پایان مرخصی

سلام سلام. چطورین؟

دخترک ما نه ماهه شد و مرخصی بنده تموم شد. برگشتم سر کار از این هفته. قبلش فکر می کردم دلم تنگ شده برای کار، ولی الان میبینم اصلا. وقتی مرخصی بودم و فقط با دخترک سرگرم، هی میگفتم کاش زودتر برگردم سر کار حس مفید بودن و اینا بیاد ولی الان واقعا حوصله کارای سخت رو ندارم وقتی دغدغه اصلیم دلتاست. خلاصه جمع اضدادیم همیشه. 

جونم براتون بگه که ماهگرد 9 دلتا رو دو سه روز زودتر برگزار کردیم. یادتون باشه هر ماه یه کیک عدد سفارش میدیم شبیه به لباسش و میریم آتلیه و عکس میندازیم. این سری کیکیه گفت بیاین یه جای دیگه تحویل بگیرین. از اونور هم سیگما که اول شهریور کرونای شدید گرفت، مجبور شد دیرتر واکسن بزنه و آسترازنکا زده بود دوز اول رو. برای دوز دوم هم آسترا میخواستیم که اصلا گیر نمیومد. خلاصه با یکی دو هفته تاخیر، شنیده بودیم به تعداد محدود و فقط برای دوز دومی ها آوردن. همون روز سیگما رو گذاشتیم دم مرکز بهداشت دم خونه مامانشینا و من رفتم خونه مامانش. سیگما زنگید که صفه و طول میکشه و تایممون تو آتلیه رو از دست میدیم. پس تو با امین (پسرخاله ش) برو کیک رو بگیر. از اونور پسر دوسال و نیمه ی گاما پیش مامان سیگما میمونه همیشه و شدیدا به دلتا حسودی می کنه. گاهی هم میخواد بزنتش که خب ما نمیذاریم. و اینکه دلتا هم حال نمی کرد بمونه و دیگه قرار شد ببرمش با خودم، واسه همین گفتم امین هم بیاد. حالا من همیشه عقب میشینم با دلتا، ولی اون روز امین و دلتا جلو نشستن. البته کمربند برای دلتا هم بستیم. (تو صندلی ماشینش نمیشینه متاسفانه). خلاصه دلتا همش گریه می کرد تو بغل امین و میخواست بیاد تو بغل من که راننده بودم، منم یه دستم به گوشی بود که مسیریابی کنم. یهو یه ماشینی از سمت راست پیچید جلوم که از دوربرگردونی که رد شده بودیم، به زور دور بزنه. و زد به ما! شدیدا ضد حال خوردم. حالا نمیشد پیاده شم چون دلتا شدیدا گریه می کرد. امین 20 سالشه. اون پیاده شد و دیگه کارا رو هندل کرد. من فقط یه بار پیاده شدم که ببینم چی شده و فیلم گرفتم از صحنه. بعد دیگه امین کارا رو انجام داد. البته سیگما هم زنگید که واکسنش رو زده و اسنپ گرفت اومد پیش ما. خیلی آسیب ندیده بودن ماشینا. افسر اومد اون رو مقصر کرد و مدارک رد و بدل شد و رفتیم سراغ کیک. خوبه وقت آتلیه مون 2 ساعته بود، به 1 ساعتش رسیدیم. دوتا عکس خوشگل انداختیم و رفتیم خونه مامان سیگما. من ضدحال خورده بودم. 13 ساله که راننده ام و این اولین تصادفم بود. (البته یکی دیگه قبلا منحرف شده بودم روی جدول ولی خب به هیشکی نزده بودم)، اینجا هم مقصر من نبودم، ولی من میدونستم اگه دلتا گریه نمی کرد هی و حواسم بهش پرت نبود، اگه اون محله آَشنا بود برام و اگه سرم تو گوشی نبود برای مسیریابی، میتونستم از تصادف جلوگیری کنم. مثل هزاربار دیگه که هزارتا آدم بی فکر یهو میپیچن جلوی آدم و پیشگیری کرده بودم از تصادف. اما این بار.... سیگما هی می گفت مهم نیست، خسارت خیلی خیلی کمه، فقط صافکاری میخواد و بی رنگ درمیاره. حتی چراغ هم نشکسته. ولی خب من ایده آل گراییم میومد سراغم و هی می گفتم اگه حواسم بود همینشم نمیذاشتم بشه. بدیش این بود که چون امین تو ماشین بود و خونه مامان سیگما بودیم و داییش هم بود، مجبور شدیم به همه بگیم چی شد و بیشتر حرص خوردم که عدل اولین تصادفم رو همه باید بفهمن! بگذریم...

رفتیم از ییلاق چنتا پشتی آوردیم، جاهای حساس خونه گذاشتیم. مثلا جلوی میز تلویزیون، جلوی شومینه و اینا. دلتا هم یه جاهایی رو میگیره می ایسته. ولی خب سریع میخوره زمین. یه کم هم داره قر میده جدیدا با دست زدن و آهنگ گذاشتن. خلاصه که خوردنی شده حسابی. همه هی میگن زود به زود بیاین خونمون که ببینیمش. 

آهان، اینم بگم که رفتم خونه دوست نوعروسم. پارسال تو کرونا رفت خونه خودش. بعد اون یکی دوستم با اجازه من پوست شکلات داد دست دلتا. یهو دیدم دلتا داره بدجور سرفه می کنه و سرخ شده. یکی از دوستام دکتره، دوییدم سمتش که بگم بیاد نجاتش بده، یهو دلتا بالا آورد رو فرش خطیبی نوعروس! یه تیکه پوست شکلات رو کنده بود و تو دهنش بود. خدا رو شکر که خوب شد. ولی خب خیلی هم خجالت کشیدم. تا حالا رو فرش خودمون بالا نیاورده، اون وقت حالا یه بار رفتیم خونه دوستم، اینجوری.... هندل کردنش سخت شده. 

روز اول کار دلتا پیش سیگما بود و تا 10-11 خوابیده بود. بعدش سیگما برده بودش خونه مامان و خودش رفته بود دنبال کاراش. منم با اسنپ رفتم شرکت. چند ساعتی بودم و بعد یهو دیدم خدماتیمون برام یه سبد گل بزرگ و صورتی آورد. از طرف سیگما. به مناسبت اولین روز کاری و روز زن. دیگه بسی ذوق مرگ شدم و زنگیدم به سیگما. دم شرکت بود. خخخ. من هم یه نیم ساعتی موندم و کارام رو سر و سامون دادم و زودتر از موعد زدم بیرون از شرکت. خخخ. رفتیم خونه مامان، دلتا تازه بیدار شده بود و در کل خوب بود. البته بیشتر به این دلیل که بچه های بتا هم صبح یه سر رفته بودن پیشش. و اینکه کلا هم 4 ساعت بیشتر اونجا نبود دیگه. خلاصه روی هم رفته خوب بود. 

نظرات 5 + ارسال نظر
آبگینه سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 11:44 ب.ظ http://Abginehman.blogfa.com

برگشت به سرکارت به سلامتی باشه
ما هم میزتلویزیون رو با پشتی بستیم. جلو در آشپزخونمون یکم بالاتره و پسرم چندبار رو سنگ اونجا خورد زمین، اونجارو با قالیچه پوشوندیم. خلاصه خونه باید امن بشه
فرستادن دسته گل سرکار چه کار قشنگی بوده
واسه تصادف متاسفم. منم تجربه کردم تا مدتی آدم دمق میمونه. الهی شکر خودتون سلامتین

مرسی عزیزم.
آره دیگه از هر چیز بی خطری یه خطر میسازن این فسقلیا. باید مواظب باشیم
دقیقا بعد از تصادف یاد شما افتادم.

زری.. چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 09:05 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

در مورد تصادف و اینکه ناراحت شدی بقیه بفهمند و ... تازه الان فهمیدم من اصلا کمالگرا نیستم از من بدتر هم هست دخترررررر اصلا فکر کن تو مقصر هم میبودی واقعا مهم نیست حالا با این شرایط و اینکه مقصر هم نبودی که اصلا ارزش سه ثانیه فکر کردن هم نداره
به سلامتی پس برگشتی سر کار و چالش های جدید منتظرته... به بهترین شکل از پس همه چیز بر بیایی و به خوبی مدیریتشون کنی

جدی؟ من یه سری کمال گرایی هایی دارم که سعی می کنم زیاد بهشون وقعی ننهم! وگرنه خیلی نابوده.
مرسی عزیزم

نجمه پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام‌ عزیزم
اوخی،خداروشکر مشکلی پیش نیومد واسش
انشالله همیشه سلامت باشه
من از سه ماهگی پسرم رفتن سرکار
چقدر سخت بوددد
اما گذشت دیگه،الان پسرم چهارساله تقریبا‌.
اما من خیلی اذیت شدم و همه انرژیم رفت سر بچه.
مراقب خودت باش

مرسی گلم.
اوه سه ماهگی خیلی سخته. البته یه خوبیش اینه که بچه عادت می کنه پیش بقیه باشه. دلتا الان سخت میمونه بدون من.

نسترن شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 08:56 ق.ظ http://second-house.blogfa.com/

بازگشت به کارتون مبارک :) امیدوارم به راحتی و با کمترین چالش بگذره عزیزم
تصادفم پیش میاد دیگه، درسته شما حواستون هست ولی آدمهای بی ملاحضه و خودخواه کم نیستن
نه ماهگی دختر گلی مبارک هرچی میگذره شیرین تر میشن خدا حفظشون کنه الهی

مرسی نسترن جان

مونا یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 11:49 ب.ظ https://motherofflowers.blogsky.com/

مادرشدن جمع اضداد لاندای عزیز
من به خاطر بچه ها هیچ وقت سرکار نرفتم و آلان به شدت حس مادرمعمولی بودن دارم
هرچند وقتی به تنها گذاشتن بچه ی کوچک فکر می کنم که قرار بهانه ی من رو بگیره،
دلم به درد میاد!
این هم از معایب مادرشدن
روز اول کار و سبد گل صورتی مبارکت باشه

واقعا شاغل بودن و مادر بودن همزمان خیلی خیلی سخته و باید خیلی راجع بهش فکر کرد.
فقط بدیش اینه که اگه بی خیال کار کردن بشی اون اوایل، بعدا وقتی بچه ها بزرگ شدن هم معمولا دیگه نمیشه رفت سر کار یا حداقل خیلی سخت میشه کار پیدا کرد.
خلاصه تریدآفه.
ولی هیچ وقت به خاطر تصمیمت خودت رو سرزنش نکن. تو با شرایط و امکانات اون لحظه ت بهترین تصمیم رو گرفتی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد