اولین روزهای 97

از روز آخر 96 بگم که سال تحویل رو هم شامل بشه. ساعت 9-10 بود که بیدار شدم و صبحونه خوردیم و رفتم سراغ کارها. اول از همه میز توالت رو چیدم و گردگیری کردم، بعد کتابخونه اتاق رو و دیگه اتاقا دسته گل شدن. بعدش تمام وسایل پخش و پلای توی هال رو جمع و جور کردم و گردگیری کردم و وسایل سفره هفت سین رو پیدا کردم. هنوز سیب و سمنو و سبزه و ماهی نداشتم. سیگما هم به عنوان مدیر ساختمون رفت کلی لامپ خرید و لامپ همه پاگردا رو عوض کرد. این وسط هم دو تا از همسایه ها بهش گفته بودن که ماشین دومتون رو نباید بیارید تو پارکینگ (ما از همسایه طبقه اول پارکینگشو اجاره کردیم!) هر چی بهشون گفته بود که مگه مزاحمتی واسه شما داره؟ گفته بودن نه، ولی چون اون به ما اجاره نداده، شما هم حق نداری بذاری! منطقشون تو حلقم. خلاصه کلی عصبانیمون کردن! من یه چرت خوابیدم و بعد روزای قرمز تقویم بالاخره شروع شدن! دم عید  خلاصه ظهر حریر سفید واسه زیر هفت سین رو اتو کردم و حاضر شدم و با سیگما رفتیم خرید. یه گلدون لوتوس داشتیم که گلدونش باید عوض میشد. مامان خیلی از این خوشش اومده بود و رفتیم که براش از همین بخریم، ولی هیچ جا به این بزرگی نداشتن. این بود که مال خودمون رو دادیم تو گلدون بزرگتر بکارن و بدیم به مامانینا و خودمون یه کوچولوشو خریدیم واسه خودمون. ماهی هم 2 تا خریدیم و گل لاله. بعد من رفتم خونه و سیگما رفت دنبال بقیه خریدا. سفره رو چیدم و سیگما با سبزه و سیب و سمنو اومد. سبزه نارنج خریده بود. بنظر من نارنج سبزه نیست، بوته س. ولی خب دیگه. خودم هم میخواستم سبز کنم نارنج، ولی نشد. خلاصه سفره خوشگل رو چیدم و رفتم حموم. بعدشم حاضر شدم و سیگما هم داشت حاضر میشد. من واسه سال تحویل کاملا آماده بودم ولی سیگما دیر کرد یه کم. لب مرزی اومد. ساعت 19:45 سال تحویل بود. شبکه 1 روشن بود و آشغال. حتی آهنگ نقاره عید رو هم نزد! همش هم گریه زاری بود مراسم سال تحویلشون! شورشو درآوردن دیگه! همش عزاداری! خلاصه ما واسه خودمون فیلم گرفتیم از خودمون لحظه سال تحویل و بعدش زنگیدیم به اعضای خانواده عید رو تبریک گفتیم و کلی عکس گرفتیم دوتایی و بعد حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانمینا. تو راه رادیو افتضاح بود. هیچ کانالی خبر از ساعات اولیه سال 97 نداشت! انگار نه انگار! بگذریم. گلدون رو هم بردیم و چقدر خوششون اومد همه. داداشینا اونجا بودن و بتاینا هم یه ربع بعد اومدن. کلی عکس گرفتیم دور هفت سین و بعد شام خوردیم و من یه کم با تیلدا و کاپا بازی کردم و داداشینا رفتن و ما به عید دیدنیمون پرداختیم و با بتا برنامه ریزی عید دیدنی کردیم و بعد خاله گفت که عید دیدنی میان اونجا چون فردا عازم یزدن. ما هی نشستیم دیدیم نیومدن. سیگما رفت خوابید رو تخت من و بالاخره ساعت 12.5 خاله اینا اومدن! خیلی دیر بود دیگه. تا ساعت 1.5 نشستن و بعد رفتن و ما هم 2 شب برگشتیم خونمون و خوابیدیم. 

روز اول فروردین، چهارشنبه، صبح 10 اینا پاشدیم و زودی حاضر شدیم و موهامم سشوار کشیدم و رفتیم گل بخریم. مامانبزرگ سیگما گفته بود که عصر دارن میرن سفر و واسشون گل نخریم. واسه مامانشینا یه کاج مطبق خریدیم و رفتیم اول خونه مامانبزرگش. تیپ عیدم رو بسی دوس داشتم. همه چی روشن و بهاری. بعد از خونه مامانبزرگش رفتیم خونه مامانشینا و خواهرشینا هم اومدن و دور هم نهار خوردیم و عید دیدنی بازی کردیم. بعدشم تا 5 عصر اونجا بودیم و من یه کم چرت زدم رو تخت سیگما. عصر دیگه حاضر شدیم و زنگ زدیم به بتاینا که بریم خونه دایی بزرگه من. رفتیم و بعدشم از اونجا رفتیم خونه دایی وسطی. خوبیش این بود که خیلیا مسافرت بودن و عید دیدنیامون کم بود به نسبت. بعد از این دوتا عید دیدنی رفتیم خونه مامانینا و دایی بزرگه اومدن خونه مامان. خخخ. قسمت اول پایتخت بود که نصفش رو دیدم. بعدشم داداشینا اومدن و دور هم شام خوردیم و با نینیا بازی کردم و بعد خونه و لالا.

روز دوم فروردین، دل درد شدید داشتم. ولی خب باید به برناممون میرسیدیم. رفتیم خونه دایی کوچیکه با بتاینا و بعد از اونجا رفتیم خونه جدید عمه اینا. قشنگ بود خونشون. بعد هم نهار خونه مامان. من دلدرد و کمردرد داشتم و یه کم استراحت کردم و بعد رفتیم خونه خاله سیگما. از اونجا رفتیم خونمون و یه کم استراحت و حاضر شدیم واسه تولد کاپا جونم. قبلش البته گفتیم 2جای باقی مونده هم بریم عید دیدنی و اول رفتیم خونه پسرخاله م با مامانینا و بتاینا و بعد هم خونه دخترداییم و بالاخره پروسه عید دیدنی رفتن ها تموم شد. (خواهرامون مونده بودن هنوز البته که اونا رو قرار بود شام و نهار بریم). اون شب داداش واسه کاپا تولد گرفته بودن تو رستوران با خانواده خانمش. ما قرار بود پول جمع کنیم و همگی یه ماشین بزرگ واسه کاپا بخریم، ولی انقدر دست دست کردن که نخریدیم و پولش رو دادیم. کاپا چسبیده بود به خاله ش و حتی بغل مامانش هم نمیرفت و با تیلدا هم بازی نمی کرد! یه کم ضد حال بود، ولی بچه س دیگه. خیلی هم بداخلاق بود و أصلا نمی خندید ولی بد نگذشت بهمون. شام و کیک و کادوش رو هم دادیم و رفتیم خونه و همه لباسامون رو انداختیم تو ماشین و خوابیدیم. 

سوم فروردین، جمعه، دوش گرفتیم و کلی رفرش شدیم. بعد شیرینی های عیدمون که یه سریاش رو داشتیم درآوردیم و آجیل رو هم آماده کردیم، چون 4ام قرار بود مهمونای ما بیان. یه بررسی کردیم که چه شیرینی هایی باید بگیریم و بعد حاضر شدیم و ساعت 2 رفتیم خونه بتا عید دیدنی. تولد داماد هم بود. پسرخاله اونجا بود. قراره برن گرجستان کنسرت ابی. ما هم قرار بود بریم ولی جور نشد. اونا رفتن و بتا نهار سفارش داد آوردن و خوردیم و یه چرت هم زدیم و بعد عکسای تولد دیشب رو دیدیم و دیگه رفتیم. ما رفتیم چند رقم شکلات و شیرینی خریدیم و رفتیم خونه لباس عوض کردیم و رفتیم خونه گاماینا. تولد گاما هم بود. تولد تو تولد شده. خخخ. شام خوردیم و با نینی بازی کردیم و پایتخت دیدیم و بعد برگشتیم خونه و من خیلی دپرس طوری بودم. کم خواب شده بودم و خسته. خوابیدم و خوب شدم. 

چهارم فروردین، شنبه، قرار بود ملت بیان خونه ما عید دیدنی. همه اینایی که رفته بودیم خونشون قرار بود بیان. 8.5 پاشدیم و سیگما رفت میوه بگیره و منم همه شیرینی ها رو چیدم تو ظرف و ظرفای میوه خوری و آجیل خوری آماده کردم و دیدم تو تلگرام،  تو گروه فامیل، همه اینایی که موندن تهران با هم قرار گذاشتن و رفتن صبحونه برج میلاد!!! به ما هم نگفتن. خیلی ناراحت شدم چون پارسال هم رفته بودن و به ما نگفته بودن. به مامانم زنگ زدم و کلی غر زدم و مامان هم گفت به خودشون بگو. منم تو گروه نوشتم! ولی گفتم بیان خونمون گله نمی کنم، چون خونه ماست و زشته. سیگما اومد و میوه ها رو شستم و چیدم. خلاصه دختر دایی و پسرخاله از همونجا با شکم سیر اومدن خونه ما! منم هیچی نگفتم أصلا. به خوبی و خوشی برگزار شد و رفتن. لباسامو درآوردم و لم دادیم و قسمت اول پایتخت رو که دانلود کرده بودیم داشتیم میدیدیم که دایی بزرگه یهو زنگ زد. با سرعت نور لباس عوض کردیم و اومدن بالا. دایی خودش بحث صبحونه رو پیش کشید (خودشون نرفته بودن ولی درجریان بودن و دخترشون رفته بود) و منم ناراحتیم رو گفتم واسه اولین بار. والا! همش ما هیچی نمی گیم، همه هی گله گزاری می کنن! ولی خیلی مودبانه و خیلی خوب گفتم. خلاصه اونا رفتن و ما پایتخت 2 رو هم دیدیم و نهار خوردیم و بعدش خاله سیگما اومد خونمون و یه کم بودن و بعد به دخترخاله ش عیدی دادیم و رفتن. داییم زنگید ازم لوکیشن گرفت و دیگه فکر می کردیم بیان ولی دو ساعت بعد اومدن دو تا دایی ها. به بچه های اونا هم عیدی دادیم. بزرگ شدیم دیگه. خخخ. بعدش مامان زنگید که دارن میان که با هم بریم خونه مادرشوهر من. مهمونامون رفتن و ما حاضر شدیم و با ماماینا رفتیم. من شام سفارش داده بودم که ساعت 10 بیارن. پیک زودتر زنگید که نزدیک خونتونم. دیگه ما هم بلند شدیم و بدیو بدیو با بابا و مامان اومدیم خونه و دم در غذا رو گرفتیم. قرار بود داداشینا هم بیان (بتا اینا صبح رفته بودن شمال)، نزدیکای 11 داداشینا اومدن و کاپا خواب بود. چلوماهیچه سفارش داده بودم و شام رو آوردم و بسی خوششون اومد همه. واسه بعد از شام هم تیرامیسو سفارش داده بودم و اونم خوردیم. بعد زنداداش رفت کاپا رو بیدار کرد که شب باز بتونه بخوابه. اونم شدیدا بداخلاق بود و هی گریه می کرد و میگفت بریم دَدَ. یعنی کوفت کرد مهمونی رو. عکسای تولدش رو گذاشتم دید و بعد دیگه انقدر نق زد که 12 رفتن همه. قرار بود من فرداش برم سر کار و میخواستم چند ساعتی دیرتر برم. ولی نصف شب حالم بد شد و کلی بالا آوردم. دو روزی هم بود که گلودرد داشتم و دیگه خیلی حالم بد شد و همون شب به سیگما گفتم فردا بیدارم نکنه، نمیرم سر کار.

پنج فروردین، یکشنبه، من 12 از خواب بیدار شدم! سیگما رفته بود سر کار. اصلا میل نداشتم غذا بخورم. یه کم هله هوله خوردم و پایتخت دیدم و نت گردی کردم و ظهر باز خوابیدم. سیگما 5.5 اومد خونه، گفت هیشکی نرفته بوده شرکت. قرار شد بریم دکتر و بعد سینما. بلیط گرفتیم و رفتیم پردیس زندگی واسه دومین بار، فیلم مصادره. باحال بود. خوشمان آمد. بعدش میخواستیم شام بریم سنسو و گفتیم که با دوستای سیگما بریم بهتره. این بود که رفتیم دنبال یکیشون و به یکی دیگه هم زنگیدیم که بیا و اون با خودش یه دوست دیگشون رو هم آورد. خلاصه 5 نفری رفتیم سنسو. خیلی شلوغ بود. تقریبا 1 ساعتی تو نوبت بودیم بیرون. ولی می ارزید. غذاش عالی بود. خیلی دوس داشتم. سالاد سزارش عااالی. تا خرتناق خوردیم و بعدش قرار شد بریم شرکت جدید و تا صبح بازی کنیم. ما رفتیم خونه لباس عوض کردیم و بعد رفتیم شرکت ساعت 1.5 شب! پسرا صحبتای کاری می کردن و من رفتم رو مبل دراز کشیدم و خوابم برد. ساعت 3 سیگما بیدارم کرد و گفت یکیشون خوابش میومد و رفته و بقیه هم بریم. دیگه رفتیم خونه ساعت 4 و خوابیدیم!

شش فروردین، دوشنبه، بازم دیر بیدار شدیم و چون شب مهمون داشتیم، سیگما نرفت سر کار. بنده هم که 3 روز استعلاجی، نرفتم. سیگما رفت وسایل مهمونی رو خرید و اومد. منوی شام شد شیشلیک، سوپ شیر و سالاد. همین. دوستم و شوهرش که الان دوست سیگما شده قرار بود بیان. من کرم کارامل درست کردم و قارچ هم خورد کردم و ظهر خوابیدیم باز هم و عصری من سوپ و سالاد درست کردم و رفتم حموم. خونه رو مرتب کردیم و میوه چیدیم براشون و دیر اومدن، ساعت یه ربع به 9 با یه گلدون آنتریوم خوشگل اومدن. پذیرایی کردیم و من پلو درست کردم و سیگما رفت تو بالکن کباب درست کرد و این وسط من با اینا گپ میزدم. اینا هم عازم استانبولن واسه کنسرت ابی. همه رفتن یعنی. کاش سال دیگه هم بخونه ابی  خلاصه کبابا حاضر شد و من قبلش میز رو چیدم و شام رو آوردیم. چقدر حال کردن با سوپ. هاه. تا حالا نشده کسی از این سوپه تعریف نکنه با شیشلیکا هم حال کردن خصوصا که مهمونمون از کرمانشاه بود و دنده کباب خور حرفه ای. بعد از شام سیگما رفت از شرکت، بورد گیم هامون رو آورد سه سوت و نشستیم با بچه ها به بازی کردن. کلی با استوژیت حال کردن. بعدشم یاتزی بازی کردیم و بسی خوش گذشت. تا ساعت 1.5 بودن و بعد چون کلید نداشتن مجبور شدن برن. وگرنه میموندن بازی می کردیم. خخخ. خلاصه اونا رفتن و ما هم میز رو جمع کردیم و چیدیم تو ماشین ظرفشویی و قابلمه ها رو سیگما شست و ساعت 3 رفتیم خوابیدیم. 

هفت فروردین، من 10 صبح بیدار شدم و 20 دقیقه ای رفتم خونه مامانینا که با هم بریم استخر. با مامی 2 ساعتی رفتیم استخر سر کوچشون و بسی حال داد. به مامان گفتم دیگه هفته ای دو بار بره استخر. بعد برگشتیم خونه و کتلت دستپخت بابا رو خوردیم. خوشمزه بود. کلی خوردم. بعدشم تکرار پایتخت رو دیدم و مامانینا داشتن می رفتن ییلاق و منم دیگه حاضر شدم و رفتم خونه خودمون. سیگما رفته بود سر کار و بعدشم جلسه شرکت جدید داشت. من خوابیدم تا 7 عصر و بعد هی نت بازی و حوصله م سر رفت. واسه شام سالاد خوردم و داشتم پایتخت میدیدم که سیگما اومد بالاخره. شامش رو دادم و با هم پایتخت رو دیدیم و بعد کلی پوییدیم و 12 رفتم بخوابم که فرداش بالاخره برم سر کار!

هشت فروردین، چهارشنبه که امروز باشه، بنده صبح 7 بیدار شدم و 7:30 از خونه اومدم بیرون با ماشین و پارکینگ شرکت خالی بود و پارک کردم و 7:40 کارت زدم! در این حد خلوت بود! 10 مینه کارت زدم! باورم نمیشه! خیلی حال کردم. صبح که هیشکی نبود ولی کم کم اومدن بقیه. دوستام هم همه اومده بودن این چند روز رو. تا ظهر کارامو کردم و بعدشم نشستم به نوشتن این پست! 

امروز هم زود میرم خونه و میخوابم. هوا هوای خوابه. خخخ. فردا شب هم خانواده سیگما رو دعوت کردم. البته باز میخوام غذا از بیرون بیارم و کار نکنم


نظرات 8 + ارسال نظر
سارا س چهارشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 03:34 ب.ظ

سلام لاندای عزیزم سال نومبارک انشاالله سال جدید سالی مملو از خوشی وموفقیت وسلامتی باشه براتون.بسی کیف کردیم ازخوندن پست جدیدتان از خدابهترینهارو براتون میخوام.

سلام عزیزم. ممنونم، چه آرزوهای خوبی کردی. همچنین برای شما انشالله

سارا پنج‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 01:59 ق.ظ

لانداااا سلاااااام باورم نمیشهههه من سال 91 نوشته های شما رو میخوندم و بعد از اون دیگه پیگیری نکردم تا الان ک اتفاقی پیدات کردم اصن باورم نمیشه، این همه وقت گذشته و شما باز مینویسی،،نشستم چند ساعت آرشیو رو خوندممم خوشحالم ک بهم رسیدییین

جدییی؟ سلاممم. چه جالب. یعنی بعد از 6 سال. خیلی جالبه. خوش اومدی

فرناز پنج‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 08:16 ق.ظ

سال نو مبارک امیدوارم پر از اتفاقات هیجان انگیز باشه براتون. من عاشق عید دیدنیم ولی از وقتی ازدواج کردم هیچ سالی عید تهران نبودم. چه کار قشنگی که خونه همه گلدون بردین

ممنونم فرناز جان. همین طور برای شما. جدی؟ من عید بدون عید دیدنی رو نمیتونم تصور کنم. ولی احتمالا سال دیگه امتحانش کنیم :پی
ما رسم داریم که بچه ها خونه پدرمادرا گلدون می برن روز اول عید. حالا معمولا از این گل های غیر موندگار می برن، ما تصمیم گرفتیم موندگار ببریم

رابعه پنج‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 10:21 ق.ظ

سلام وبلاگتون عالی خودتون عالی همیشه شاد باشید و برقرار.

ممنونم عزیزم. همچنین شما

دنیا پنج‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 03:16 ب.ظ

سلام. سال نو مبارک.
پوییدیم یعنی چی؟

سلام. ممنونم. سال نو شما هم مبارک.
معانی مختلفی داره. یعنی با هم وقت گذروندیم.

الهه یکشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 12:13 ق.ظ

لاندای عزیزم سلام
سال نو رو بهتون تبریک میگم. از خوندن پست جدیدت بسییییییی لذت بردم. مرسی. در سال جدید برات آرامش و خوشی روز افزون آرزو می کنم.

سلام عزیزم. ممنونم. سال نوی شما هم مبارک. چه آرزوهای خوبی. مرسی. همچنین برای شما

فایزه جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 09:38 ق.ظ

سلام عزیز امیدوارم که همیشه تندرست وشاد باشید..مدتهاست که ارشیوتون را میخوانم...خیلی شادوسر زنده اید...خداراشکر...میتونم تو اینستاگرامتون باشم

سلام عزیزم. ممنونم. سعی می کنم شاد و سرزنده باشم وگرنه تو این روزمرگی ها آدم غرق میشه.
بله میشه. آی دی اینستاتون رو بدین من فالوتون کنم

فایزه دوشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام ممنونم ای دی من @zsargodaz

فالوت کردم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد