سالگرد 9 آشنایی

خب خب خب، ده روزی هست که ننوشتم. از بس سرم شلوغ بوده. 10 آبان 4شنبه با دوستم پارک آب و آتش و کلی پیاده روی کردیم و حرف زدیم. بعدشم بدیو بدیو رفتم خونه و حموم کردم و حاضر شدم و دیدم سیگما نیومد. زنگیدم گفت با باباش رفتن دنبال کارای خونه و دیر میاد. دیگه من خودم رفتم خونه مادرشوهر و دیدم با نینی تنهاست. گاما سالگرد ازدواجش بوده و شام رفتن بیرون. نینی دیگه کلی آتیش سوزوند. به هیچ صراطی مستقیم نبود. دیگه مادرشوهر به صبر و حوصله من ایمان آورد  یه کم گذشت و همه اومدن. شام خوردیم و کیک سالگرد خوردیم. گاما لباس عروسشم پوشیده بود و جدی گرفته بود شب که رفتیم خونه میخواستیم فیلم ببینیم ولی سیگما خوابش گرفته بود و ندیدیم! دیگه خوابیدیم و پنج شنبه صبح سیگما رفت سر کار و من لباس شستم و یه کم مرتب کاری کردم و رفتم خونه مامان. کلی گپ زدیم و نهار خوردیم. بعدشم تو تخت عزیزم کلی خوابیدم. ولی باز دلشوره هه اومد سراغم. مامان کلی حجم اینترنت اضافه داشت که در شرف تموم شدن بود. کلی فیلم دانلود کردم و شب بتا اینا هم اومدن. سیگما هم اومد و دوتایی رفتیم آتلیه و دیگه آخرین ترتیب عکسای عروسی رو هم گفتیم که دیگه بره واسه چاپ آلبوم! تغییرات فیلممون رو هم گفتیم و فقط موند که سیگما یه متنی رو دکلمه کنه که بذاریم رو فیلم. بعد برگشتیم خونه مامانینا و چون داداشینا نبودن نشستیم با بتا و داماد شلم بازی کردیم بعد از مدت ها. خیلی شدید باختن  شب تا دیروقت بودیم و موقع رفتن سیگما گفت که خوابش میاد و نمیتونه رانندگی کنه و بهتره که شب بمونیم همونجا. و موندیم و جمعه صبح زود سیگما رفت که به کاراش برسه و من به خوابیدن ادامه دادم.

ساعت 10 بیدار شدم و با مامان صبحونه مفصل خوردیم و بعدش رفتیم خرید. دو تا گلدون گل سنگ خریدم بسی ناز. یه کم هم آت آشغال خریدم  ظرف واسه میسون جار و این جور چیزا. بعدش هم مامان رو بردم چنتا خرید دیگشو کرد و رفتیم خونه نهار خوردیم و من دیگه حاضر شدم که برگردم خونه. قرار بود بریم پارک و نهمین سالگرد دوستیمون رو جشن بگیریم. رفتم خونه و حاضر شدیم و ساعت 4 رفتیم یه کیک خیلی کوچولو خریدیم و به عادت 9 سال گذشته، رفتیم همون پارکی که سیگما پیشنهاد داده بود و یه شمع 9 هم گرفتیم و فوتش کردیم با کلی آرزوهای خوب خوب. یه ساعتی اونجا بودیم و عکس انداختیم و بعد رفتیم خونه بابای سیگما که این مدت داشتن بازسازیش می کردن رو دیدیم. بعدشم من رفتم خونه و یه کم به کارام رسیدم. یه بسته ماهی گذاشتم بیرون و رفتم سراغ آشپزی. نودل درست کردم با مایه ماهی و ذرت و جعفری. با کلی ادویه خوشمزه. عجب چیزی شد. سیگما که اومد، کشیدمش تو کاسه و دوتا کاسه پیشی ها با چاپ استیک رو علم کردم واسه خوردنش. خخخ. میشد خورد ولی وسطای خوردن به قاشق رو آوردیم  اینجور آدمای عجولی هستیم ما  شام خوشمزه ای شد شام سالگرد. بعدشم یه ربع فیلم دیدیم و لالا

شنبه 13 آبان، کلاس داشتم صبح تا عصر. عصری رفتم خونه و از سر کوچه چنتا رون مرغ خریدم و رفتم خونه مرغ و قارچ درست کردم واسه شام و نهار سیگما. کار خاصی هم نکردم جز یه کم ورزش

یکشنبه 14ام، صبح رفتم یوگا و باز کلاس داشتم تا عصر. عصری که رفتم خونه، دو بسته ماهی گذاشتم بیرون و سرخش کردم و با پلوسفید شام خوردیم. 

دوشنبه 15ام، کار و کلاس و عصری زودتر برگشتم که برم خونه و حاضر شم برم لیزر. سیگما هم رفته بود دنبال کارای سربازیش و سر کار نرفته بود. 3 سال پیش دوره آموزشی سربازی رو رفت و بعد کلا معاف شد (نخبه بود و قرار شد پروژه انجام بده که پروژه هم شد همون کاری که داشت می کرد و عملا سربازی نرفت) ولی خب هنوز کارت پایان خدمت نگرفته!!! دیگه رفتم خونه و فرآیند مزخرف پمادمالی و بعدشم با خش خش و دامن رفتم مرکز لیزر. این بار خیلی خوب بی حس شده بود پاهام و خیلی خیلی کمتر درد کشیدم. اومدم خونه سیگما دیر میومد. واسه شام قرمه سبزی داشتیم که گرم کردم و خوردیم و دیگه نشد فیلم هم ببینیم.

سه شنبه 16ام، یوگا، کار، کلاس و بعد پیش به سوی خونه مامی با دوستم. کلی تیلدا بازی کردم و حموم هم رفتم و شب همه اومدن. داداشینا هم اومدن و یه کم کاپا بازی کردم. نمیدونم چرا سرحال نبودم اصلا. بیشتر فیلم دانلود می کردم واسه مامان. شب هم دو ماشینه برگشتیم خونه و خوابیدیم.

چارشنبه 17ام، زود از سر کار برگشتم و رفتم پیش دکتر که یه چیز دیگه هم اضافه کنه به نسخه م و بعدش رفتم خونه. زود رسیدم و شام هم داشتیم. این بود که کلا رست کردم. دراز کشیدم و فقط بازی کردم. یکی از همسایه ها هم یه کاسه شله زرد خیلی خوشمزه برامون آورد. سیگما هم خیلی دیر اومد خونه. نشستیم با هم فیلم carnage  رو دیدیم و من که واقعا بدم اومد از فیلم. با اینکه 2-3 نفر بهم معرفیش کرده بودن ولی حالم به هم خورد. خیلی مزخرف بود از نظرم و نصفه ولش کردم و رفتیم خوابیدیم.

پنج شنبه 18 ام، روز اربعین، صبح ساعت 9.5 بیدار شدیم و سیگما پیشنهاد کله پاچه داد و منم درجا اوکی دادم و رفتیم طباخی.دو پرس آب گوشت، دو تا بناگوش، یه زبون و یه مغز گرفتیم و زدیم بر بدن. البته لانی مغز دوس نداره ولی بقیه شو با لذت خوردم و باز البته که به قول سیگما سوسول بازی میخورم، بخشای لیزشو نمیخورم، فقط گوشتاش  خلاصه ساعت 11.5 اینا، سیگما منو گذاشت خونه و خودش رفت کلاس. منم لباس شستم و کلی گوشت از فریزر درآوردم که بپزم واسه طول هفته. بدون زودپز. ظهر خوابم گرفته بود و آب ریختم توش و رفتم خوابیدم. بعد ازمدت ها تونستم ظهر کلی بخوابم! بیدار شدم دیدم بوی گند میاد و خونه پر از دوده. گوشتا سوخته بود   2 کیلو!!! بوی افتضاحی راه افتاده بود. یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنویدا.  در این حد که من اوق میزدم! انگار 3 تا گوسفند زنده رو با هم آتیش زده باشن!!! دیگه همه پنجره ها رو باز کردم. اسفند دود کردم. خود گوشت رو انداختم دور و ظرفشو سریع شستم که بو نمونه بیشتر. کولر زدم رو درجه تند. دارچین و گلاب گذاشتم رو گاز قل بخوره. سرکه هم اضافه کردم بهش. اسپری خوشبو کننده زدم و اوووه. هنوز مثل چی بو میومد. تو همه خونه. حتی حموم دستشویی! هواکشای اونا رو هم روشن کرده بودم و بوگیراشونو باز کرده بودم ولی اونقدری فایده نداشت. این وسط همسایه واسمون آش رشته نذری آورد. زنگیدم به سیگما گفتم خوشبو کننده بخره، گفت پاشو بیا پیش ما و لپ تاپمم بیار. شام هم قرار بود بریم خونه مامانشینا. این بود که دیگه رفتم دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتم پیش سیگما و دوستاش و یه کم بودم تو جلسشون و بعد رفتیم واسه باباش ژاکت کادو خریدیم و رفتیم خونه باباشینا. شام خوردیم و کیک تولد باباش و کادو رو هم دادیم بهشون و 11 برگشتیم. باز میخواستیم بریم شرکت! خخخ. هنوز اولای کاره و هیچی نیست اونجا. فقط یه زیرانداز  ولی کار رو شروع کردن و منم در جریانم و گاهی میرم یه کم کمک می کنم بهشون. اون شب هم که خونه بوی گند میداد دلم نمیخواست بمونم خونه. رفتیم فلاسک چای و یه جعبه شکلات و اینا برداشتیم و رفتیم شرکت. بچه ها بودن هنوز. تا 4 صبح موندیم و یه کاری رو که باید میکردن تموم کردیم و برگشتیم خونه خوابیدیم. تا 11 خوابیدیم و بعدش صبحونه مفصل خوردیم و سیگما رفت کلاس و دیگه از 11.5 تا 9 شب من تنها بودم  از فرصت استفاده کردم و افتادم به جون خونه. آشپزخونه نابود بود. همه کابینتا رو ریختم بیرون و مرتبشون کردم. ماشین ظرفشویی توش هزارتا ظرف بود که همه رو چیدم سر جاشون و این وسطا هم مواد لوبیا پلو درست کردم واسه وسط هفته. ظهر خوابم نبرد. باز پاشدم کار کردم. آهنگ گذاشتم و رفتم به گلدونا رسیدگی کردم. یه گلدون بگونیا داشتم که خیلی زشت شده بود و هر کاریش می کردم بدتر میشد. دیدم آفت زده. منهدمش کردم که بقیه گلا رو مریض نکنه. گل شمعدونیم غنجه داره کلی و گل میشه به زودی. از این بنفش درازا هم زیاد داشتم که تو یکی از گلدونای بیرون پنجره کاشتمش. گل سنگا هم کلی برگ جدید دادن. بقیه خونه هم خیلی ریخت و پاش شده بود که حسابی تمیزش کردم. باز کوسنای مبلا رو جمع کردم. آخه وقتی رو کاناپه میشینیم برشون میداریم و میذاریم رو مبلای دیگه. الکی حس نامرتبی میده! دیگه کلی هم ملافه ها رو شستم و یه سری دیگه لباس. حسابی کدبانو شدم. کلی هم وقت زیاد آوردم و حوصله م سر رفت. ولی سیگما که اومد خیلی کیف کرد که انقدر خونه تمیز شده. نشستیم با هم یه کم فیلم دیدیم و زود خوابیدیم. ولی همسایه پشتی یه سگ گنده تو حیاطش آورده بود که هی پارس می کرد و بیدار میشدیم. البته من چون سگ دوست دارم زیاد شاکی نمیشدم، ولی بیدارمون کرد چندین بار.

شنبه صبح خواب موندیم! قرار بود صبح زود برم سر کار که از اونور بتونم با مرخصی کمتری برم بیمارستان، ملاقات! ولی خواب موندیم و سیگما منو برد سر کار. دوستم – یکی از بچه های دوره هامون- زایمان داشت. اولین بچه گروهمونه و کلی ذوق داشتیم براش. عصری 2-3 ساعت مرخصی گرفتم و رفتم بیمارستان. 5-6 تا از بچه ها اومده بودن. یه نینی پسر واقعی و درسته. خیلی حس جالبی بود. کلی هم پیشش موندیم. بعدشم 4تامون رفتیم کافه ویونا و دور هم گپ زدیم. 1 ساعتی بودیم و بعد متفرق شدیم. من رفتم آزمایشگاه نیلو و جواب تستم رو گرفتم. خوب بود خدا رو شکر. بعد هم پیش به سوی خونه. 7.5 رسیدم و لوبیاپلو درست کردم. موادش زیاد بود 5 پیمونه برنج خیس کردم براش! یه عالمه غذا شد! بنده خدا سیگما که یه هفته باید لوبیا پلو بخوره  سیگما باز کلی دیر اومد. تازه من همش سعی می کنم غر نزنم و هی گیر ندم که زود بیاد. دیگه زودی رفتیم خوابیدیم ولی همسایه تا 12 سر و صدا کرد!!!

امروز صبح زود نتونستم بیدار شم. سیگما منو آورد سر کار و باز کراسان شکلاتی و شیرکاکائو خوردیم. این بار کراسان نان آوران گرفت. مزه پچ پچ های قدیم رو میداد. پچ پچ جدید رو دوس ندارم. کراسانش خمیره نسبت به قبلیا. خلاصه اینکه بنده الان با کلی درد در ناحیه شکم و پلو و کمر نشستم دارم کار می کنم و وسطش از بی حوصلگی گذری زدم به اینجا و این پست رو تکمیل کردم.

نظرات 1 + ارسال نظر
فرناز دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 01:45 ب.ظ

وای پنج تا پیمونه برنج برای لوبیا پلو فکر کنم تا آخر هفته هرروز لوبیا پلو باید بخورین سالگردتون هم مبارک

مرسی عزیزم. آره والا. خیلی شد. دقیقا کل هفته رو ساپورت می کنه. خودمم که خونه غذا نمی خورم. سیگما بیچاره شد :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد