کرونا چی میگه دوباره؟

سلام. چطورین؟ 

ما که نابودیم. سلسله اتفاقات دست بردار نیست. مشغول پرستاری از مامان بودیم. هر روز با بتا میبردیمش حموم و زخمش رو میشستیم و دوباره پانسمان می کردیم. پختن نهار و شام خونه مامانینا هم با من و بتا بود که بیشتر بتا زحمتشو می کشه از بس که دلتا من رو مشغول می کنه. با مریض شدن مامان دیگه نیروی کمکی برای نگهداری دلتا هم نداریم حتی در حد دو سه ساعت و خب نگهداری دلتا هم حسابی سخته. روزا که من میرم سر کار، سیگما نگهش میداره. بعد من میام دلتا رو تحویل میگیرم و باهاش میرم خونه مامانینا و سیگما توی خونه دورکاریش شروع میشه تازه تا آخر شب. و این وسط با دلتای شیطون که دائما میره رو تخت مامان و باید مواظب باشم که به شکم مامان نخوره و در عین حال غذا درست کنم و مامان رو حموم کنیم و اینا خودش سخت بود حسابی تا اینکه علائم مریضی سیگما شروع شد! دو روز فقط صداش دورگه شده بود و شروع کرد به ماسک زدن، چون تست کرونای مامانش مثبت شده بود و سیگما هم یه روز قبل از شروع علامت مامانش، مامانش رو دیده بود. خب کارمون سخت شد. نباید میذاشتم دلتا زیاد بره پیش سیگما که خب شدنی نیس. شبا هم دلتا رو پیش خودم میخوابوندم و سیگما رفته بود اون یکی اتاق. تا اینکه بعد از دو روز، شب تب و لرز می کنه و از فرداش قرار شد بره خونه مامانشینا که من و دلتا نگیریم. مریضی دلتا که خیلی سخت میشد و منم نباید مریض میشدم، چون باید به مامان رسیدگی می کردم و بابا هم عمل پیش رو داره... خدایااااا. همه چی با هم پیش میاد! خلاصه سیگما رفت خونه مامانشینا و من و دلتا بدون علامت، توی خونه خودمون رو قرنطینه کردیم. و اونایی که بچه کوچولو دارن میدونن که چقدررررررررررر سخته نگهداری از بچه زیر 2 سال توی خونه، تنهایی. چند روز... گلاب به روتون 3-4 روز بنده دستشویی نرفتم حتی. چون ثانیه ای رها نمی کنه آدمو. کافی بود پامو بذارم تو آشپزخونه تا بیاد یه گندی بزنه. از این بست های کابینت گرفتم ولی به درد نمیخوره. همه رو میکند. رفتم چسب دوروی قوی آوردم زدم، باز فایده نداشت. یه لیوان برداشت از کابینت، انداخت زمین شکست. تا بیام برش دارم، پاش بریده بود و خون میومد. البته خیلی کم برید و گریه هم نکرد حتی. خیلی ریلکس لیوان که شکست گفت "افتاد"!!! بعد مگه میذاشت جمع کنم حالا؟ مگه از آشپزخونه میرفت بیرون؟ با بدبختی یه دور جارو دستی زدم، یه دور جارو برقی تا پاکسازی شد. عصرا می بردمش بیرون. میرفتیم پارک خلوت سرکوچه. واقعا دیگه نمیتونستم تنهایی تو خونه بندش کنم. تو این مدت هم همه زحمت خونه مامان، به دوش بتا افتاده بود. تا دلتا میخوابید من میرفتم تو آشپزخونه و یه غذایی براش درست می کردم و شیشه شیراشو میشستم. حتی الامکان با خودش زیاد نباید میرفتیم تو آشپزخونه. کابینت زیر سینک یه لنگه ست و نمیشه درش رو بست. همینجور میرفت شوینده برمیداشت از اون زیر. دیدم نشسته رو گالن پرسیل و داره پیتکو پیتکو می کنه. خیلی شر شده دیگه. روز سوم یه بار از مبل افتاد که البته خیلی خوب افتاد. ولی یه کم گریه کرد. بعدش با هم رفتیم حموم. تا حالا وقتی تنها تو خونه بودم حموم نبرده بودمش. تو فرآیند خشک کردن ایناش سیگما کمکم می کرد. ولی دیگه تنهایی بردمش و بماند که تو حموم هم اذیت می کرد و تشت آب رو میخواست و وقتی بهش میدادم از توی وان آب پر می کرد و میخورد  خودم خیس خالی اومدم لباساشو پوشوندم و خودمم پوشیدم و رفتم غذاش رو گرم کنم. یه بطری شیر جدید باز کردم و یه کم شیر ریختم توی غذاش و اومدم در بطری رو ببندم که یهو از دستم افتاد کف آشپزخونه و شیر پاشید رو سر و کله م و تا بالای یخچال و کل زندگی رو شیری کرد! ای خدا.... تازه از حموم اومده بودم.  واقعا میخواستم گریه کنم. حالا کف آشپزخونه پر از شیر، دلتا میخواد بیاد تو! و خب لیز میخوره روی شیرها! با بدبختی تمیز کردم آشپزخونه رو و بالاخره خوابوندم دلتا رو. بیدار که شد رفتم براش شیرخشک درست کنم که همون موقع یه شوینده از کابینت زیر سینک آورد بیرون و رفت روش وایستاد و لیز خورد و سرش خورد به تیزی پایین کابینت. بدجورم خورد. پیشونیش خورد. دیگه این سری خودمم نشستم باهاش گریه کردم. دیگه جوری شده بود که خودش ساکت شد اومده بود من رو دلداری می داد! بی نهایت خسته شدم. تازه بماند که یه بار هم دیدم بطری ضدعفونی کننده دست دستشه و دهنش بوی الکل میده. خدا رو شکر اتانول بود و تلخ، (نه متانول که خطر کوری داره)، فکر نمی کنم زیاد خورده باشه. وگرنه میخواستم ببرمش بیمارستان! اینا رو تعریف می کنم هم از کله م دود بلند میشه! 

دیگه امروز نمیشد مرخصی بگیرم. باید میومدم شرکت حتما. از شروع علائم سیگما هم یه هفته س که گذشته، زنگ زدم بیاد خونه دلتا رو نگهداره که من بتونم بیام سر کار. دیشب اومد و ماسک داره. واقعا خوشحالم از اینکه اومدم سر کار 

نظرات 13 + ارسال نظر
نسترن یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 11:40 ق.ظ http://second-house.blogfa.com/

وای وای خدااا آدمها تو اون لحظه در از اعصاب خوردی و حرصن ولی بعدش یادآوری خرابکاری بچه ها با مزه ای یه وقتایی زنگ میزنم به خواهرک از دست دختر عااااصیه میگه امروز فقططططط گند زده الهی بگردم خدا نگهدار همه شون باشه
والا کرونا که بازم زیاد شد و منم علایم دارم رفتم دکتر میگه معلوم نیست چون علایم جدیده گوارشی و سردرد شدید داره که تو نداری، خلاصه نمی‌دونم چیه
حال مامان چطوره؟

بامزه هست ولی نه وقتی دست تنهایی. خخخ.
ای بابا. علائمش هر چیزی میتونه باشه البته. سیگما هم گوارشی و سردرد نداشت. ولی تستش مثبت شد.
مامانم خیلی بهتره ولی خب درد داره هنوز...
الان چطوره حالت؟ بهتر شدی؟

آبگینه یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 05:43 ب.ظ http://Abginehman.blogfa.com

واسه ما مادرای کارمند این فرصت صبح تا ظهر یکجورایی استراحته
چقد همه چی قاطی پاتی شده بلا دور باشه از همه تون

اره والا. آدم نمیدونه سر کار اومدن رو دوست داشته باشه یا نه

رویای ۵۸ یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 10:07 ب.ظ

ای جانم... برات توان مضاعف آرزو می کنم

مرسی عزیزم

نازنین دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 02:13 ق.ظ

عزیزم :(((
چقد سختت شده :((
خیلی ناراحت شدم انقد مشکلات براتون پیش اومده پشت هم و دست تنها موندی. امیدوارم واقعن حل بشه مشکلاتتون و سلامتی برگرده برای همه اعضای خانواده عزیزت.
بازم خدا رو شکر هیچ کدوم از اتفاقات سرانجام بدی نداشته و همه تون کنار همین.

راستی برا آشپزخونه شاید بتونی از این گیت ها بگیری که کلن درو میبنده و بچه نمیتونه وارد بشه. من دیدم برای خونه هایی که پله داره برای جلو پله و اینا میگیرن و متحرکه. یه نیم در کوتاهه. حالا نمیدونم به کارتون بیاد یا نه. یهویی یادم اومد :)

ایشالا سلامتی و شادی باشه همیشه براتون

قربونت برم. ممنونم
گفته بودم که از ییلاق پشتی آوردیم و جاهای استراتژیک خونه گذاشتیم دیگه؟ یه بار یکی از این پشتیا رو گذاشتم جلوی آشپزخونه در نقش گیت که دلتا نتونه بیاد تو. انقدررررررررررر گریه کرد که نگو. ترجیح دادم همون بیاد توی آشپزخونه و لااقل گریه زاری راه نندازه.

مهسا دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 06:13 ق.ظ

وای خدا از دست دلتا ی ناناز وقتی به دورانی که میخوندم نوشته هات رو و بچه نداشتی فکر میکنم واقعا تعجب میکنم زندگی تو و حس میکنم شخصیت و نوشته هات به طرز چشمگیری متحول شده خیلی زیاد با اومدن دلتا تغییر کردی این تغییر از نوشته هات القا میشه از خدا براتون بهترینا رو آرزو میکنم خیلی شیرین تعریف کردی کاراشو
خیلی دل نگران مادرتم با اینکه همو نمیشناسیم اما خیلی ناراحتشم خدا سلامتی بده

عزیزم. جالبه که لاندای قدیم رو یادته. والا خودم دیگه اصلا یادم نیست اون وقتا چجوری زندگی می کردم...
دیگه الان همه زندگیم شده دلتا.
مرسی عزیزم. خیلی لطف داری. دیگه گویا خطر رفع شده، ولی خب دردا و اذیتاش هنوز رفع نشده... خدا کار هیشکی رو به ترکیدن آپاندیس نکشونه. اونم مدت طولانی... خیلی خیلی سخته وضعیت.

میترا دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 10:03 ق.ظ

الهی بگردم انشالله بزودی ارامش به خونتون برگرده
با تمام وجود درکت میکنم حیف کاری از دستم برنمیاد
من واقعا به فکر افتاده بودم واسه اپن آشپزخانه نرده بزنم بس که اذیت میکردن
خیلی سخته ولی میگذره عزیزم
خداروشکر تنش سلامته
انشالله بزودی مامانت خوب شه
سلامتی پدر ومادر نعمت بزرگیه خیلی کمک میکنن
خداخیرشون بده
من که از خیر کابینتام گذشته بودم همه رو با طناب محکم بسته بودیم
کاش شوینده ها رو ببری داخل حمام تو لگن بچینی
یک وقت خواب میفتی یا حواست نباشه خیلی خطرناکه
تو این سن دلتا باید از فکر زیبایی و قشنگی خونه دربیایی
اولویت فقط جای امن واسه دلتایه
انشالله بلا از همتون دور باشه

منم یه سریاشو با طناب بستم، ولی این کابینت شوینده ها جا نداره برای طناب. درش یه لنگه س و کنارش ماشین ظرفشوییه. فعلا سیگما اومد چسب قوی تر زد و بهتر شد. اما اگه بازم اینو بکنه دیگه مجبوریم یه فکر اساسی بکنیم براش.
قشنگی ای دیگه نمونده برای خونمون. همه مبل تکیا رو به دیوارن. جلوی میز تی وی و کنسول و اینا پشتی قرمز گذاشتیم رو زمین هم که همیشه پر از وسیله های دلتاست. کنترل و پاشنه کش و برس مو و یه سری اسباب بازی اصن یه وضعی خونه مون شبیه میدون جنگه.

ما و تربچه مون دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 02:59 ب.ظ http://torobchenoghli.blogfa.com

وااااای خدای من
خدا خیلی رحم کرده

اره والا. خدا خودش بچه کوچیکا رو نگه داره.

نیلا سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 12:01 ق.ظ

خوب می فهممت. بیشتر مردم ایران این روزها خیلی گرفتارند. ولی بخدا ناشکری نمی کنم. نمیدونم چرا خداوند یک عده شاید قلیلی را تو خوشی بسیار و یک عده کثیری هر روز گرفتارتر از روز قبل.
این صدف بیوتی را مثلا تو اینستا ببین. پول یامفت اینستا را داره در میاره خونه چند میلیون دلاری میخره و میره مسافرت عشق و حال.
شوهر خوب، شغل الکی، پول یامفت، خوشی خوشی خوشی .‌.. همش مهمونی، تولد، مسافرت، خرید، بریز و بپاش و ...
اونوقت یه عده قشر زحمت کش هر روز مریضی، مرگ و میر، گرفتاری مالی و چی و چی و چی
خدا انشاالله رفع گرفتاری از همه بکنه. گرفتارها خوش باشند و خوش ها خوشتر باشند.

چی بگم والا. ایشالا همه طعم خوشبختی رو بچشن...

دختر خوب سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 08:30 ق.ظ

سلام.من با ی بند مانتو، روسری نازک، پارچه و...تمام کابینت ها رو بستم و گره زدم. قفل کابینت بدرد نمیخوره.سه چرخه ش بگیر سرگرم شه

منم بقیه کابینتا رو با روبان بستم. ولی این یه دونه یه لنگه س، کنارشم هیچی نداره برای بستن. حالا با چسب قوی تر اینو بستیم، اگه نشه باید یه فکر دیگه بکنیم.
سه چرخه هم داره گذاشتم خونه مامان که بزرگتره و راحت تر میتونه توش سوار بشه. ولی بدیش اینه که اونم هی میگه بیاین راه ببریدم.

sara سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 09:04 ق.ظ

سلام،
من وقتی بچه ام رو می خواستم ببرم حموم، پیش بند می زدم که کمتر خیس بشم. درسته که بازم خیس می شدم ولی از نزدنش بهتر بود.

فکر خوبیه. ولی من خودمم میخواستم حموم کنم. دلتا رو گذاشتم تو وان کوچیک خودش و خودم حموم کردم، بعد اون رو شستم و با هم اومدیم بیرون.

نوشین سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 02:00 ب.ظ

وای عزیزم چقد مجسم کردم ناراحت شدم این همه گرفتاری ک باز جای شکرش باقیه سرانجامش شفا و خیره، بعد ازون تیکه پیتکوپیتکو با پرسیل انقد خندیدم، و ب خودم فک‌کردم چ بلایی انتظارمو میکشه با دوتا قد و نیم قد نمیدونم پر از استرس و هیجانم

قربونت برم. ممنون
ای جانم. آره تو یه خداقوت اساسی داری. دو سه سال دیگه قیافه ت خیلی دیدنی میشه با این شیطنتای ریز ریز
کی به دنیا میاد دخملی؟

نوشین سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 04:18 ب.ظ

ایشالا آخر مهر میاد، بخدا ک خنده. دارترین میشم

ای جون دلم

shadi bagheri شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:34 ق.ظ

وای باندا جون منم اینجوریم که خیلی ارامش تنهایی خونه و دوست دارم یعنی ترجیح میدم خونه باشم سریال کتاب آشپزی خلاصه لذت میبرم از تمیزی سکوت خونه
میگم بچه دار بشم من نابودم روحی رسما
از اون طرف شوهر هی اصرار به بچه داره اما ب این چیزا فکر میکنم با الان این و خوندم واقعا ترس برم داشت؟
ب نظرت تحمل میده خدا؟

تمیزی؟ سکوت؟ با بچه هیچ کدومش رو نداری
من که بخش خونه موندن رو هم ندارم چون سیگما توی خونه دورکاری می کنه و ما که تو خونه باشیم نمیتونه کار کنه، لذا من باید هر روز دلتا رو بردارم چندساعتی از خونه برم بیرون.
والا خدا رو نمیدونم، ولی خودت آدم تغییر پذیری هستی یا نه؟ من تو بارداری و اوایل تولد که از تغییرات خیلیییییی اذیت می شدم. کل چندماه اول به این فکر میکردم که زندگیم عوض شده و به خودم نمیرسم و اینا، غصه می خوردم. اما الان دیگه به تغییرات عادت کردم و بهتر شدم.
اما به نظرم به زور بچه دار نشو. قشنگ تحقیق و هر کاری که فکر می کنی لازمه رو بکن و بعدش با خواست خودت بچه دار شو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد