لذت دیدن فامیل!

4شنبه باید بابا رو میبردیم پیش دکترش، که یه دریچه روی گچ دستش باز کنه. مطب دکتر بین خونه ما و مامانینا بود. اسنپ گرفتم مامانینا بیان، خودمونم وسایل ییلاق رفتنمون رو جمع کردیم و از اینور رفتیم مطب دکتر. تو آسانسور دکتر رو دیدم و حال بابا رو پرسید، گفتم نمیذاره دستش رو ورزش بدیم، میگه درد دارم. آسانسور رسید و پیش مامان و بابا منتظر موندم تا نوبتمون شد. دکتر خیلی خوش برخورده. کلی خوش و بش کرد و یه کم بابا رو دعوا کرد که نمیذاره دستش رو ورزش بدیم. بعد هم دریچه باز کرد. اوه چقدر ترسناک بود صحنه دستش. خونی هم بود با اینکه 3 روز از عمل گذشته بود. پاسنمانش رو عوض کرد و گفت هفته دیگه هم باز بیاین. همگی رفتیم خونه مامانینا و وسایل خودمون رو گذاشتیم تو ماشین بابا که با ماشین بابا بریم. 206 ما واقعا کوچیکه واسه 4 نفر. اونم وقتی قد سیگما بلنده و صندلیشو باید تا آخر بده عقب! ضمن اینکه ماشین بابا حسابی کثیف شده بود و قرار شد تو همون ییلاق، سیگما ببرتش کارواش. اومدیم ییلاق. بعد از اون صحنه که همینجوری ول کرده بودیم و رفته بودیم، دیگه نیومده بودیم. دست خاله درد نکنه. حسابی جارو کشیده بود و شیشه خرده ها جمع شده بود. نردبونه دوتا از گلدونا رو هم داغون کرده بود که خاله دوباره کاشته بودشون. سیگما شیشه ها رو متر کرد که فردا بره بخره و شیشه بندازه. خیلی کار داشتیم این روزا. یعنی بیشتر از همه سیگما. ماشالا بابا وقتایی که میومدیم ییلاق، انقدر کار داشت که اصن نمینشست. البته که از کاراش لذت میبره. باید باغچه پایین خونه رو آب میدادیم که به سیگما یاد داد. بعد رفت شیشه خرید و چسب و اینا. عصری با هم رفتیم که شیره انگور یا شیره توت بخریم که شیره توت رو ترجیح دادیم. ماشین رو هم خواستیم ببریم کارواش، رفتیم هم، ولی محیطش شدیدا کارگری بود. با شال قرمز خیلی حس ناامنی داشتم. اول ماسک زدم تو ماشین ولی دیدیم نگاه ها کم نمیشه، سیگما عصبی شده بود، دیگه فرار رو به قرار ترجیح دادیم. گفت خودم تنهایی میام. خخخ. هیچی دیگه برگشتیم خونه دیدیم خاله و عمو اومدن دیدن بابا. تو بالکن با فاصله نشسته بودیم. این کرونا بهمون نشون داد باید قدر همین دیدارهای کوچولو رو بدونیم. انقدر خوشحال شدم یکی اومد که نگو. الان یک ماهه که بتا و بچه هاش رو ندیدیم. تا حالا نشده بود که این مدت هم رو نبینیم. 

جمعه صبح سیگما از صبح رفت دنبال کارا. مرگ موش بخره (بله همچنان درگیرشیم ) و تله و چسب آکواریوم برای شیشه و بردن ماشین به کارواش و اینا. ساعت 3 بعد از ظهر اومد خونه. خیلی زحمت میکشه این روزا. واقعا متشکرشم. مامان و بابا هم خیلی ازش تعریف می کنن. عمه ها این داستان بابا رو نمیدونستن. ساعت 9 شب بابا زنگید به خواهر بزرگه ش، هم عید رو تبریک بگه، هم ماجرا رو بگه. 9.5 داشتیم میز شام رو میچیدیم که زنگ زدن. دوتا عمه ها با شوهر عمه اومدن دیدن بابا. خیلی ناراحت بودن واسه بابا. عمه هی گریه ش میگرفت. نگم که چقدر لذت داشت اومدنشون. همه با ماسک نشستیم. پخش و پلا. چیدمان خونه ییلاقی یه جوریه که قشنگ میشه دور هم با فاصله دور نشست. همه چیز رو براشون تعریف کردیم با جزییات. داستان موش رو هم همینطور. با جزییات. قشنگ تخلیه شدیم. اصن فکر نمی کردم هیچ وقت انقدر به دیدن فامیلا احتیاج داشته باشم. یه جور عقده ای طوری فامیل میخوام! اون داستان دوره های زنونه فامیل مامان هم که کنسل شده و دیگه به این نتیجه رسیدیم که اوضاع بهتر نمیشه و باید مراسم رو دورادور برگزار کنیم. ماهانه قرعه کشی مجازی داشته باشیم و پولا رو کارت به کارت کنیم. به همین لوسی و به همین بی مزگی! 

این شبا اینجا همش باد و بارونه. رعد و برقای ترسناک. همش شبا میترسیدم از صدای رعد و برق. تا حالا اینجوری نبودم، اما الان تو اتاقمون، بعد از سر و صدای افتادن هفته پیش بابا، از هر صدایی میترسم. البته خوبیش این بود که حسابی بارون اومد. اون درخت گردویی که بالای تراسه، یه مشکلی داشت که امسال همش نوچ بود. انگار شته گذاشته باشه مثلا. البته حشره ای دیده نمیشد ولی نوچ بود و شهدش میریخت رو پاپیتال های توی باغچه. اونا رو هم نوچ کرده بود. بارون این دوشب حسابی هم درخت رو شسته، هم پاپیتال ها رو. 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
رویای ۵۸ شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:31 ب.ظ

شکر خدا که این پستت سرشار از انرژی مثبت بود

سلامت باشی

زری شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 07:07 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

واااای چقدر خوبه وقتی فامیل ادم بلند میشوند میآیند شب نشینی برای اینکه فقط حال آدم را بپرسند.... قشنگ میفهمم حس و حالت را، یه جور حس دلگرمی به بودنشون
خدا برای همدیگه نگهتون داره

آره واقعا خوب بود. هیچ وقت فکر نمی کردم به این حس برسم.
مرسی عزیزم. سلامت باشی

kindgirl یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:57 ق.ظ

چشمتون روشن همه نزدیکان رو دیدین. واقعا چقدر قدیما این شب نشینی و دیدارهای یهویی و سرزده با مزه بود نه مثل الان که همه چی با قرار قبلی و شسته رفته و رسمی شده. البته مدل زندگی خانمهای شاغل هم ایجاب میکنه همه چی با قرارقبلی باشه.
انشالله بابا زود زود خوب میشن و همین طور خواهرتون اینا و همه دور هم جمع میشین.

آره واقعا خیلی لذت داشت. ما تو ییلاق همیشه انتظار مهمون یهویی رو داریم. هر لحظه ممکنه یکی زنگ در رو بزنه. البته الان با این کرونا نه واقعا که این سری اولین مهمونامون بودن امسال. ولی قبلا اینجوری بود... یادش بخیر
مرسی عزیزم از دعای خوبت

taraaaneh یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:45 ب.ظ http://taraaaneh.blogsky.com

من از صدای رعد و برق و طوفان میترسم. مخصوصا شبها. نمیدونم دقیقا از چی میترسم. یک احساسی مثل اینکه ممکنه خونمو با ببره. یا آب همه جارو بگیره.
چشمت روشن. چقدر خوبه که فامیل توی دوران سختی دور آدم باشن. به آدم دلگرمی و احساس امنیت میده. چه خوب که اون درخت نوچ هم شسته شد.
شیره توت تابحال نخورم ولی بنظر میاد خوشمزه باشه. نوش جان.

آخ آخ آره. منم همش فکر می کنم این باد الان خونه رو میبره با خودش یا این برق الان میخوره به خونه و آتیش سوزی میشه. بعد هی خودمو آروم میکنم میگم خب خونه که چوبی نیس که بسوزه یا باد ببرتش. خلاصه خود درگیری دارم
نوچ بودن درخته بدجوری رو مخم بود. یه برق مصنوعی پیدا کرده بود.
شیره توت منم تا حالا نخورده بودم. اما خوشمزه بود. خصوصا با ارده خیلی عالی شد.

فرناز دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:23 ق.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

تازه فهمیدیم که چه روزای خوبی داشتیم قدرشون رو نمیدونستیم

آره واقعا

پیشاگ دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:25 ق.ظ

خدارو شکر کمی اوضاع روحیتون روبراه شد با این فامیل های خوبی که دارین . امیدوارم به زودی تتا عزیز و جوجه ها رو هم ببنید دلتون حسابی باز شه

مرسی عزیزم. آره واقعا کاش زودتر همشون سالم بشن و بتونیم ببینیم هم رو

لیلا دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:40 ق.ظ

انشالله که هر چی زودتر پدرتون بهتر میشن و دوباره همه دور هم جمع میشین
ببخشید این ییلاق کدوم منطقه هست ؟

مرسی عزیزم. فقط میتونم بگم نزدیک تهرانه، توضیحات بیشتر نمیتونم بدم برای شناخته نشدن شرمنده

مهسا دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:44 ق.ظ

خدا رو شکر که پدر بهترن و خدا رو شکر که با دیدن فامیل حال شما هم بهتر شده.اتفاقا ما هم آخر هفته ییلاق بودیم و نگم براتون از رعد و برق و بارون و تگرگ.دونه های تگرگ به چه درشتی.ما پلور میریم.احیانا شما هم سمت جاده هرازین؟

به به، تگرگ تو مرداد نوبره واقعا. چه لذتی داره
نه عزیزم هراز نیستیم

ایناز دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:54 ب.ظ

شکر خدا که حال دلتون خوبه ...بلا از همه بدور باشه الهی ...لبتون خندون دلتون شاد

مرسی عزیزم از دعاهای خوبت

مینا یکشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:43 ق.ظ

قضیه موش چیه ؟

هیچی توی خونه موش ریز خوشگل! دیدیم. دیگه مرگ موش و اینا ریختیم، ولی همچنان باهاش دست به گریبانیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد