اولین هفته ی 28 سالگی

شنبه اول کلی رفتم دنبال کارای استعداد درخشان و فهمیدم یه سال دیگه هم وقت دارم، پس فعلا و موقتا بیخیال دکتری شدم. واقعا حوصله ش رو نداشتم :پی

بعدش هم رفتم مشاوره. نیاز میدیدم که برم و باشد که بتونم برم. جلسه اول بدک نبود. بچه ها قرار گذاشتن بریم پارک و من هم بدترین روز تقویمم بود. ولی دیدم خونه بخوابم بدتر میشه حالم. رفتیم پارک گفتگو و کافه شمرون کلییییییی گپ زدیم. یکی از دوستام که نامزدن میخواد جدا شه :( نامزدش افسردگی داره و تحت درمان هم هست، ولی خوب نمیشه انگار و فقط داره اینو فرسوده می کنه :( هییی. بعدش رفتیم نمایشگاه گل و گیاه و اونجا رو هم دیدیم، ولی حیف که نمیشد خرید. یکشنبه رفتم خونه مامانینا و کلی کار بانکی انجام دادم و یه مانتوی خوشگل هم واسه خودم خریدم. مثلا کادو از طرف بتا. عصرش اومدم خونه و شام گرفتیم و با سیگما رفتیم خونه پدرش (پدرش تنها بودن چون همه رفته بودن سفر). واسه فردا شب هم دعوتشون کردم.

دوشنبه از صبح خونه رو مرتب کردم و خرید کردم و کارای شام رو انجام دادم. استیک مرغ با سس قارچ میخواستم درست کنم. شب تا سیگما بره دنبال پدرش و مادربزرگش، خیلی دیر شد. منم به عنوان ساید دیش میخواستم سیب زمینی تو فر درست کنم که کلی دیر شد و بعدشم نپخته آوردم سر میز خیلی بد بود. البته مهمونا خیلی اوکی بودن و فقط نخوردنش، ولی بعد از رفتنشون من کلی گریه کردم از دست پا چلفتگی خودم

سه شنبه ماشینو برداشتم و رفتم کلی خرید کردم و رفتم خونه ماماینا. بسته رنگی رنگیم رو هم گرفتم و وایستادم به درست کردن لیدی فینگر برای اولین بار. بعدش هم تیرامیسو و کرم کارامل واسه مهمونی فردای مامان. شب هم کوچ کردم خونمون

چهارشنبه صبح دوباره زود رفتم خونه مامانینا کمک. ژله و بازم کارامل درست کردم. تو درست کردن لازانیا و ذرت مکزیکی و الویه هم به مامان کمک کردم و ... بالاخره مهمونا اومدن و بسی خوب بود. همه تشکر کردن از خوشمزه جاتم و کلی تعریف

پنج شنبه سیگما خونه موند و یکی رو آورد کولر رو سرویس کرد و ظهر رفتیم خونشون دیدن مامانشینا که از سفر اومده بودن و بعدشم وسایلو جمع کردیم و رفتیم ییلاق. هوا بسی خوب بود. اونجا کلی جشن بود به مناسبت نیمه شعبان و کلی هم آَش و بادکنک بهمون دادن. با مامانینا خوردیم و نشستیم پای خندوانه

جمعه نهار هم خونه ییلاقی عمه پاگشا شده بودیم که بسی باصفا بود و دوست داشتنی. کلی در مورد انتخابات حرفیدیم. عمه سنش زیاده، بزرگترین عممه و داشت می گفت که میره مسجد و روحانی مسجد بهشون گفته به ری.ی.سی رای بدین! سعی کردیم یه کم رایشو بزنیم، ولی در نهایت فکر کنم موفق نشده باشیم!!!

بعدشم رفتیم خونه و مناظره رو دیدیم و بسی لذت بردیم. وسطاش باد زد آنتن قطع شد و کوچ کردیم تو ماشین و بقیه مناظره رو دسته جمعی زیر بارون تو ماشین دیدیم شب هم که برگشتیم تهران

و اما امروز، شنبه 23 اردیبهشت، صبح یه خبر مهمی بهم داده شد. خبر تایید شدنم واسه کار. هنوز راجع به شرایط صحبت نکردیم، ولی شدیدا امید دارم که کاره رو دوست داشته باشم. میشه دعا کنین برام؟ من از اونایی ام که اگر کارم رو دوست نداشته باشم زود افسرده میشم. تا الان هم زمین و زمان رو به هم دوختم که جاهای دیگه نرم، فقط به امید مدل کار اینجا. اگه اینم دوست داشتنی نباشه مجبور میشم از رشته م متنفر شم :((( ازتون خواهشمندم دعا کنین :*

نظرات 3 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 03:45 ب.ظ

وای خیلی بامزه نوشتی مجبور میشم از رشته ام متنفرشم

زیبا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 04:29 ق.ظ http://roozmaregi40.persianblog.ir/

سلام عزیزم. امیدوارم کار خیلی خوب باشه برات. زیاد سخت نگیر بیشتر فکر تجربه اندوزی باش. در مورد شامت هم کاملا درکت میکنم. اصلا ناراحت نباش. همه از این تجارب داشتم.
من خودم اولین مهمونی ای که دادم لازانیا پختم و بعدش حواسم نبود و فر خاموش شده بود. مجبور شدم همونجور نپخته بیارم سر میز

چشم. خیلی ممنون از بیان تجربیاتتون.
آخی :))) چه باحال

آبگینه جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 08:35 ب.ظ http://abginehman.blogfa.com

کارت اگه جور شه حتما خوبه و بهش علاقه هم پیدا میکنی
دیدن مناظره زیره بارون

انشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد