سفرنامه تبریز

ما معمولا تابستونا خیلی سفر نمیریم چون همه جا گرمه. از بعد از ازدواج، تنها سفر تابستونیمون، تابستون 98 بود. هر وقت صحبت سفر تو تابستون میشد، می گفتیم بریم تبریز که خنک باشه لااقل. بعدشم چون پدربزرگ سیگما اهل یه شهری نزدیک تبریز بوده، همیشه دوست داشتیم با خانواده سیگما بریم اونجا. یه زمینی به پدرش ارث رسیده بود که هیچ وقت ندیده بودنش. دیگه قسمت نشد با پدر سیگما بریم متاسفانه... ولی گفتیم با خانوادشون بریم. 

از یکی از این سایتا، یه هتل آپارتمان 175 متری رزرو کردیم، 3 خوابه. جالبه که قیمت 2 خوابه ش بیشتر میشد تا سه خوابه! دیگه این رو گرفتیم و 5شنبه صبح زود راه افتادیم. دلتا که تو صندلی ماشین، من هم میشینم عقب کنارش. مامان سیگما هم اومد تو ماشین ما و جلو نشست. یه ماشین هم گاما اینا بودن. 7 ساعت راه بود تقریبا. دو سه باری وسط راه نگه داشتیم. از یه جایی به بعد دیگه دلتا توی صندلیش نمینشست و کلافه م کرده بود از بس میومد بیرون وول می خورد. آخرش رفت تو ماشین گاما اینا و اونجا با بچه ها سرگرم شد حسابی. البته صندلی ماشین نداشتن ولی دیگه دلم رو زدم به دریا و دادمش رفت. اولین بار بود که تو جاده تو یه ماشین دیگه بود. خلاصه رسیدیم و خونمون رو تحویل گرفتیم و ساعت 5 بعد از ظهر رفتیم فست فودی نزدیک و پیتزا متری خوردیم. بعد برگشتیم خونه و بچه ها خوابیدن همگی. آرمان دوست دانشگاهمون، تبریزیه و مهاجرت کرده بود به آمریکا و یه ماهی بود که اومده بود تبریز. دیگه گفتیم یه تایمی بریم تبریز که اونم ببینیمش. دلتا زود بیدار شد اما بچه های گاما هنوز خواب بودن. این شد که ما سه تایی رفتیم مرکز خرید لاله پارک که آرمان رو ببینیم. تا بقیه بیان. بماند که دلتا با دیدن آرمان کلی گریه کرد و حال نکرد اصلا باهاش. ولی دیدنش بعد از چند سال خوب بود خیلی. دیگه قرار بود گاما اینا هم بیان که گفتن پاساژ ساعت 10.5 بسته میشه، محل قرار رو عوض کردیم به سمت ائل گولی. انقدرررررر شلوغ بود که نگو. یه ساعت طول کشید جای پارک گیر بیاریم. دور دریاچه هم جای سوزن انداختن نبود. تند تند راه میرفتیم فقط. ساعت 12 گذشته بود و ما هنوز شام نخورده بودیم. البته اینکه ساعت 6 نهار خورده بودیم هم بی تاثیر نبود. همون نزدیک اونجا، رفتیم از این ساندویچای یرآلما یومورتا گرفتیم. خوشمزه بود. فکر کنم ساعت 2 خوابیدیم اون شب.

جمعه قرار بود که بریم کندوان. آقایون رفتن مقادیر زیادی کره پنیر خامه شکلات اینا خریدن و تو خونه صبحونه مفصل خوردیم و آرمان رو هم سوار کردیم و رفتیم سمت کندوان. اونجا هم شلوووووغ. تو چه ترافیکی موندیم تو ظل آفتاب. جاپارک هم نبود. گاما اینا هم حوصله راه رفتن نداشتن بعد از اینکه رسیدیم هی میگفتن برگردیم. آقا این همه راه اومدیم خب، کجا برگردیم؟ 2 ساعت تو راه بودیم (با احتساب ترافیک). مسیرش هم که کالسکه خور نبود. تا یه جاییش با کالسکه رفتیم و بعدش رفتیم از یکی از مغازه ها کلی خرید کردیم. گردو و پودر سنجد و شیره انجیر و جوانه گندم و عسل و لواشک و همه چی خلاصه. کالسکه و خریدا رو گذاشتیم همونجا و یه ذره رفتیم بالاتر، توی یکی از خونه ها رو دیدیم و چنتا عکس انداختیم و برگشتیم. همین. زیاد نرفتیم. اونجا دوتا کیف صنایع دستی برای تیلدا و تتا سوغاتی خریدم. برگشتیم و واسه نهار قرار بود بریم یه رستورانی، ولی چون ساعت باز 5 شده بود، غذا نداشت. کل تبریز رو دور زدیم. آرمان معرفی می کرد کجاها بریم. 3-4 تا رستوران رفتیم غذا نداشتن. دیگه داشتیم تحلیل میرفتیم که برگشتیم لاله پارک که بریم فودکورت. بعد گفتیم بریم رستوران طبقه پایینش، امیرسالار. غذا هم داشت. گویا از مجموعه رستوران جلالی بود که خیلی معروفه. غذامون رو سفارش دادیم و بعدش آرمان گفت که مهمون منید، چون مامانم میخواست شما رو رستوران جلالی دعوت کنه فردا، حالا که امروز اومدیم اینجا، همینجا مهمونید دیگه. ای بابا. خجالت کشیدیم. غذاش هم خیلی خیلی خوشمزه بود. یه سوپ شیر داشت که الانم دلم خواست باز. بعدش رفتیم توی پاساژ و یه قطاری بود که دور میزد تو پاساژ. بچه ها میخواستن سوار شن ولی چون دلتا خیلی کوچیکه، مامانش هم باهاش سوار شد  انقدر حال داد. فقط مشکلش این بود که آخرش هیچ کدومشون پیاده نمی شدن، حتی دلتا! به زور آوردیمشون پایین و بعد رفتیم براشون ماشین کرایه کردیم و ماشین سواری کردن 3 تایی. خیلی حال داد. هم به اونا هم به ما. خخخ. بعد رفتیم فودکورتش تو بالکن. آخ که نگم از هواش. هوای خنک و مطبوع. لباس دلتا خیلی لختی بود، ولی خوب بود هوا. حسابی ماشین بازی کرد. ما هم یه قهوه و کنافه زدیم بر بدن و دیگه همون شد شاممون. 6 نهار خورده بودیم، 9 اینا رو. خخخ. دیگه بعدش سیگما رفت که آرمان رو برسونه و من با گاماینا برگشتم خونه و دلتا رو سپردم به مادرشوهر و خودم رفتم حموم. استرس مامانم رو داشتم که دلدردش زیاد شده بود. قرار بود فردا صبح بره دکتر.

شنبه صبح زود بیدار شدیم. 6.5 صبح بیدار شدیم و ساعت 8 ائل گولی بودیم. میخواستیم اونجا صبحونه بخوریم. آرمان هم اومده بود. یه صبحونه مفصل زدیم بر بدن و بعدش راه افتادیم سمت جلفا. گاما گیر داده بود بریم برای خرید. آرمان گفت نرید اصلا خوب نیست. ولی رفتیم دیگه. 2 ساعت تو راه بودیم. رسیدیم اونجا گرمممم. افتضاح گرم بود. ولی خب من تا حالا لب مرز ایران نرفته بودم، حس جالبی بود. هیچی نداشت بخریم. دیگه اونجا زنگیدم و بابا گفت مامان سونو داده و گفتن سریع بره بستری بشه، آپاندیس داره میترکه. (حالا همون موقع هم ترکیده بود، اصلا معلوم نیست از کی، ولی شاید چند روز بوده که ترکیده....). دیگه نگم از حالم. از جلفا قرار بود بریم شهر پدری پدر سیگما. تمام راه من گریه کردم تو ماشین. خوبه دلتا خواب بود. یواش یواش واسه خودم اشک میریختم. البته سیگما و مامانش فهمیدن و هی سعی داشتن دلداریم بدن. ولی خب من نگران بودم شدیدا. تماس میگرفتم با تهران، میگفتن مامان درد داره حرف نمیزنه. دیگه من دلم هزار راه میرفت. گفتم لابد بیهوشه که حرف نمیزنه، لابد تو کماست و از این چیزا.... یه ساعت دوساعت راه بود تا اونجا. دیگه تلفنی بتا بهم اطمینان داد که بهوشه و فقط درد داره. دکتر گفته همه چی تحت کنترله و داره آنتی بیوتیک میگیره و فردا یا پس فردا عملش می کنن. خلاصه سعی کردم مسافرت رو به بقیه زهر نکنم. اونجا رفتیم باغ یکی از آشناهاشون و بعدشم رفتیم زمین بابای سیگما رو دیدیم. 8 ساعت از تهران راهه. به هیچ دردمون نمیخوره فکر کنم. جالبه باز من و سیگما رفتیم توش و دیدیمش. گاما که حتی حاضر نشد پاشو بذاره تو زمین! کلا هم به نظرش چرت بود تا اونجا رفتن. کار خاصی هم نکردیم. زود برگشتیم. ما باید میرفتیم خونه ی آرمان اینا، برای عرض احترام به مامانش. دیگه از اونجا باز برگشتیم لاله پارک. یعنی ما هر روز یه سر رفتیم لاله پارک چون خیلی به آپارتمانمون نزدیک بود. از گلدکیش 3 تا ظرف خوشگل خریدیم از طرف خودمون و مادرشوهر و گاما برای خونه ی آرمان اینا. رفتیم خونه و حاضر شدیم و بعد از شام رفتیم خونه آرمان اینا. حالا من اصلا حال و حوصله نداشتم و چشمام پف کرده بود شدیدا، ولی باید میرفتیم دیگه، زشت بود. تو راه خونه شون هم داشتیم یه تصادف خیلی بد میکردیم با سرعت بالا. کلا رانندگیاشونو دوست نداشتیم., واسه ما عجیب بود طرز رانندگیشون ولی خب تصادف هم نمی کردن. احتمالا ما هم واسه اونا عجیب بودیم. دیگه سیگما در یک حرکت سرعتی، سه تا لاین عوض کرد تا تصادف نکنیم! خوبه ماشین نچرخید حالا. دلتا تو بغلم بود و من همه فکر و ذکرم این بود که یه جوری بگیرمش که سرش نخوره به جایی. دیگه خودم حسابی دو سه بار خوردم به صندلی ماشین دلتا و صندلی جلو. کمربند هم نبسته بودم عقب که. خیلی ترسیدم، حالمم که خوب نبود، گریه م گرفته بود. میخواستیم یه ساعت بشینیم ولی هی اصرار و بمونید و اینا، 2 ساعتی نشستیم. تو راه برگشت کلی گریه کردم برای مامان و قرار شد که فردا صبح زود برگردیم تهران. قبلش برنامه داشتیم که صبح بریم بازار تبریز و نهار هم بخوریم و بعد برگردیم، ولی دیگه گفتم یه جوری برگردیم که اگه مامان عمل داشت، بهش برسم. دیگه چون عجله ای برگشتیم، سوغاتی نگرفتیم، یه قرابیه وقت نشد بگیریم، گذاشته بودیم برای روز آخر که نشد دیگه. صبح ساعت 9 راه افتادیم با مامان سیگما. گاماینا یه کم دیرتر خودشون راه افتادن. دیگه جنگی اومدیم. سیگما خوابش گرفت و من نشستم پشت فرمون. جاده ش هم که عالی. 160 تا سرعت میومدم  با این حال ساعت 4 رسیدیم. البته وسط راه نهار هم خوردیم و یکی دو بار دیگه هم وایستادیم. دیگه بعدش من دلتا رو دادم به سیگما و مامانش و خودم رفتم بیمارستان و شب موندم پیش مامان.


و بدین ترتیب سفر تبریز تموم شد. 


نظرات 9 + ارسال نظر
نسترن دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 12:22 ب.ظ http://second-house.blogfa.com/

عزیییزم چه حیف سفرتون با غصه تموم شد
من تبریز رو خیلی دوست دارم خیلی قرابیه رو عاشقم
اوزون کباب نخوردین؟
یرآلما یومورتا هم خیلی خوبه ما تو تهران یه جا پیدا کردیم که میفروشه عااالی عاالیخواستی آدرس بدم‌

نه نخوردیم. میخواستیم یکشنبه بریم حاج علی بازار که وقت نشد دیگه.
دنبال کباب متری هم بودیم.
آره آدرس بده، بامزه بود.

سمیرا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 05:52 ب.ظ

عزیزم من تبریزی ام امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه
در مورد رانندگی ام حق میدم بهتون واقعا خود منم خیلی وقتا تعجب میکنم
بوق ام زیاد میزنن متاسفانه ولی آب و هواش خوبه
امیدوارم مامان زودتر خوب و سرحال بشن همینطور پدر جان

ای جان. آخ آخ آره خیلی اذیت کننده بود تفاوت رانندگیا
بوق رو البته زیاد حس نکردم، شاید چون بیشتر تو اتوبان ها بودیم.
مرسی عزیزم

نسترن دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 11:26 ب.ظ

ان شاءالله سری بعد
کفشم بخرید از تبریز
روبروی پاساژ علاءالدین دو سه تا گازی وایمیستن، اون آقا لاغره حرفه ای تر میزنه یکم با مال تبریز فرق داره گوجه و خیارشور هم میزنه ولی فوق العاده اس
ما یعنی من و همکارانم دوست داریم، امیدوارم شمام خوشتون بیاد

اره این سری اصلا نشد چیزی بخریم.
به به
البته اینی هم که ما خوردیم گوجه و خیارشور داشت. آرمان هی می گفت نباید داشته باشه. ولی فکر کنم بدون گوجه و خیارشور نمیرفت پایین از گلو. اینجوری بهتر بود. خخخ

میترا سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 10:49 ق.ظ

چقدر تبریز به تهران نزدیکه خوشبحالتون
لاندا حالا واقعا تبریز خنک بود؟
ماشرق کشوریا تصورمون از تبریز شهر سرد سیر
هرچند شاید یکم اذیت شدی تو سفر
سال دیگه همش خاطره شده
انشالله همیشه به خوشی و در سفرباشید

7 ساعت نزدیکه؟ راهش طولانی بود. با بچه سخته.
اره ببین اول تیر خب تهران مثلا خیلی گرم تر بود. ما تو تبریز اصلا توی خونه کولر روشن نکردیم. البته ظهرا خونه نبودیم، ولی همون روز اول که ساعت 5 توی خونه بودیم خنک بود کاملا و کولر لازم نبود. البته سرد نبود ها، ولی گرمم نبود.
ظهرا که همش بیرون بودیم و تو ماشین، حتما کولر می زدیم.
ولی مثلا جلفا خیلی خیلی گرم بود، نمیدونم چرا.
قربونت برم. ممنون

الی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:39 ق.ظ http://Elimehr.blogsky.com

چه سفرنامه خوبی
ایشالا همیشه به سفر و دور از مریضی باشین عزیزم

خواهش می کنم. امیدوارم به کارت بیاد

نسیم چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:55 ق.ظ

همیشه به سفر عزیزم
ایشالا مامان جونت زود زود روبراه بشن

مرسی عزیزم

فرناز شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 11:25 ق.ظ https://ghatareelm.blogsky.com/

من عاشق خوندن سفرنامه ام تبریز خیلی شهر قشنگیه جلفا هم جاده مرزی که میره سمت کلیسای سنت استپانوس خیلی زیباست ولی واقعا مغازه هاش هیچی ندارن.
امیدوارم پدر و مادرت هردو حالشون بهتر شده باشه.

مرسی عزیزم.
اره متاسفانه ما وقتمون خیلی کم بود توی جلفا، منم که حال و حوصله نداشتم و اصلا جاهای دیدنیش رو ندیدیم.

میترا شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:51 ب.ظ

ما از تبریز ۱۷ساعت فاصله داریم
اره بابا بابچه کوچیک ۷ساعت مثل ۷۰ساعت رد میشه
خوبه باز پوشکه دلتا
وگرنه هر نیم ساعتم باید واسه اون وایمیستادین

اوه، 17 ساعت به نظرم بی خیال تبریز رفتن بشین
اوه اوه، اره به نکته خوبی اشاره کردی پوشک رو

آبگینه یکشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:00 ق.ظ http://Abginehman.blogfa.com

شروع سفرتون که عالی بود و اینکه دوست تون از تبریز بود و مثل تورلیدر جاهای خوب رو معرفی میکرد ولی حیف وسطش با استرس مریضیه مامانت گذشت
یعنی خواهرشوهرت آخره احساسه تا اونجا به سرزمین آبا اجدادیش اومد ولی حتی پیاده نشد زمینه پدریش رو ببینه

اره دقیقا. کاش به حرفش گوش کرده بودیم جلفا هم نمی رفتیم.
آخ آخ اگه بدونی چقدر حرصم داد. همیشه طرفداری اون شهرو می کنه، حالا که پای رفتن بهش رسیده بود که هی می گفت نریم، که چی بریم. وقتی هم که رفتیم پیاده نشد از ماشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد