خدایا بس نبود واقعا؟

خب مثل اینکه خدا قصد نداره بس کنه. یه بلایی بدتر از همه اینا سرمون اومد. آخر هفته رفتیم ییلاق. شنبه هم دورکار بودم و میخواستیم بمونیم ییلاق. عصر برگردیم تهران. صبحش همکارم که کرونا گرفته، دنبال بیمارستان بود که باباش رو که اونم کرونا گرفته و حالش وخیم بود رو بستری کنن. من داشتم براش از دوستای پزشکم کمک می گرفتم که یهو گووومب، یه صدای وحشتناک شکستن شیشه و افتادن و اینا اومد از طبقه بالا. سکته کردم. من و سیگما پایین بودیم. با سرعت نور دوییدیم بالا دیدم همه شیشه های بالکن شکسته، نفهمیدم چجوری از رو شیشه ها دوییدم تو بالکن دیدم بابا از نردبون افتاده مامان داره گریه می کنه که خدایا چقدر بلا سرمون میاری، بدبخت شدیم و اینا. دیدم بابا دستش رو گرفته. مچ دستش از اونور برگشته بود و داشت خون میومد. سیگما هی آروممون میکرد میگفت دستش شکسته چیزی نیست. کمک کرد بابا بلند شه هی ازش میپرسید سرش نخورد، جای دیگه ایش نخورد؟ حالا من و مامان هی گریه می کردیم. مثل مرغ پرکنده دور خودم میچرخیدم!سریع رفتم لباس پوشیدم که ببریمش دکتر. مامان گفت بریم تهران، بیمارستانای اینجا خوب نیستن. داشت زنگ میزد خاله بیاد خونه رو بهش بسپریم بریم که همون لحظه خاله زنگ خونه رو زد. شانسی داشته میومده خونه ی ما. دیگه بنده خدا ما رو دید کپ کرد. اومد هی گفت چیزی نیست نترسید، در رفته مچش. ولی خب معلوم بود شکسته. خونریزی هم داشت. دیگه سریع لباس بیرون بابا رو هم تنش کردیم من و سیگما و همه وسایل رو ریختم تو ساک و کلید دادیم به خاله و سوار ماشینا شدیم بیایم تهران. سیگما بابا رو میاورد، منم مامان رو. مستقیم رفتیم بیمارستان. عکس انداختن، گفتن شکستگی استخوان رادیوسه، باید عمل بشه. فقط برای بستری کردن، لازم بود که سیتی اسکن ریه انجام بشه برای کرونا، گفتن اگه کرونا داشته باشه ما بستری نمی کنیم! حرکت جالبی نیست، ولی خدا رو شکر بابا کرونا نداشت و بستریش کردن و دیگه یه کم خیالمون راحت بود از کرونا. البته که هر جایی آدم ممکنه بگیره، ولی ریسک بیمارستان بیشتره، مثلا شوهر خاله سیگما که پدرش تو بیمارستان بستری بود، همونجا کرونا گرفتن همشون. حالا نزدیک بیمارستان هم جای پارک گیر نمیومد که. رفتم کلی دورتر ماشین خودمون رو پارک کردم. دوتا لپ تاپامون رو گذاشتم تو کوله م و 10 دقیقه پیاده اومدم تا رسیدم به بیمارستان. اومدم دم بیمارستان تو ماشین بابا نشستیم با مامان که سیگما دوبله پارک کرده بود و سوییچ داده بود به دربون. خوشبختانه یکی رفت و همون نزدیک بیمارستان جاش پارک کردم. رفتم تو که سیگما داشت کارای بابا رو انجام میداد. بهمون گفتن تا نیم ساعت دیگه میره اتاق عمل. بابا گفت بگو مامان بیاد، میخواست واسش وصیت کنه قبل از اینکه بره اتاق عمل. جیگرم کباب بود اصن. با این کرونای لعنتی نمیتونستم حتی بغلش کنم بوسش کنم که. 3-4 ساعتی اونجا بودیم. خبری نبود فعلا. هیچی دیگه سیگما گفت شما تو محیط اورژانس نباشین بهتره. مامان رو ببر خونه استراحت کنه. دیگه من با تاکسی رفتم ماشین خودمونو برداشتم اومدم دنبال مامان، رفتیم خونه ما ساعت 4 ظهر. تو بیمارستان هم که نمیشد از بیرون غذا بگیریم. فقط کیک و آبمیوه گرفته بودم براشون. تو خونه سریع سوسیس تخم مرغ درست کردم با مامان خوردیم. مرغ پخته هم داشتیم که برای سیگما ساندویچ مرغ و خیارشور درست کردم. خودم دوش گرفتم از بس از صبح دوییده بودم اینور اونور و خیس خالی شده بودم. سیگما تصویری زنگ زد که برای بابا اتاق خصوصی گرفته، امروز عمل نمی کنن. فردا صبح عمل می کنن. حال بابا هم بهتر بود. دستش رو با آتل بسته بودن. به سیگما گفتم بیاد خونه یه کم استراحت کنه و شب باز میریم. مامان میخواست شب بمونه پیش بابا. ولی گفتیم واسه کرونا بهتره که نمونه و من به جاش بمونم. بابا خودش هم گفت که میتونم کارامو بکنم با دست راستم و نمیخواد کسی بیاد بمونه. ساعت 6 بعد از ظهر نهار! سیگما رو دادم و مامان هم خوابید. میوه اینا شستم و چنتا ساندویچ مرغ هم درست کردم برای بیمارستان و یه عالمه ماسک و الکل برداشتم و  یه ساک حاضر کردم برای بیمارستان. مامان که بیدار شد 3تایی رفتیم بیمارستان. بتاینا که قرنطینه ان و نمیشد بیان اصلا. زنداداش و کاپا هم علامتدار شدن و مشکوک به کرونان و قرار شد اونا هم نیان اصلا. دیگه فقط من و سیگما باید همه کارا رو بکنیم. 3تایی اومدیم بیمارستان، من باید امضا میدادم برای عمل. گفته بودن بهتره کسی که رابطه خونی باهاش داره امضا بده. خلاصه امضا دادم و بابا هنوز درد داشت. گفتیم مسکن زدن براش و دیگه یه کم برای بابا میوه و کلی ماسک و الکل اینا گذاشتیم و نذاشت کسی بمونه پیشش، دیگه مامان رو هم با خودمون بردیم خونه مون. سیگما ما رو پیاده کرد رفت کباب بگیره، منم برنج گذاشتم و اومد شام خوردیم. به رییسم زنگ زدم ماجرا رو گفتم و این دو روز رو مرخصی گرفتم. همه لباسای بیمارستانمون رو شستم. با مامان سریالای تی وی رو دیدیم و براش تو اون اتاق دشک انداختیم و خوابیدیم.

یکشنبه صبح زود، سیگما مدارک بابا رو برداشت و رفت بانک باباینا که تاییدیه بیمه بگیره برای هزینه عمل. بابا 8.5 زنگید که دارم میرم اتاق عمل. سیگما از اونور رفت بیمارستان و من و مامان هم از این طرف اسنپ گرفتیم رفتیم. نزدیک اتاق عمل هم نمیذاشتن بریم. رفتیم تو اتاق بابا منتظر موندیم وسطاشم من رفتم چنتا از کارای پرداخت عمل رو انجام دادم. زنگیدیم برده بودنش ریکاوری و به هوش اومده بود و گفتن 2 ساعت دیگه میاریمش بخش. 12.5 آوردنش. خدا رو شکر سر حال بود. دیگه همونجا گفتیم برای کشتن گوسفند دست دست نکنیم. بلاها تمومی ندارن. رفتم سایت کهریزک و اینترنتی سفارش گوسفند قربانی دادم. دکترش نیومد حرف بزنیم ولی امشب هم باید میموند بیمارستان. دیگه مامان گفت من تا عصر میمونم پیشش. من و سیگما تا 2-3 موندیم و دیگه رفتیم خونه. داشتم بیهوش میشدم. 2 ساعتی خوابیدم. بعد به مامان زنگیدم که بیام دنبالت و زیاد نمون بیمارستان. گفت تا 7 میمونم حالا شام بابا رو هم بدم. منم واسه شام پلویونانی میخواستم درست کنم. دیگه رفتم سراغ آماده کردن شام. مامان گفت بابا فردا مرخص میشه و بریم خونه خودمون. گفتم باشه، سیگما رفت خرید کنه واسه خونه مامانینا. دستش درد نکنه، همه زحمتای این دو سه روز رو دوش سیگما بود. مامان کلی دعاش کرد. خودمم مواد پلویونانی رو حاضر کردم و هر چی اسنپ گرفتم واسه مامان ماشین پیدا نشد. سیگما که اومد ماشین رو برداشتم خودم رفتم دنبال مامان. یه سر هم رفتم بالا پیش بابا. حالش خیلی بهتر بود خدا رو شکر. دیگه یه کم موندم و بعد با مامان برگشتیم خونمون. شام رو حاضر کردم  و شام خوردیم. دیگه داییا هم هی زنگ میزدن حال بابا رو میپرسیدن. همشون میگفتن چرا اینجوری شدین شما؟ گوسفند بکشین. گفتیم کشتیم. خدا کنه دیگه آخرین بلا باشه. خسته شدیم واقعا. مامان که همیشه خودداره و تو مواقع حساس دست و پاش رو گم نمی کنه، وقتی بابا افتاد انقدر گریه زاری کرد دیگه. کم آورده حسابی.

دوشنبه صبح زنگ زدیم به بابا که بریم برای کارای ترخیص، گفت دکتر نیومده هنوز. گفتن امروز هم مرخص نمیشی! تو زودپز مواد قرمه سبزی رو ریختم و سپردمش به مامان. بعد از صبحونه من لپ تاپم رو برداشتم و با اسنپ اومدم بیمارستان. پیش بابا باشم و دکتر رو هم ببینم. فعلا  تو بیمارستانم و دارم از شرکت دورکاری می کنم. مامان هم خونه ی ما پیش سیگما مونده تا حالا دکتر بیاد ببینیم چه کنیم. 


نظرات 14 + ارسال نظر
رها دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:55 ب.ظ http://golbargesepid.parsiblog.com

ای وای چه بد
خدا رحم کرده استخون لگنشون طوری نشده که خیلی بد و دیر جوش میخوره
الحمدلله که الان خوبن
انشالا بلا ازتون دور و تنتون سلامت و دلت شاد و به هم گرم

فریبا دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:19 ب.ظ

لاندا جونم سلام
این دو سه روز همش اومدم چک کردم دیدم ننوشتید یکم نکران شدم، الان که دیدم اینطوری شده
ان شاالله بلا دور باشه از خودت و خانواده
و پدرتون خیلی زود سرحال و سلامت شن
مراقب خودتون باشید

فرناز دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:20 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

وای لاندا جون خیلی خیلی ناراحت شدم. حالا خداروشکر که به خیر گذشت. کرونا هم شده دردسر جدید و یه گرفتاری رو بقیه. امیدوارم بدیها زودتر از خونه تون دور بشن

مهر دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:46 ب.ظ

خداروشکر بخیر گذشت

لیلی۱ دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 04:16 ب.ظ

عزیزم خیلی خیلی ناراحت شدم براتون انشاله بلا بدور باشه و هرچه زودتر حال پدر خوب بشه و ارامش بزندگی تون برگرده

زری دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 05:53 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

عزیزم چقدر بد، تند تند خوندم تا جاییکه دیدم بخیر گذشته و بابات حالش خوبه تازه اون موقع تونستم نفس بکشم.
دلم گرفت وقتی نوشتی مامانت دیگه کم آورده بوده و وقتی بابات افتاده یهو زده زیر گریه.
انشالله خدا خودش بخیر بگذرونه برای همه و بیاییم برامون تند تند از خبرهای خوب بنویسی.

اوا دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:27 ب.ظ

وای خدا واقعا ناراحت شدم وغصه خوردم براتون عزیزم .انشالله آخرین سختی باشه و دیگه همش شادی و سلامتی بیاد تو زندگیتون من برات از صمیم قلب آرزو های خوب میکنم وانرژی مثبت برات میفرستم من زیاد کامنت نمیذارم اما همیشه میخونمت مطمین باش روزای خوب بزودی میرسه

ترانه دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 07:39 ب.ظ http://taraaaneh.blogsky.com

لاندا جان چقدر اذیت شدی عزیزم. بعضی موقعها آدم فکر میکنه که هر اتفاق بدی میخواسته افتاده و باز یک مشکل جدید پیش میاد
امیدوارم که مشکل بابا آخرین مشکل توی زنجیره مشکلات این روزهاتون بوده باشه. مواظب خودت باش

Afrab mahtab دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:47 ب.ظ

سلام لاندا جون
خیلی ناراحت شدم ، ایشالا که بابا به سلامتی برگردن خونه، این روزا تموم میشه عزیزم

صدفی دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:37 ب.ظ

عزیزم چه سخت بوده.خدارو شکر بخیر گذشته
ایشالا از این به بعد فقط شادی و خوشی

رویای ۵۸ سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:24 ق.ظ

بلا دور باشه عزیزم...ان شالله که آخرین اتفاق بده...ولی کللللی اتفاق خوب در انتظارتونه....

پیشاگ سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:03 ب.ظ

وای لاندا عنوان پستتو که دیدیم اصلا یه حالیی شدم
نمیدونی چقد تند تند خوندم
خدارو هزار مرتبه شکر که فقط برای دستشون مشکلی پیش اومد امیدوارم حالشون زودتر خوب شه
چقد اذیت شدید لاندا چقد سخت گذشته بهتون
خدا عمر با عزت به پدر مادرت بده و سیگما جانت رو خدا برات حفظ کنه قدرشو بدون
مراقب خودت باش عزیزم

مرسی عزیزم. آره واقعا سیگما این روزا خیلی خیلی زحمت بابامو کشید. کلی ازش تشکر کردم و قدرش رو بیش از پیش میدونم. با این کاراش خیلی چیزا بهم یاد میده.

کارولین سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:46 ب.ظ

سلام. ایشالله حال پدرتون بهتر بشه. کدوم بیمارستان رفتید؟ و اگه مورد نداره اسم دکتر رو هم بفرمایید

مرسی عزیزم.
بیمارستان کسری رفتیم، دکتر پهلوان صباغ عملشون کردن. شنبه یه دکتر دیگه آنکال بودن که اون عکس دست بابا رو دید، گفت من عملش نمی کنم، دیگه دکتر صباغ این کار رو انجام دادن.

آبانه شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:46 ق.ظ

بلا دور باشه انشالله ازشون.‌امیدوارم بهتر شده باشن. بهشون روحیه بدین که هیچی مثل روحیه بیمار رو خوب نمیکنه.ما همگی دعاشون میکنیم. همه افراد خانواده ات رو

ممنون آبانه جان. واقعا محتاجیم به دعاهاتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد