سال نو مبارک

سلام سلام. عیدتون مبارک. ایشالا سال خیلی خوبی داشته باشید. 

سال نوی ما که عجیب شروع شد. ماجرا از این قرار بود که خانم تمیزکاری که همیشه میاد رو برای مامان و بتا هم رزرو کرده بودم. یه روز خونه بتا بود، روز بعدی خونه من، دید کارا زیاده، پیچوند! حالا شایدم واقعی بود، نمیدونم ولی گفت فامیلمون فوت شده و باید بریم شهرستان! کارای مامان میموند. این بود که فرش و مبل من رو دستمال کشید و شست و به بقیه کارا نرسید، رفت خونه مامانینا. سیگما گفت بقیه کارا با من. حالا این اتفاقا جمعه بود، سه روز وقت داشتیم تا عید. که دو روزش هم تعطیلیش بود. گفتم باشه. دیگه خودم خورد خورد تمیزکاریای اساسی رو کرده بودم. داخل کابینتا و کشوهای میزتوالت و اینا. روز آخر پاشدم گردگیری نهایی رو کردم و همه جا رو سابیدم و جاروبرقی رو هم که سیگما قولش رو داده بود خودم کشیدم چون دیدم نمیرسه. سیگما هر روز یه بهانه ای آورد که کارا رو بندازه عقب. انقدر انداخت عقب تا 3 ساعت مونده بود به سال تحویل، من حسابی باهاش دعوام شد که تو قول داده بودی که انجام میدی، منم هی هیچی نمی گم، اما تا لحظه آخر انجام نمیدی. گفت نه سه سوته انجام میدم! دیگه چه فایده ای داره؟! تند تند انجام داد و دلتا هم تو همون 3 ساعت رو مغز من بود. تمام کشوها رو میریخت بیرون هی. همه چیز رو پرت می کرد. هفت سین رو روی میز پذیرایی چیدم که بشینیم رو مبل و عکس بندازیم. هی تخم مرغاشو برمیداشت پرت می کرد. شانس آوردم نشکست چون همون روز تخم مرغ سالم رو دوتایی با هم رنگ کرده بودیم و خشک نبود توش.  خلاصه خیلی با اعصاب خوردی فراوان میز چیدم و کارا رو کردم. دخترک که حاضر نشد باهام بیاد حموم و حموم نکرده سال جدید رو تحویل گرفت. این چیزا قبلنا خیلی برام مهم بود. اون شب هم مهم بود که اون همه عصبانی شدم. ولی بعدش دیدم حالا حموم نرفت و خونه هم مرتب نبود، دنیا به آخر نرسید. اعصابم مهم تره. دلتا دیوارا رو نقاشی کرده بود با مداد رنگی. خودم چند بار اومدم تمیز کردم خورد خورد. ولی خیلی زیاد بود و مچ درد می گرفتم. مچم هم که نابوده. سیگما گفته بود اشکال نداره، بذار بکشه، من پاک می کنم. دست نزد به نقاشیا! کل دید و بازدید عید ما با دیوارای خط خطی برگزار شد. البته تو هال و پذیرایی کم بود، ولی خب همونم! حرصی بود که من میخوردم. کارد میزدی خونم درنمیومد. ولی خب هر چی شد فقط حرص الکی خوردم تو خودم و چیزی درست نشد. کل فک و فامیل و کل دوستامون و حتی آدمای جدید هم اومدن خونمون توی این عید.  خلاصه دلتا هم کم نذاشت تو به هم ریختن. شمع سفره هفت سین رو هم هی برمیداشت میکوبید رو مبل. آخرش هم یه ربع بعد از سال تحویل شمع ها رو از به صد تیکه نامساوی تقسیم کرد و اکلیلاشو مالید رو مبل!!! حالا اینا فدای سرش. الان میگما! اون موقع دلم میخواست لهش کنم. خخخ. یه ساعت بعد از سال تحویل داشت نمک میریخت و منم ازش فیلم میگرفتم که یهو با سر از رو مبل سقوط کرد! خیلی بدجور. خدا رو شکر گردنش نشکست! ایستاده کله پا رو زمین. منم باهاش نشستم گریه کردم. خدا رو شکر به خیر گذشت.

بله دید و بازدیدهای ما انجام شد. از سال 97 به بعد دیگه دید و بازدید نداشتیم. عید 98 که رفته بودیم سفر، بعدشم که کرونا شد. 4 سال نبود، دیگه امسال برگزار شد. به صورت فشرده. نهار روز اول رفتیم خونه مامانینا، بعدش خونه دوتا دایی بزرگا و بعد خونه مادربزرگ و مادر سیگما. اونجا تصمیم گرفتیم که فردا بریم بهشت زهرا چون آخر سال خیلی شلوغ بود و نرفته بودیم. واسه همین شب خونه مادرشوهر خوابیدیم بدون برنامه قبلی. 2ام شدیدا بارندگی بود و هی گفتیم صبر کنیم بارون بند بیاد بعد بریم بهشت زهرا، تو این فاصله خونه خاله و عمه سیگما رفتیم عید دیدنی. بعدشم بهشت زهرا. بعد مامان زنگ زد که از صبح فامیلا که دارن میان خونه ما عید دیدنی، میخوان خونه شما هم بیان چون نزدیکه. (در حالت عادی اول کوچیکترا میرن خونه بزرگترا، ولی چون ما نزدیکیم، اول میخوان بیان خونه ما). گفتیم میرسونیم خودمون رو. حالا ما هنوز خریدای عیدمون کامل نبود. سیگما حتی میوه رو هم گفته بود که توی عید میخرم که تازه باشه!!! شکلات هم فقط یه مدل داشتیم. حالا خوبه باز شیرینی و آجیل رو قبلا گرفته بودیم. خلاصه ما که رسیدیم دم خونه، مامان گفت الان مهمونا از خونه ما رفتن خونه بتا و بعد میان خونه شما. ما همون لحظه از سر کوچه میوه خریدیم تازه و با خونه ترکیده مواجه شدیم. اصلا درخور اومدن مهمون نبود. دیگه نگم با چه سرعتی هم خونه رو مرتب کردیم و هم میوه ها رو شستم و آجیلا رو ریختم تو ظرف و شیرینی ها رو آماده کردم! در این حد بود که هفت سین هنوز رو میز پذیرایی بود. سریع چیدمش رو کنسول. و تازه نمیشد بچپونیم تو اتاقا، چون خونمون جدید بود، گفتم شاید یکی پاشه بره اتاقا رو هم ببینه. شانس که نداریم. در عرض نیم ساعت خونه آماده شد. و مهمونا اومدن. ماشالله یهو 11 نفر با هم اومدن. دلتا هم کپ کرد، چسبید به باباش. نمیذاشت پذیرایی کنه. من مثل فرفره داشتم پذیرایی می کردم. اصلا نشد حرف بزنم با مهمونا که. بعدشم سه سوته رفتن! اه! اصلا نفهمیدم چی شد! حالا خوبه هیشکی هوس اتاق دیدن نداشت  به مامان میگم، میگه کی تو عید میره اتاقا رو ببینه آخه؟  آخه نوزاد هم همراهشون بود، گفتم شاید لازم شه دیگه. مثل خودم که خونه پسرخاله مجبور شدم برم تو اتاقشون پوشک دلتا رو عوض کنم .  بعد از این دور تا شب بازم مهمون اومد، ولی جدا جدا اومدن خوب بود. اونجوری یهو سکته ناقص زدیم. دیگه بی خیال شکلات خریدن هم شدیم چون تو همون روز تقریبا همه اومدن خونمون  دیگه تا روز 4ام مشغول دید و بازدید بودیم و برای روز 5ام مامانینا رو دعوت کردم بیان خونمون. روز 6ام هم دوستامون اومدن که برنامه از 8 شب تا 9 صبح فرداش طول کشید. 10 تا مهمون داشتیم و با خودمون 12 تا، تا صبح داشتیم بازی می کردیم. خخخ. بیچاره همسایه هامون. ولی خب همین یه شب بود دیگه از پارسال تا امسال.  فرداش هم مامانینا میخواستن برن ایرانمال و دریاچه گردی که دیگه ما خیلی له بودیم، نرفتیم باهاشون. استراحت کردیم. امروز هم من اومدم سر کار. شب هم مهمون دارم، خانواده شوهر رو شام دعوت کردم. یعنی عید ما بدو بدویی بودا، ولی خب همینشم دوس دارم. چون همیشه همینجوری بوده، خیلی اذیت کننده نیست دیگه. خاله بازی خوبیه. خخخ. 

دیگه اینکه دخترک هم خوشگل حرف می زنه و به همه میگه "عید شما مبارک". بقیه هم حسابی قربون صدقه ش می رن. 

تو این عید من فقط امروز و فردا رو اومدم/میام سر کار. بریم یه کمم کار کنیم ببینیم چه خبره. 

سال خیلی خوبی داشته باشید. 

نظرات 7 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 04:46 ب.ظ

سلام. عیدتون مبارک.
کم کم داشتم نگران می‌شدم.
از نوشته هات لذت می برم.
اسم این اتفاقا و دعواها و دلخوری های قبل از عید و مهمانی و... را گذاشتم سندروم پیش از میهمانی/ جشن/ عید.
بس که آدم کار می کنه و خسته میشه و فشار عصبی بهش وارد میشه کاسه صبرش لبریز میشه.
در هر حال اما با همه بالا و پایین ها خدا را شکر که تا اینجای عید به خوشی و شادی براتون گذشته.
ان‌شاءالله که سال تازه، سال شادی و سلامتی باشه براتون.

عزیزم. لطف داری. ببخشید دیگه دیر به دیر میام.
ممنونم.
دقیقا همینه. چالش زاست همیشه.
ممنون، سال نوی شما هم مبارک باشه حسابی

ما و تربچه مون سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 05:05 ب.ظ http://torobchenoghli.blogfa.com

سلام عزیزم سال نو مبارک
سال خوب و پربرکتی باشه انشالا برای همه

مرسی عزیزم

نسترن چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 12:48 ق.ظ http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم
سال نو شما هم مبارک امیدوارم امسال بهتر از پارسال باشه
وای چه خوب :) منم برخلاف خیلی ها دید و بازدید دوست دارم و از نظرم کار حوصله سربری نیست ولی خب کلا چهارجا رفتیم عید دیدنی و هیشکی هم خونه مون نیومده
وای خدایا چقدر حرص خوردی موقع سال تحویل،من پارسال اینجور بودم ولی خدایی با بچه کوچیک خیلیییی خونه تکونی سخته !خدا قوت
جیییگر دخترک رو حسااابی بچلونش

خخ آره دیگه، خوبیش اینه که بعد از ازدواج دیگه آدم مجبور نیست، حوصله نداشته باشی میتونی دید و بازدیدا رو کنسل کنی.
چارجا کمه ولی باز خوبه
آخ آخ آره هیچ وقت انقدر حرص نخورده بودم فکر کنم
چشم

آبگینه چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 02:27 ق.ظ http://Abginehman.blogfa.com

سلام عیدتون مبارک‌. قربونه دختر نازت و تبریک گفتنش چقد عسلن بچه ها تو این سن.
اوووه چقد سخته مهمون یهویی تازه شما خریداتونم مونده بود ولی از بس فاصله ها از هم دوره همه ترجیح میدن بدون توجه به بزرگی و کوچکی جاهای نزدیک رو یهو برن عیددیدنی.
خسته کارای قبل عید نباشی؛ نمیدونم چه اخلاقیه که ماها داریم و هی تو خودمون تکرار میکنیم هیچکاری نباید باقی بمونه

مرسی آبگینه جان.
آخ آخ دقیقا. از بس از بچگی تو سرمون فرو کردن دیگه. ما یادمه میرفتیم حموم، بعدش حتی حوله های حمومون رو مامان مینداخت تو ماشین که تو سال جدید تمیز باشه. هیچی کثیف باقی نمی موند. به جاش مادرشوهر مثلا یه کمد داره که میگه 10 ساله میخوام تمیزش کنم، هنوز نکردم. این میشه که سیگما اعتقادی به تمیزی سر سال تحویل نداره!

نازنین جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 08:30 ب.ظ

سال نوتون مبارک لاندا جان :)
امیدوارم سال خیلی خوبی در پیش داشته باشین و با خانواده سه نفره و کوچیک و قشنگتون در کنار خانواده بزرگتر و مادر و پدرتون خیلی خیلی خوشحال و سلامت باشین.

چقد این پستت رو درک کردم چون دقطقن خونه ما هم تو عید امسال همین جوری بود و تا دقیقه آخر داشتیم کار میکردیم و منم با مامانم سر همین که یه کارایی رو گذاشت تا دقیقه آخر بحث کردم و کارد میزدی خونم در نمیومد! :))
خیلی درک کردم اینایی که توی پست و توی کامنت ها نوشتی و همیشه دلم میخاست میتونستم مث مامان سیگما باشم! ولی متاسفانه نیستم و هیمن باعث میشه خیلی وقتا اعصابم به شدت تحت فشار باشه. کاش بتونم کم کم خودمو اصلاح کنم.

مرسی عزیزم. خیلی لطف داری. برای شما هم همینجوری باشه
اره واقعا. من خودم از همون سال تحویل تصمیم گرفتم رها کنم، فعلا که موفق بودم

فرناز شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 03:02 ب.ظ https://ghatareelm.blogsky.com/

سال نو شما هم مبارک
منم سعی میکنم همیشه کاملا تمیز برم سال جدید ولی با بچه تقریبا غیر ممکنه، حالا بچه کوچیک که خوبه وقتی بزرگ میشن دیگه مجاب نمیشن چرا باید همه چیز قبل سال تحویل تمیز و مرتب باشه
وای خدایا خواهرشوهر منم یه کمد داره الان حداقل ۱۷ ساله که من عروسشونم نرسیده تمیز کنه فکر کنم دیگه یه سری موجود زنده هم اونجا زندگی میکنن

به نظرم کلا بچه ها رو راحت بذاریم بهتره
آخ آخ آخ، کاش میشد اینجوری باشیما.
البته یه چیزم بگم، شاید کلا منظمن. یعنی نمیذاره اون کمده به هم بریزه، واسه همین تمیزکردن نمیخواد. من خودم کمدم از یه تایمی به بعد غیر قابل استفاده میشه دیگه

ویرگول یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 08:04 ب.ظ http://Haroz.blogsky.com

سال نوت مبارک عزیزم
امیدوارم سال خیلی خوبی برای هممون باشه
ای وای چقدر بدو بدو داشتید خدااااا، خسته نباشی واقعا
جونم به اون فسقلی خوشمزه

مرسی عزیزم. بدو بدوی شیرینی بود البته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد