آذری که گذشت

اینجا سوت و کوره. دیگه نوشتنم نمیاد. حال روحیمون که خوب نیست این روزا. سه ماه هم رد شد. این همه جوون کشته شدن. این همه آدم بی گناه تو زندانن. این همه حکم اع د ام.... آدم نمیدونه واسه کدومش عزاداری کنه. مصرانه حتی واسه شب یلدا نذاشتم کسی خرید کنه اون 3 روز آخر رو. یه چیزایی شرکت بهمون داده بود، با همون شب یلدا رو برگزار کردیم. دل و دماغی هم براش نبود. ولی دیگه به خاطر بچه ها، باید زندگی کرد. مامان گفت ماهی نداریم به رسم هر سال سبزی پلو ماهی درست کنم، گفتم فدای سرت، مرغ درست کرد. حالا یه سال هم اینجوری بگذره. این کمترین کاره ...

بیش از یک ماهه که مریضم. سرماخوردگی یا آنفولانزا یا کرونا یا سینوزیت یا آلرژی. نمیدونم. هر کوفتی که هست تموم نمیشه. هی شکلش عوض میشه. چند بار دکتر رفتم. تو اون روزای آلودگی هوا خیلی اوضاعم داغون بود. سینوزیت کرده بودم (شده بودم؟! حالا هر چی). ترشحات شدید داشت خفه م می کرد. بعد از یه هفته آنتی بیوتیک خوردن، تازه سرفه های خشکم شروع شد، جانکاه! با هر یه دونه ش پخش زمین می شدم. حالا باید شربت خلط آور میخوردم!دوره آنتی بیوتیک که تموم شد و اثرش هم رفت، باز ترشحات شدید سینوس ها شروع شد! صدام هم که کلا گرفته این مدت. دکتر گفت هوای آلوده باعث آلرژیت شده و روی بیماری سوار شده. همش سرفه و کیپ بودن شدید بینی. هر جا میرم همه می گرخن. تو این آذر حدود 2 هفته شرکت نیومدم، ولی بازم همون آش و همون کاسه. دکتر شرکت گفت سرایت نداره بیماریت دیگه. ولی خب با هر سرفه و با صدای تودماغی من آدما پراکنده میشن. دیگه نهار با دوستام نمیرم، میشینم یه گوشه فقط همون موقع ماسکم رو درمیارم و سریع نهارم رو میخورم. دلتا هم مریض شده. به شدت من نیست، ولی اون با همون کمترش هم حالش بدتر میشه. تا سرفه ش میگیره، بالا میاره. کم اشتها هم که شده، 300 -400 گرم وزن کم کرده. لب به غذا و شیر هم نمیزنه. هر وعده دارم با بدبختی بهش یه چیز میخورونم. دیگه حتی رضایت دادم شکلات بخوره، حداقل یه کم کالری بگیره! شیر هم دیگه دوست نداره آخه. قبلا غذا نمی خورد و شیر میخواست، الان دیگه شیر رو هم با بدبختی میخوره. به پستونکش هم بیشتر معتاد شده و من دارم حرص میخورم. از اینکه نه تونستم تغذیه ش رو درست کنم، نه تونستم پستونک رو به موقع ازش بگیرم. تازه کارتون هم میبینه! چون همون یه ذره غذا رو هم باید حواسشو پرت کنم تا بخوره! یعنی خلاصه تربیتش کاملا از دستم در رفته. آهان. نگم براتون. شبا هم خیلی دیر میخوابه. به خاطر کار سیگما. سیگما تا صبح بیداره و جلسه داره. صداش که نمیذاره دلتا درست بخوابه. و کلا هم وقتی اون بیداره دیرتر میخوابه. به جاش سیگما 6-7 صبح میخوابه تا 12-1. و دلتا هم تا همون موقع ها باهاش میخوابه. واسه همین شبا دیر میخوابه و رو مخ منه. منی که باید 5.5 صبح بیدار بشم! خلاصه زندگی شخمی ای شده. 

قیمت دلار و سکه هم که هر روز داره میره بالاتر. انگار یه خنجریه که هی بیشتر فرو میره تو قلبم! 

دیگه اینکه یه استرسی هم دارم واسه کاری که قرار بود تا قبل زمستون تموم بشه، ولی نشد و کش اومده. امیدوارم هر چه زودتر تموم بشه و استرسش رهامون کنه. 

ناشکری نکنم. اتفاق خوبیه ولی استرس زاست. تازه وسط خبرای بد پاییز، هفته آخر یه خبر خوب هم داشتیم که خوشحالمون کرد. مشکل یکی از آشناها حل شد و خاندانی شاد شدن. 

دیروز، بعد از 3-4 ماه رفتم آرایشگاه. آرایشگره میگفت کجایی نمیای؟ دل و دماغ نداشتم که. 

یادش به خیر، یه زمانی اینجا برای نوشتن از خوشی ها و شادی هام بود. اما الان کلا آدم دلش که به خوشی کردن نمیره، خوشی هم که میکنه، دلش نمیخواد اعلام کنه. بمونه تو خفا، جو عوض نشه. عادی انگاری نشه. 

نظرات 7 + ارسال نظر
نسترن دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1401 ساعت 09:32 ق.ظ http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم
تک تک چیزهایی که نوشتی رو با گوشت و پوست و استخون درک میکنم... ناراحتی از جو جامعه و مشکلات تا گرونی های روزافزون که انگاری تمومی نداره و مریضی و بخصوص مریضی بچه و چیز نخوردن و وزن کم کردن و.... و چقدر ناراحت کننده اس که بهترین روزهای جوونی مون تو این روزها داره میگذره....
بنظرم در رابطه با دلتا تلویزیون دیدن و اینها خیلی سخت نگیر ،میدونم بهتر قبل دوسالگی نبینن ولی خب وقتی هوا آلوده و سرده نمیشه بچه رو بیرون برد مگه چقدر میشه باهاش تو خونه بازی کرد؟ باید کمی شل کنیم رفیق

آره واقعا در خصوص دلتا سعی می کنم یه کم بی خیال شم. وگرنه که خیلی اعصابم خورد میشه بهش فکر می کنم. همش احساس ناکافی بودن و ناموفق بودن دارم.
رها کنم دیگه.
به قول تو حیف ما که بهترین روزامون داره اینجوری می گذره...

نسیم دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1401 ساعت 11:43 ق.ظ

فرناز دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1401 ساعت 02:36 ب.ظ https://ghatareelm.blogsky.com/

هممون مثل همیم، منم همش یاد کشته شده ها و اعدامی ها و خانواده هاشون هستم. خدا ازشون نگذره تک تک طرفداراهاشون حتی اگه کاری هم نکنن دستشون به خون آلوده ست و این خون دامن همشون رو میگیره. ما هم خرید نکردیم و یلدا هم نگرفتیم یعنی دل و دماغ نداریم.
در مورد ساعت خواب و کارتون و شکلات و اینا زیاد سخت نگیر، قبل از همه اینا آرامش خودت و خانوادت اهمیت داره، ساعت خواب بارها و بارها عوض میشه، پستونک رو هم میگیری به وقتش

آخ آخ از این اعدام های صبحگاهی... آدم با ترس و لرز بیدار میشه و گوشی میگیره دستش....
در مورد دلتا سعی کردم رها کنم. وقتی خودم خونه باشم از صبح میتونم کنترل کنم اینجور چیزا رو، ولی نباشم دیگه نمیتونم از بقیه انتظار داشته باشم.

نیلا دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1401 ساعت 07:12 ب.ظ

عزیزم لاندا. چقدر حس همدردی با کل جامعه را داری وقتی در مقابل، یه عده هنوز فقط به منافع و خوشی های شخصی و خانوادگی شون هستند و بعضا در وبلاگ هاشون یا در پیج های اینستاگرامی با آب و تاب از زندگی های روزمره شون مینویسند. درد و بلای تو و آشتی و کسانی که درد مردم را هم احساس می کنند بخوره تو سر اون دسته از آدم ها. ولی فقط برای دلتا تلاش کن آدم متفاوتی باشی. با خنده هاش از صمیم قلب بخند و وقتی در آغوش میگیریش یا وقت براش میذاری صد در صد روش تمرکز کن. سهم اون از تو مادرانگیه. ولی عذاب وجدان نداشته باش که چرا بهترینی که فکر می کنی نیستی، فقط تمام سعیت را بکن. حتی اگر شرایط ایده آل بود هم همین عذاب وجدان را داشتی. به این دلیل که واقعیت با دنیای ذهنی فرق می کنه.

قربونت برم، لطف داری. والا منم کار خاصی نمی کنم. همش تو فکرمن و هیچی به هیچی. به نظرم این گام های کوچیک هیچی حساب میشه، ولی دیگه همین در توانمه فعلا.
مرسی از پیام قشنگت

ترانه سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1401 ساعت 05:47 ق.ظ

کاش حال همه زودتر خوب بشه.

زری.. سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:29 ق.ظ

اول از همه که انشاالله اون کاری که قرار بود تا قبل زمستون انجام بشه تا آخر همین دی ماه جمع میشه و کلی خیالت راحت میشه.
برای کارتن دیدن دلتا بنظرم اون کارت ن هایی که برای بچه های دو ساله هست بذار اتفاقا خیلی هم مفیده، مهم اینه تصاویر با سرعت بالا عوض نشوند، بیبی انیشتن اینطوریه.
چقدررررر قسمت پایانی متنت درسته، واقعا همینطوره، حتی دلمون نمیخواد ذره ای در عادی سازی شرایط دخیل باشیم:(
به امید ایران آزاد

مرسی عزیزم. آره خدا خواست و بالاخره تا حد خوبی جمع شد.
آره براش کارتونای زیر 2 سال میذارم، زبان اصلی. ولی خب بازم دوس ندارم تلویزیون ببینه.
به امید ایران آزاد

مینو پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:15 ب.ظ http://www.ghozar.blog.ir

لاندای عزیز بیا قبول کنیم یه روزایی واقعا شرایط طوری که باید خودمون تطبیق بدیم با اوضاع. همه مادرا روزایی که روتین همیشگی برپا نیست رو تجربه میکنن ولو اینکه به بچه شکلات بدن یا بزارن تی وی ببینه. خودتو سرزنش نکن این یه بخش،خیلی خیلی کوچیکی از مسیر رشد دلتای نازنینه و نمیتونی تعمیم بدی که تربیتت کلا مشکل داره. اگه همین کارا کمک میکنه که مادر اروم باشه و این روزای پیش بینی شده بگذره خودش برگ برنده مادره

مجبورم مینو جان قبول کنم. زورم نمیرسه به شرایط.
تنها سعیم اینه که باهاش مهربون برخورد کنم و سرش غرغر نکنم و حال روحی بدم رو سر اون خالی نکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد