تعطیلات محرم

تعطیلات عالی بود. من دلم میخواست خیلی بخوابم، ولی اینجوری شروع شد که 4شنبه شب ساعت 2 خوابیدم و 8 صبح از صدای بنایی واحد بغلی بیدار شدیم! بله مستاجرشون که رفت، خود صاحبخونه قصد اومدن کرد. داره بازسازی می کنه داخل رو. خوبیش اینه که کل هفته که ما نیستیم کار میکنه. این یه روز هم بودیم دیگه. سیگما وقت گرفته بود ماشین رو ببره نمایندگی سرویس کنه. آخه اگه خدا بخواد آخر هفته عازم شمالیم. سیگما رفت و منم شروع کردم به مرتب کردن های حسابی. از فریزر شروع کردم. مدتی بود که اصلا آمار فریزر از دستم در رفته بود. نمیدونستم چقدر مرغ و ماهی و گوشت و سبزی داریم. اومدم همه رو بریزم بیرون و مرتب کنم که در همون حرکت اول یه طبقه از فریزر افتاد و شکست. خورد شد در واقع!!! لاندای دست و پا چلفتی! هیچی دیگه قبل از جمع کردن رفتم زنگیدم به نمایندگی ال جی و یه طبقه سفارش دادم. بعدشم اومدم خورده هاشو جمع کردم و بقیه طبقات رو خالی کردم و از اول چیدم. اصلا این یه طبقه که شکست جامون بیشتر شد 

چند تکه مرغ پیدا کردم که دیدم دیگه دیر میشه اگه نخوریمشون. این بود که با اینکه نهار داشتیم ولی اینا رو پختم. این وسط هم اول آهنگ احسان خواجه امیری گذاشته بودم که صدای بنایی رو نشنوم و بعد دیدم ضایعس. رفتم نوحه کویتی پور گذاشتم 

به گلهای بالکن هم آب دادم و یه کم گلکاری کردم. گلدوناشونو عوض کردم و از این کارا. گلای پشت پنجره رو هم آب دادم. این وسط یه بار بیلچه گلی رو به مبل روشنم هم کشیدم  این شد خرابکاری دوم. و سومی هم این بود که مرغ سوخت! البته نه کامل. ولی یه کم سوخت  خیلی بی عرضه طوری! این بود که دیگه دیدم نباید دست به چیزی بزنم. آشپزخونه رو مرتب کردم و نهارمو خوردم و سیگما هم اومد و نهارشو دادم و ظرفایی که مونده بود رو چیدم تو ماشین و روشنش کردم و خودم رفتم سراغ کتاب خوندن. کتاب من پیش از تو. دوسش دارم. جذبم کرده. سیگما گفت با دوستش یه جلسه کاری داره. منم در جریان جلساتشون هستم. از خونه کناری هم سر و صدا میومد و نمیشد بخوابم. این بود که پیشنهاد سیگما رو قبول کردم و منم رفتم تو جلسشون. محسن اومد دم در خونه و سه تایی رفتیم کافه ویونا برج میلاد. من و سیگمای گامبو یکی یه شیک بادوم زمینی و یه چیزکیک سفارش دادیم! خیلی گامبوییم! همه رو خوردیم و کلی حرف کاری زدیم. بعدش برگشتیم خونه و وسایل رو جمع کردیم که بریم ییلاق. سر راه رفتیم خرید و واسه سیگما یه پیرهن مشکی خوشگل خریدیم. یه سیب زمینی ویژه هم زدیم بر بدن!!! بعد هم رفتیم ییلاق. 11 شب رسیدیم و کلی حرف زدیم با بتا اینا و مامان اینا. بعد هم بخاری اتاق رو روشن کردیم و خوابیدیم.

جمعه و تاسوعا و عاشورا بسی خوش گذشت اونجا  عزاداری هم نکردم اصلا. فقط بخور و بخواب بود. بساط بازی هم که به راه بود. عاشورا عصر برگشتیم تهران. جاده خلوت، تهران خلوت. بسی حال داد. استراحت کردم و حمام و شستن لباس مشکی ها و خالی کردن ساک ها و مرتب کاری و آماده کردن وسایل فردا و این داستانا. بسی شب ریلکسینگی بود! زود هم خوابیدم تا یه هفته سه روزه رو خوب شروع کنم! چقدر خوبه که سه روز بیشتر نمیریم سر کار این هفته 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد