یه پست طولانی از سه روز تعطیلی

سلام سلام. صبحتون بخیر. آی بعد از تعطیلات سر کار اومدن سخته، آی سخته.

سه شنبه عصری رفتم خونه، قرار بود معمار همسایه بالایی بیان دستشویی رو ببینن، آب میداد، درستش کنه. این بود که رفتم تو اتاق در رو بستم و شروع کردم به حلقه زدن و در حینش با مامان تلفن حرف زدم. میخواستن فردا صبح برن ییلاق. معماره که رفت رفتم حمام و بعدشم حاضر شدم و با سیگما رفتیم خونه مامانشینا. کلی با دخترک و پسرک گاما بازی کردم. دخترک هر وقت لاکای منو میبینه میگه واسه منم بزن. بالاخره یادم مونده بود لاکم رو ببرم و براش بزنم. زدم و رفت مالید به شلوار مامانش. مامانش دعواش کرد اینم زد زیر گریه دستاشو مالید به هم کل جونشو لاکی کرد. بعدشم گفت من از لاک بدم میاد بدم میاد.  دیگه لاک نبرم سنگین ترم. خخخ. تولد 7 ماهگی پسرک بود. کیک خوردیم و ازش عکسای خوشگل خوشگل انداختم. از عصری گیر داده بودم به سیگما که با دوستات برنامه کنیم امشب. هی میگفت حوصله ندارم گفتم آخه من دلم بازی کردن میخواد. گفت پس به سپهر بگو اون هماهنگ کنه. حالا سپهرم تا 9 شب گوشیشو برنداشت و چک نمی کرد. خلاصه 9 جواب داد و گفت خودش میاد و قرار شد با بقیه هم هماهنگ کنه. قرار شد ساعت 12 بریم شرکت سیگما. ما مستقیم از خونه مادر شوهر رفتیم شرکت. سر راه خوراکی هم خریدیم.

ساعت 12:15 بود که سپهر اومد و نشستیم راجع به وقایع اخیر حرف زدیم کلی. تا ساعت 1 شد و بالاخره نیما اومد و بعدشم آرش و پرستو. یه عالمه نشستیم حرف زدیم و خوردیم. سه هفته دیگه مراسم عقد آرش ایناس. پرستو لباسشو بهم نشون داد. کلی حرفیدیم. دوس داشت عکسای عقد ما رو ببینه، مگه داشتم حالا. کل تلگرامو زیر و رو کردم تا آخر یه عکس پیدا کردم بهش نشون دادم. سیگما و آرش له و لورده بودن. ساعت 3 اینا که شد همونجا رو کاناپه خوابیدن و ما یعنی من و پردیس و نیما و سپهر رفتیم رو میز مدیرعامل بازی کردیم. اول اتللو و بعدشم حکم. 3 دست اتللو بازی کردیم دو دستشو من بردم. حکم هم پرستو بلد نبود که سپهر یادش داد و باختن به ما، بدجور. دیگه ساعت 6.5 صبح شده بود. آرش و سیگما رو بیدار کردیم و خدافظی کردیم از هم و هر کی رفت خونشون. ما هم رفتیم خونه خوابیدیم.

چهارشنبه 9 بهمن ساعت 1.5 ظهر بیدار شدیم. بنایی همسایه بالایی کشیده بود به اتاق خواب و از ساعت 9 خیلی سر و صدا داشتن. ولی خوابیدیم دیگه. ظهر که بیدار شدیم نهار خوردیم و لباس شستم و ظرفا رو هم چیدم ماشین شست. یه لباسی تازه خریده بودم از این پیجا که بهم تنگ شده، با پیک فرستادم برای همکارم که جمعه که مهمونی دعوته بپوشه. آخه هی داشت از این پیجه دنبال لباس می گشت تو مایه های لباسی که من خریده بودم، بهش گفته بودم من گرفتم و بهم تنگه، اگه بهش خورد برداره لباسه رو، بهش هم خورد و کلی هم خوشش اومد ولی گفت میشورم و بهت پس میدمش.  یه سری کارای خرد داشتیم مثل بریدن یه آهن که سیگما با اره آهن بر بریدش. خونه رو هم مرتب کردم. یه سری لباس اضافه داشتم که جای کمدم رو تنگ کرده بود، اونا رو هم برداشتم که ببریم ییلاق بدیم به کسی. دیگه ساعت از 5 گذشته بود که راه افتادیم. با رادیو جوان سلکشن ابی رو پلی کردم و افتادیم تو جاده برفی. خیلی خوشگل بود جاده. بعد اون کنسرت تا الان نمیتونستم ابی گوش کنم. ولی الان دیگه رو خودم کار کردم که بی خیال اون اتفاقات بشم و سعی کنم بازم از ابی گوش دادن لذت ببرم. ساعت 6.5 رسیدیم ییلاق. مامان و بابا بودن فقط. بتاینا رفتن شمال و داداشینا هم نمیومدن. ییلاق وقتی بچه ها نیستن هم یه حال دیگه ای داره. سکوته و پر از ارامش. خونه خیلی سرد بود. 5تا بخاری روشن بود ولی یخچال بود هنوز. هوا نگرفته بود با اینکه از صبح مامانینا بخاری ها رو روشن کرده بودن. یه لباس خیلی کلفت پوشیدم رو لباسام. جوراب بلند هم از مامان گرفتم پوشیدم ولی واقعا سرد بود. مامان گفت بیاین کرسی بذاریم شاید گرم شیم. رفتیم کنار بخاری بساط کرسی رو علم کردیم. مامان خوراکیای زمستونی هم گذاشت رو کرسی و نشستیم دورش و حرف زدیم و حسابی گرم شدیم. بعدشم شام خوردیم و بهشون گفتیم فردا صبحونه بریم طباخی، کلپچ مهمون ما. دیگه 11 رفتیم خوابیدیم.

پنج شنبه 10 بهمن، 8.5 صبح بیدار شدیم و حاضر شدیم و 9 طباخی بودیم. تا حالا 4تایی نرفته بودیم طباخی. کلی کلپچ خوردیم و آخرش استخونای چنتا کله و پاچه رو ازشون گرفتیم واسه هاپوهامون. یه سر رفتیم عسل آویشن هم خریدیم و بعد رفتیم باغ. اول بابا رفت داخل و غذا رو بهشون داد تا حواسشون پرت شه و ما هم بریم تو. آخه اولش که میریم میان میپرن بغلمون و لیس میزنن. لباسامون کثیف میشه. اگه بشه حواسشونو پرت کنیم دیگه نمیان بغلمون. البته بیچاره ها از محبتشونه ولی ما همش دعواشون می کنیم. دلمم میسوزه براشون. باغ پر از برف بود. کلی عکس انداختیم. هاپوها عاشق کله پاچه بودن. با چه لذتی همشو خوردن و اصلنم سرشونو بلند نکردن. رفتیم خونه و خیلی سیر بودیم. مامان گفت نهار درست کنم، گفتیم نه، گفت پس از غذای دیشب مونده، گرم کنید بخورید. هممون سیر سیر بودیم. بابا و سیگما رفتن سراغ یه سری کار و منم رفتم رو تخت دراز کشیدم و تو گوشیم فیلم دل رو پلی کردم و 10 دقیقه دیدم و خوابم برد. بعدشم سیگما هم اومد و خوابید. از ساعت 1.5 تا 4.5 خوابیدیم! بیهوش شدم اصن. بیدار که شدم مامانینا نبودن. گفت رفته خونه خاله. منتظر شدیم بابا که اومد ما هم سه تایی رفتیم خونه خاله. فقط خودش و شوهرش بودن. بچه هاش از تهران نیومده بودن. دور هم حرف زدیم. کلی حرف سیاسی و اعتقادی و اینا. هی سعی می کردن هم رو قانع کنن. آخرشم هیشکی قانع نمیشه که. بحث بیخودیه. ولی خوب بود روی هم رفته. حوصلمون سر نرفت. برگشتیم خونه هنوز سیر بودیم ولی دیگه مامان کتلت درست کرد دور هم خوردیم. بعدشم نشستیم دور کرسی. دیگه خونه هوا گرفته بود و خیلی سرد نبود. دور کرسی خاموش نشستیم. لپ تاپ رو آوردم با سیگما عکس انتخاب کنیم واسه قاب عکسامون. انتخاب کردیم و بعد هارد هم اونجا بود و مامان گفت عکسای قدیمی رو بیار. آوردم و دیدیم. باز لاغری من تو عکسای قدیمی رو مخم رفت. از 95 که ازدواج کردم دیگه چاق شدم هی. تا قبلش خیلی خوب بودم. البته سیگما هم چاق شده بود. عکسای 10- 11 سال پیش رو هم دیدیم. مامان میگفت چه جوون بودما. خلاصه کلی تجدید خاطره شد تا ساعت 1. بعدشم من و سیگما رفتیم پایین که بخوابیم ولی از بس ظهر خوابیده بودیم خوابمون نمیومد.

یه کم کل و کشتی گرفتیم و یه کوچولو مانکن دیدیم تو تخت و 2:10 خوابیدیم.

جمعه 11 بهمن، ساعت 9.5 با صدای شکستن شیشه بیدار شدیم. ولی نفهمیدیم چی بود. بابا گفت صدایی نشنیدن. شیشه بخاریا رو چک کردیم همه سالم بود. دیگه گفتیم لابد از بیرون بوده. صبحونه خوردیم و بابا و سیگما افتادن به جون خونه. منم نشستم جلوی آفتاب و ابروهامو حسابی صفا دادم و پشت لبم رو بند انداختم. برق افتاد. بعدشم رفتم تو تخت ولو شدم زیر آفتاب و کتاب محدودیت صفر رو تو گوشیم خوندم. دوسش دارم. کتاب جالبیه. یه عالمه سوال بی جواب هم دارم ازش. یه کم هم با مامان گپ زدیم و واسه نهار، بابا و سیگما جوجه کباب درست کردن و خوردیم و دیگه وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم تهران. ساعت 4.5 رسیدیم. وسایل رو بردیم خونه و لباس عوض کردیم و رفتیم پیاده روی. یه پارک بزرگ با فاصله 10 دقیقه از خونمون هست که رفتیم و یه ساعت پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه. خیلی وقت بود پیاده روی نرفته بودیم. از اول آذر به بعد که هوا آلوده شد خونه نشین شده بودیم. البته هوا سرد بود و من یه ته گلو دردی دارم ولی از هیچی بهتر بود. برگشتیم خونه پریدم تو حموم. بعدشم کلی با حوله نشستم و ریلکس کردم. ماسک خیار پیل آف گذاشتم و تنم رو لوسیون مالی کردم. بعدشم رفتم سراغ غذا. میخوام رژیم بگیرم. گوشت و لوبیا سبز و نخودسبز رو ریختم تو زودپز و گذاشتم بپزه. برنج واسه نهار فردای سیگما درست کردم و بعدشم کینوآ واسه نهار خودم. با این گوشت ولوبیا نخود قاطیش کردم و بدک نشد. گذاشتم واسه فردا. یه کم سوپ عدس داشتیم که خوردیم و تصمیم گرفتیم سریال فرندز که همه تعریفش رو می کنن رو ببینیم بالاخره. استارتش رو زدیم و دو قسمت دیدیم. بد نبود. خوشم اومد. یه شیرنسکافه خوردیم و بعد پرشیاز گات تلنت رو دیدیم. خیلی سوژه بودن داورا. کلی خندیدیم بهشون. جوکاش هم سریع دراومد تو تلگرام. تا بخوابیم ساعت 12 شد دیگه.

فرندز رو با زیرنویس انگلیسی پلی کردیم. بدک نبود. اکثرشو فهمیدیم. چنتا لغت و اصطلاح بود که نفهمیدیم فقط. قرار شد فردا با زیرنویس فارسی ببینیمش که بفهمیم چقدرشو درست فهمیدیم.

امروز صبح هم که با بدبختی بیدار شدم. بدن درد هم داشتم از پیاده روی دیروز. گلودرد هم داشتم از ییلاق. اومدم سر کار.

الان واسه خودم دمنوش چای سبز و زنجبیل و دارچین و عسل درست کردم و خوردم، شاید که گلو جان درست بشه. کرونا هم که میگن اومده ایران (یعنی مسئولین میگن نیومده ولی حتما اومده که اینا میگن نیومده!)، بدنمون ضعیف نباشه بگیریم. والا! 

جمعه رو دوس داشتم. هم بند انداختم و ابرو رو حسابی صفا دادم، هم پیاده روی رفتیم. هم حموم دبش رفتم با حضور سنگ پا و شامپوهای مخصوص، ماسک گذاشتم. غذای رژیمی خوردم و درست کردم. کرم دور چشم مالیدم. کرم جای زخم مالیدم. پوشش هالگوس والگوسمو پوشیدم تا صبح. همه رسیدگی ها رو کردم خلاصه و خیلی خوب بود. 


نظرات 8 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 11:10 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام
چه تعطیلات آروم و خوبی بود
انشاله که همیشه به خوشی و سلامت روزگار بگذرونید
چقدر خوبه که داری حساسیت هات را کمتر میکنی
منم مدتها روی این قضیه کار کردم و به نظرم خیلی خوب بوده و هست
خیلی مراقب خودت باش

مرسی تیلو جان.
آره دیگه گفتم یه کم رو خودم کار کنم
مرسی عزیزم

پیشاگ شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 12:24 ب.ظ http://bojboji.blogfa.com

بله که بعد 3 روز تعطیلی ، سرکار اومدن سخت میشه
همیشه به خوشیو شادی
وای که نگو کرونا دیگه چی بود این وسط . دقیقا وقتی چیزیو انکاار میکنن مطمئنا اتفاق افتاده . دمنوش بجایی بودا چون همش میگن گرمی بخورید و مثلا شیر و ماست و اینا رو یه مدت نخورید چون کرونا رو سردی یه جورایی تشدید میکنه
من فقط شنیدم نمیدونم چقد درسته


اره منم شنیدم. کلا زنجبیل اینا ایمنی بدن رو بالا میبرن. حالا ما میخوریم ببینیم چی میشه

فرناز شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 12:51 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

کرسی خیلی میچسبه و بیشتر از اون هم کله پاچه تو هوای سرد من خیلی به کرونا فکر نمیکنم اتفاقا یزد هم چندجا چینی دیدیم!

آرهههه. خیلی نوستالژی طور هم هست کرسی.
من دور و برم چینی خیلی میبینم. ولی خوبیش اینه که اینا مدت زیادیه ایرانن. فعلا نگرانی ندارم.
در کل هم آمار کشته های کرونا تو یه بازه زمانی خیلی کمتر از آنفولانزاس. ترس خیلی جایی نداره

نفس شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 02:52 ب.ظ

ما که پنجشنبه سرکار بودیم
چه خوب که رژیمو شروع کردی چیزی تا عید نمونده
منم رژیمم البته من خیلی اضافه وزن دارم نسبت به قدم اما فعلا که بدنم مقاومت کرده کاهش ندارم

فعالیت رو اضافه نکردی؟
فکر کنم تا وقتی فعالیت زیاد نشه، خیلی تاثیر نکنه.
من خودم مشکل وقت دارم واسه پیاده روی رفتن.
شما اگه میتونی حتما برو

Zari شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 10:29 ب.ظ http://maneveshteh.Blog.ir

به به فرندز را شروع کردی !
چه خوب بود شما رفتید پیش مامانت اینا ‌‌تنها نبودند:)
ایول چه رفقای پایه ای دوازده تازه استارت زدید!!!

بله بله. بالاخره انقدر دوستان گفتن که شروع کردیم فرندز رو.
آره بنده خداها از صبح تا همون عصر که ما بریم حسابی حوصله شون سر رفته بود.
با این دوستامون برنامه هامون همیشه شبانه س

هستی دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 07:38 ق.ظ

چه تعطیلات پرباری داشتی
حالا من عکسای دفاعم رو داشتم می دیدم که چقدر چاق بودم. داشتم میترکیدم انگار
من کینوا رو فقط با بادمجون دوست دارم یا توی سوپ. جور دیگه ای نمیتونم بخورم.
ببین این کرونا اونقدر هم ترسناک نیست. منم خیلی می ترسیدم ولی بعد یه کم تحقیق کردم و دیدم نهایتا یه سرماخوردگی خیلی شدیده

ایول چقدر خوب که لاغر کردی دیگه. اینکه تونستی به ورزش کردن پایبند باشی خیلی خیلی خوبه.
کینوا با بادمجون؟ چه جالب. چجوری یعنی؟ بادمجون آب پز؟ یه کم توضیح میدی؟
من کلا با مزه ش مشکلی ندارم. مثل برنج میخورمش. با خورش مثلا. البته اون در صورتیه که نخوام رژیم بگیرم. رژیمی باشه با همین لوبیا سبز و قارچ و ذرت کم و اینا اوکیم باهاش. مثل پلویونانی مثلا.
آره زیاد از کرونا نمیترسم. اصن جو دادن. معلوم نیس به چه دلیلی ولی حسابی جو دادن. کشته های آنفولانزا خیلی بیشتره

میترا دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 01:14 ب.ظ

لاندا جون منکه دیگع دل و زدم به دریا رفتم لیپوماتیک با ابدومینوپلاستی شکم
فعلا روز دوم عملمه و شدید درد دارم و داغونم خداکنه پشیمون نشم البته مت ۲۰کیلو اضافه زن دارم ها
خداکنه تاعید ورم و بخیه هام خوب شه

به به مبارک باشه. فقط خیلی حواست باشه دختر جان. از عوارض و حالات آمبولی خبر داری دیگه؟ تو این عملا احتمال آمبولی بالاست ولی اگه حواست باشه به خودت و اگه خدایی نکرده کوچکترین علائمی دیدی سریعا بری دکتر، آخرش همش خوبیای عمل میمونه.
زنداییم پارسال این عمل رو انجام داد.
ایشالا که تا عید کلی خوش هیکل و داف میشی

میترا سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 07:37 ب.ظ

نه اصلا راجب امبولی تحقیق نکردم
الان سرچ میکنم مررررسی عزیز مهربونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد