دورکاری از خیلی دور

صدای من رو از ییلاق می شنوید. توی تراس با لپ تاپ نشستم و دارم کارای شرکت رو انجام میدم. مامانینا برگشتن تهران که مامان بچه های بتا رو نگه داره. من و سیگما موندیم که سیگما بره سَرِ زمین! ماجرا از این قراره که بابا چندین سال پیش یه زمینی خریده بود اینجا که امسال تصمیم گرفته این زمین رو بین ما 3 تا بچه ش تقسیم کنه و برای این کار لازمه که اول دورش رو دیوار بکشه. فرآیند دیوار چینی چند وقتیه که شروع شده و بابا و سیگما نوبتی میان بالای سر کارگرا وایمیستن. البته که کنتورات داده، اما میگن اگه بالای سرشون نباشیم دیوار رو کج میچینن! خلاصه اینه که الان که مامان و بابا برگشتن تهران، ما مونده ایم اینجا.

بعد عین زنای قدیمی توی خونه، میخوام پاشم نهار درست کنم که آقامون از سرِ زمین خسته و کوفته میاد خونه، نهار داشته باشه 

انقدر خوبه، ریتم زندگی کندددد. سیگما ساعت 8 رفت بالای سر کارگرا، گفت بعدا میام با تو صبحونه بخورم. آب رو گذاشتم جوش بیاد، جوش که اومد بهش زنگ زدم که میخوام چای دم کنم، تا یه ربع دیگه میای؟ گفت آره. منم دم کردم و 10 مین بعد خونه بود. مسیرا نزدیک، همه جا خلوت. اصن عااااالی. صبحونه رو خوردیم و برگشت سر کارش. منم بساطم رو آوردم تو تراس. با ویوی کوه، زیر درخت گردو نشستم دارم این پست رو مینویسم. چی دیگه از این بهتر؟

از شنبه هم گویا دیگه بساط دورکاری ورچیده میشه. گفتم آخرین استفاده هام رو ببرم اینجوری.

این چند روز که با مامان و بابا اینجا بودم یه کم افسرده شدم. دیروز زنگ زدم به سیگما گفتم زودتر بیا تو رو خدا. داستان اینه که این مشکل به هممون ربط داره. مشکل اصلی داداشه، ولی خب هممون رو ناراحت می کنه. فقط قضیه اینه که خیلی طولانیه. از وقتی یادم میاد این مساله رو داشتیم. واسه همین ذهنم دیگه یه گاردی داره به این قضیه. یه جورایی نمیتونه همیشه بشینه غصه بخوره. واسه همین سعی می کنم از بالا به قضیه نگاه کنم و خیلی نذارم توش حل بشم. این چند وقته که شدت گرفته همه ش همه حرفا به اینجا ختم میشه. به سیگما گفتم دیگه راجع به این قضیه حرف نزنیم. دارم افسرده میشم. بنظرم تو این داستان هم باید دورکاری کنم. یعنی از دور سعی کنم یه کاری کنم. اینکه بشینم مثل مامان غصه بخورم یا مثل بابا حرص بخورم، فقط داغونم میکنه بدون هیچ پیشرفتی. 

چه پست قمر در عقربی بود، اولش شاد شروع شد آخرش اینجوری.

تو تراس هم آفتاب افتاد، پاشم جمع کنم برم تو 

نظرات 10 + ارسال نظر
الی سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:29 ب.ظ

کار درستی رو انجام میدی لاندا جون ، اما بیچاره مامان باباها

اره بنده خداها. از روزی که بچه به دنیا میاد تا ابد باید نگرانش باشن همش...

kindgirl سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:29 ب.ظ http://kindgirl.blogsky.com

امیدورام مشکلی که باعث آزار و استرستون شده زود تر حل بشه درکتون میکنم چون منم وقتی ببینم کسی از نزدیکانم دچار مشکله خیلی بهم میریزم.
قشنگ فضای ییلاق رو توصیف کرده بودی که تونستم تصورش کنم میگم از نتایج کلیدرخوانیه ها

مرسی عزیزم
جدی؟ کلیدر پر از توصیفه واقعا. آدم حس می کنه خودش اونجاس. یا با تمام کاراکترا میتونه همذات پنداری کنه انقدر که فکراشونو توضیح میده

پیشاگ سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:00 ب.ظ

زندگی تو روستا و جاهای کوچیک خیلی لذت بخشه اما فقط برا چند روز و نه بیشتر
درخت گردو گفتی و کردی کبابم
چقد دلم خواست میشد منتم بشینم زیر درخت گردو . عاشقشششم
وقتی مشکلی هست ناخود آگاه ادم درگیر میشه حقیقتش اینه که منم برای خواهر دوممیم گهگاهی خیلی غصه میخورم گاهی هم بیخیال میشم چون کاری ازم بر نمیاد
خدا کمک کنه مشکل برادرت حل شه و پدر مادرت به آرامش برسن چون برای پدر مادر خیلیییییی سخته

آره بیشتر نمیشه زندگی کرد. کسل کننده میشه.
مرسی عزیزم. ممنون. با دعاهای شما

میترا سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 04:42 ب.ظ

مشکل داداشت چیه لانداجون یکم سربسته بگو
پست قبلم اشاره کردی
انشالله ختم بخیر بشه
ما که مدیرکل اصلا اجازه دور کاریرو نداد وهمش اومدیم

یکی دوتا نیست میترا جان. از ورشکستی بگیر تا هزارتا تبعاتش.
بیش از 20 ساله که درگیر این داستاناییم...
از این مدیرا متنفرم واقعا

لاله سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:46 ب.ظ

امیأوارم زندگی شخصی برادر نباشه که کشیدم و میدونم چه بد دردیه واسه پدر و مادر .وقاتی اونها ناراحتن ناخوداگاه بچه های ئیگه هم تو ناراحتی و نگرانی حل میشن
بلا به دور

چی بگم....
تو کامنت قبلی گفتم...
یه جورایی کل زندگیمون همیشه متاثر بوده...

تیلوتیلو چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 11:27 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

چیزی از مشکل نفهمیدم
ولی امیدوارم خیلی زود حل بشه
بهترین کار و تصمیم را انجام میدی میدونم...

مرسی عزیزم. با دعاهای شما انشالله

فرناز چهارشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:57 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

پدر و مادرها که همینجوری بدون مشکل هم غصه زندگی بچه هاشون رو میخورن دیگه چه برسه به اینکه مشکلی هم وجود داشته باشه. امیدوارم زودتر حل بشه. چه موقعیت آرامش بخشی کار کردی

آره والا. دائم الغصه ان!
مرسی عزیزم

زری پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:17 ق.ظ http://maneveshte.blog.ir

ای بابا از دست این برادرها:(
هر کسی را میبینم از دست برادرهاش غصه میخوره بجز این خواهرشوهرهای من که این داداششون زرنگه
اما خارج از شوخی، انگار همیشه باید خواهرها غصه ی بی فکری این داداش ها را بخورند. انشاالله خیلی زود و خوب جمع و جور بشه


نمیدونم والا. خیلی پیچیده س این روابط

ترانه پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:00 ق.ظ http://taraaaneh.blogsky.com

منهم این ریتم کند زندگی رو به زمانی که باید از صبح تا شب میدویدم اینو ر و اونور ترجیح میدم. کاش میشد هفته ای مثلا دو روز رفت سر کار و بقیه اش رو از راه دور کار کرد.
امیدوارم مشکل برادرت هرچی که هست زودتر حل بشه. این دوران هم میگذره بالاخره غصه نخور.

وای ترانه خیلی خوبه این زندگی کند. بعد از مدت ها انگار تازه دارم زندگی رو درک می کنم. روزام طولانی ترن. دقتم بیشتره. همه چی بهتره.
مرسی عزیزم. واقعا من که دیگه امید به گذشتنش هم ندارم. خیلی مشکل طولانی ایه.

Aftab mahtsb پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 05:57 ب.ظ

ایشالا هر چه زودتر مشکلشون حل بشه، چرا ما خواهرا غصه برا رامونو میخوریم؟ بعضی وقتا بخودم میگم یعتی اونام همینطورن؟؟؟

فکر نکنم. نمیدونم. آدما با هم فرق دارن. شانس ماس که شوهرامون غصه های خواهراشونو میخورن، ولی داداشامون فقط غصه می آفرینن
البته شوخی می کنم. خدا رو شکر گاما غصه زا نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد