بچه دار شدن یا نشدن. مساله این است!

چند وقته خیلی به دلایل بچه دار شدن فکر می کنم. دقیقا از وقتی که مامان که همیشه میگه بچه بیار، بعد از اینکه یه عالمه غصه خورده بود برای داداش، گفت دلم میخواد بهت بگم بچه نیار، چیه آدم همیشه باید نگرانش باشه و اذیت شه... بیش از قبل باعث شد به دلایلش فکر کنم و البته به اینکه آیا واقعا بچه دار شدن، برای خود بچه خوبه یا نه؟ البته این فکرا رو از همون سال دوم ازدواج دارم. همش به اینکه بچه داشتن کار خوبیه یا نه فکر می کنم. اگه روح اون بچه الان یه جایی هست (اگه به تناسخ اعتقاد داشته باشیم) خب شاید یه جای خیلی خیلی بهتر از اینجا باشه. اگه هم بخشی از روح خداست که خب قطعا جای بهتریه، چرا بیاریمش اینجا. یه ذره فلسفیه ایناش، حالا اینا هیچی. ما میتونیم براش پدر و مادر خوبی باشیم؟ نزنیم روح پاک بچه رو خراب کنیم و بهش آسیب برسونیم؟

نکنه بعدا شرایط یه جوری بشه که زندگی خیلی براش سخت بشه؟ مثلا با این وضع محیط زیست، کمبود آب، اکسیژن، فضای سبز و ... یا به خاطر رشد جمعیت، کمبود شغل، منابع غذایی، امنیت و آرامش .... درسته دعوتش کنیم به این دنیا؟

بنظرم آوردن بچه صرفا به دلیل خواست خودمونه. من هم مثل همه مامانا یه سری دلایل کلیشه ای دارم که بخوام بهش بگم. مثلا اینکه به نظر من زندگی، عشق ورزیدن، محبت کردن، بزرگ شدن، پیشرفت کردن و ... کلی لذت داره و خواستم تو هم از این لذت ها بهره مند بشی. خواستم فرصت رشد کردن پیدا کنی. خواستم بیای و خوبی به این دنیا اضافه کنی. از این حرفا. اما همش از "خواستن من" نشات میگیره و این میشه خودخواهی. خودبینی. "من میخوام مادر شم. ""بنظر میاد که بچه دار شدن بخشی از سیر تکاملی انسانه و میخوام که از این سیر جا نمونم. "همش خودخواهیه." میخوام لذت مواظبت کردن از یه موجود ناتوان و عشق ورزیدن بدون چون و چرا رو تجربه کنم." بازم خودخواهی.  

 هزارتا از این فکرا میاد تو کله م، کار درستیه بچه دار شدن؟ 

بخوایم یا نخوایم بعد از بچه، لایف استایلمون عوض میشه. میخوایم که بشه؟ خوبه که بشه؟ اینکه حداقل یکی دو سال وقف بچه بشیم، خوبه یا بد؟ 

میدونم بچه دار شدن لذت داره. میدونم یه خنده ش به تموم دنیا می ارزه. اما همه اینا باز حس خودخواهی رو داره با خودش... گاهی حس می کنم به عنوان یکی که بچه نداره، از داستانای بچه داری خیلی خیلی خبر دارم. به واسطه بچه های بتا و گاما و داداش و زیاد دیدنشون. بزرگ شدن تیلدا رو که کاملا در جریان بودم. یه خاله 24 ساله مجرد که لحظه به لحظه بود با تیلدا. تقریبا تا 3 سالگیش میشه گفت هر روز دیدمش. 

گاهی میگم شاید این حس خودخواهی خوب باشه حتی. من خیلی واسم سوال نشد که چرا مامان و بابا به دنیا آوردنم. ولی اینکه میدونستم هر سه بار واقعا میخواستن که بچه دار بشن و تمام سعی خودشون رو واسه "پدر و مادر خوبی بودن" کردن، بهم آرامش میده. شاید بعدها بچه من هم هیچ وقت این سوال براش پیش نیاد. شاید واقعا بتونیم والدین خوبی براشون باشیم. امیدوارم که بتونیم. مثل هر پدر و مادر دیگه ای. امیدوارم اتفاقاتی که رخ دادنشون دستمون نیست، خلل مهمی تو زندگی نسل آیندمون ایجاد نکنه... 

اگه بچه دارید امیدوارم بهترین پدر و مادر دنیا باشید براش. اگه بچه ندارید و دوست دارید که داشته باشید، امیدوارم به خواسته تون برسید و بعد بتونید بهترین باشین واسش. اگه تصمیم گرفتید که بچه نداشته باشید، امیدوارم بهترین تصمیم واسه بچه هایی که قرار بوده پدر و مادرشون باشید و همینطور بقیه نسل بشر بوده باشه. خلاصه دعا می کنم بهترین تصمیم ها رو گرفته باشید. 



دورکاری از خیلی دور

صدای من رو از ییلاق می شنوید. توی تراس با لپ تاپ نشستم و دارم کارای شرکت رو انجام میدم. مامانینا برگشتن تهران که مامان بچه های بتا رو نگه داره. من و سیگما موندیم که سیگما بره سَرِ زمین! ماجرا از این قراره که بابا چندین سال پیش یه زمینی خریده بود اینجا که امسال تصمیم گرفته این زمین رو بین ما 3 تا بچه ش تقسیم کنه و برای این کار لازمه که اول دورش رو دیوار بکشه. فرآیند دیوار چینی چند وقتیه که شروع شده و بابا و سیگما نوبتی میان بالای سر کارگرا وایمیستن. البته که کنتورات داده، اما میگن اگه بالای سرشون نباشیم دیوار رو کج میچینن! خلاصه اینه که الان که مامان و بابا برگشتن تهران، ما مونده ایم اینجا.

بعد عین زنای قدیمی توی خونه، میخوام پاشم نهار درست کنم که آقامون از سرِ زمین خسته و کوفته میاد خونه، نهار داشته باشه 

انقدر خوبه، ریتم زندگی کندددد. سیگما ساعت 8 رفت بالای سر کارگرا، گفت بعدا میام با تو صبحونه بخورم. آب رو گذاشتم جوش بیاد، جوش که اومد بهش زنگ زدم که میخوام چای دم کنم، تا یه ربع دیگه میای؟ گفت آره. منم دم کردم و 10 مین بعد خونه بود. مسیرا نزدیک، همه جا خلوت. اصن عااااالی. صبحونه رو خوردیم و برگشت سر کارش. منم بساطم رو آوردم تو تراس. با ویوی کوه، زیر درخت گردو نشستم دارم این پست رو مینویسم. چی دیگه از این بهتر؟

از شنبه هم گویا دیگه بساط دورکاری ورچیده میشه. گفتم آخرین استفاده هام رو ببرم اینجوری.

این چند روز که با مامان و بابا اینجا بودم یه کم افسرده شدم. دیروز زنگ زدم به سیگما گفتم زودتر بیا تو رو خدا. داستان اینه که این مشکل به هممون ربط داره. مشکل اصلی داداشه، ولی خب هممون رو ناراحت می کنه. فقط قضیه اینه که خیلی طولانیه. از وقتی یادم میاد این مساله رو داشتیم. واسه همین ذهنم دیگه یه گاردی داره به این قضیه. یه جورایی نمیتونه همیشه بشینه غصه بخوره. واسه همین سعی می کنم از بالا به قضیه نگاه کنم و خیلی نذارم توش حل بشم. این چند وقته که شدت گرفته همه ش همه حرفا به اینجا ختم میشه. به سیگما گفتم دیگه راجع به این قضیه حرف نزنیم. دارم افسرده میشم. بنظرم تو این داستان هم باید دورکاری کنم. یعنی از دور سعی کنم یه کاری کنم. اینکه بشینم مثل مامان غصه بخورم یا مثل بابا حرص بخورم، فقط داغونم میکنه بدون هیچ پیشرفتی. 

چه پست قمر در عقربی بود، اولش شاد شروع شد آخرش اینجوری.

تو تراس هم آفتاب افتاد، پاشم جمع کنم برم تو 

عیدکم مشکوک :)

سلام سلام. عیدتون مبارک. امروز قرار بود عید فطر باشه. اما بین علما اختلاف افتاده. واسه همین میگم عیدکم مشکوک 

چه طورین؟ اوضاع خوبه؟ 

ما اومدیم ییلاق این تعطیلات رو. البته سیگما مونده تهران. من و مامان و بابا هستیم فقط. هوا خیلی عالیه. شبا هنوز با بخاری می خوابم. تو خرداد.

انقدر نیومدم که اصن نمیدونم چیا گفتم چیا نگفتم. 

خلاصه که عیدتون مبارک، تعطیلات به خوشی 

پ.ن: این مدت به دعاهاتون خیلی محتاجیم. سر همون مشکلی که همیشه وجود داشته و این روزا به اوج خودش رسیده و مامان و بابا خیلی خیلی ذهنشون درگیره. 

نوتایتل خردادی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.