسمش دارکوبه. باید برم سرچ کنم دلیلشو بفهمم. بعد از فیلم تو همون مگامال پاساژگردی کردیم. تو فروشگاه نیونیل 3 تا پیرهن پسندیدم و پرو کردم و عالی بود. هر سه تا شو خریدیم. خخخ. بعدشم رفتیم نوین چرم که من واسه سیگما قرار بود کیف پول بگیرم، ولی نداشت کیفی رو که میخواستیم. دیگه تصمیم گرفتیم بریم شیک نوتلا بخوریم ولی نوتلاباره جمع شده بود و دست از پا درازتر برگشتیم پاساژ دم خونمون و شلوارم رو از خیاط تحویل گرفتم و رفتیم یه کیک کوچیک بخریم که همینجوری یه جشن دونفره بگیریم. دم قنادی، یه قاب سازی بود و ما دوساله که یه آیینه قدی میخواستیم و یه قاب هم واسه عکس دسته جمعی روز عروسیم که مامان صدبار گفته بود اینو برام چاپ کن. چاپ کرده بودم و میخواستم قاب براش بگیرم که بالاخره گرفتیم. حال داد، هم آیینه آماده داشت هم قاب. همه کاراییمون که صدسال مونده بود بالاخره تیک خورد دیگه. خریدیم و یه کیک کوچیک هم خریدیم و رفتیم خونه سیگما عکس رو قاب کرد و آیینه رو هم به دیوار زد و بعد من پیرهن لیمویی جدیدم رو پوشیدم و با کیک اینا عکس انداختم و بعد شیر قهوه و کیک خوردیم. وسطش بودیم که حال سیگما بد شد. میگفت دل پیچه داره و بعدشم بیرون روی گرفت. به فاصله یک ساعت بعد منم همین بلا سرم اومد. حدس زدیم از نهار ظهر بوده باشه. هیچی دیگه سیگما خوب شد ولی من خوب نمیشدم که. 11.5 رفتیم بخوابیم و یهو ساعت رو دیدم که 1.5 شبه و من هنوز دارم به خودم میپیچم! این تیکه آخرش رو بذاریم کنار یکی از بهترین جمعه ها بود. خصوصا که بعد از 5 ماه سینما هم رفتیم بالاخره!

شنبه 20 مرداد، صبح ساعت رو خاموش کردم که با سیگما برم سر کار. بیدار شدم و هنوز دلپیچه داشتم. حاضر شدم و دیدم نمیتونم برم سر کار. به سیگما گفتم منو ببر درمونگاه که مرخصی استعلاجی بگیرم و نرم. هی گفت برو، هفته پیش هم نرفتی سر کار بد میشه. گفتم نمیتونم برم. دیگه رفتم دکتر و بهم استعلاجی داد و سیگما منو برگردوند خونه و خودش رفت سر کار. منم یه کم کتاب خوندم و بعد یه مسکن خوردم و خوابیدم. سر ظهر بیدار شدم و گرسنه م بود خیلی، نهار خوردم و یه کم نشستم پای کامپیوتر و بعد باز خوابیدم! تا 4.5 خوابیدم! بعد بیدار شدم و حالم خوب بود دیگه. غذا درست کردم. پیاز داغ کردم واسه پختن گوشت و بعد گوشت و زردچوبه تفت دادم و آب ریختم که بپزه. همزمان باز پیاز خورد کردم و سرخ کردم واسه گوشت چرخ کرده سرخ شده. پیاز و فلفل دلمه ای و گوجه خورد کردم و تفت دادم و بعدشم گوشت رو ریختم و سرخ کردم. پلو و شوید و نخود فرنگی هم ریختم تو پلوپز و رفتم حمام. بعدشم یه کم درسای زبانم رو خوندم تا سیگما اومد و شام آوردم. واسه نهار فردامون هم کشیدم و بعد غذاها رو گذاشتم خنک شه و با سیگما سریال پدر رو دیدیم و یه کم با هم پوییدیم. بعدشم زود خوابیدیم.

یکشنبه 21 مرداد، صبح با گیلی رفتم دم کلاس زبان پارک کردم و رفتم یوگا. خوب بود. بعدشم رفتم شرکت و هم کلاس داشتم و هم کلی کار. ظهر خوب شد برق کلاس رفت و برگشتیم سر کار و زندگیمون. عصری هم که کلاس زبان تا 8.5-9 شب! ولی خوب بود. 9 رسیدم خونه و سیگما نبود. غذاها رو جابجا کردم و لاکم رو پاک کردم و لاک جدید تمدید کردم و دراز کشیدم تا سیگما اومد. شام رو گرم کردم خوردیم و سریال مزخرف پدر رو دیدیم و لالا.

دوشنبه 22 ام، صبح با سیگما اومدم سر کار. نزدیک شرکت ما کار داشت. پارک کرد و با هم راه افتادیم، یهو گیر داد که چرا انقدر زیاد شلوارتو کوتاه کرده و زشت شده چقدر! حالا زیاد هم کوتاه نکرده ها. منم شاکی شدم و خدا رو شکر دم در شرکت بودیم و رفتم سر کارم. نهارشم با خودم بردم که بذارم تو یخچال و وقتی کارش تموم شد بیاد بگیره. اومد بگیره و واسه عذرخواهی یه کیت کت هم خریده بود برام. فرتی آشتی کردم. بعله، لاندا شکموئه. با این چیزا زود آشتی می کنه. خخخ. بعدشم تو شرکت انقدررررررررررررر کار داشتم که نگو. تا همین الان یه سره داشتم میدوییدم. خسته شدم دیگه برم خونه 

نظرات 2 + ارسال نظر
فرناز دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 10:45 ب.ظ

به نظرم مسمومیت مال کیکه بوده من که اینجوریم اگه چیزی بخواد مسمومم کنه همون نیم ساعت بعد خوردنش علایمش معلوم میشه. این کیکا گاهی چند روز تو یخچال قنادیا میمونه. چه جمعه خوبی بوده دونفری خیلی کیف داره

نه کیک نبود، آخه سیگما از قبل از خوردن کیک حالتاش شروع شد. ضمن اینکه بقیه کیک رو فرداش خورد و دیگه اینجوری نشد. احتمالا از همون نهار بوده. چون اصلا به روده که رسید مشکل ساز شد. وقتی تو معده بود اوکی بود
آره واقعا بهترین جمعه بود

نفس چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:42 ق.ظ

خسته نباشی خانوم انرژی مثبت:-* انشاالله ازین جمعه های خوب تکرار بشه
هرروز میام پیجت که ببینم مطلب جدید نوشتی تا ازت انرژی بگیرم

ای جان. مرسی. منم کلی از این پیامای شما انرژی میگیرم. خیلی تاثیر داره واسم که بیکار ننشینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد