مراسم عمه

سلام بچه ها، چطوریایین؟

یکشنبه عصر وقت دکتر زنان داشتم. یه دکتر جدید که از همکارم آدرسشو گرفته بودم. با سیگما رفتیم و خدا رو شکر مساله خاصی نبود. بعدش گفتیم حالا که نزدیکیم به چنتا مغازه فرش فروشی، فرش بخریم واسه اتاق ییلاق. رفتیم و یهو دیدیم یه رستوران جدید اصفهانی باز شده، به سرمون زد بریم بریونی بخوریم. هستی هم که چند وقت پیش حرف از بریونی زده بود، هوس کرده بودم. دیگه رفتیم و یه بریونی و یه کباب کوبیده و یه خورش ماست سفارش دادیم ببینیم چیه. دوس نداشتم خورش ماست رو. بدمزه نبود. ولی ماستی که توش شکر زده باشن یه جوری بود. فکر کنم مرغم توش داشت. باید برم سرچ کنم ببینم چیه! بریونیش خیلی خوب بود ولی. خیلی هم چرب بود و گرفتمون. دیگه گفتیم پیاده بریم مغازه ها رو ببینیم که یه کم هضم شه. کلی راه رفتیم و هیچ فرش فروشی ای نبود. دورتر بود و همشو پیاده رفتیم. چنتا دیدیم. از این فرشای پرز بلند میخواستیم. بهشون میگن شگی. یه صورتی خوشگلش رو دیدیم و دو سه جا دیگه هم قیمت کردیم و برگشتیم همون اولی رو خریدیم. سیگما با تاکسی رفت تا ماشین روبیاره و  اومد فرش رو بردیم. رفتیم خونه و من لباسایی که فردا میخواستم تو ختم بپوشم رو آماده کردم و رفتیم خوابیدیم. عمه وصیت کرده بود که ختمش رو تو ییلاق بگیرن. باباینا همون شب رفته بودن ییلاق. بابا زنگید به سیگما که میتونی تاج گل بگیری و بیاری؟ سیگما هم گفت بلههه. حالا قرار بود که من برم سر کار و سیگما دیرتر بیاد دنبالم که از وسطای مراسم بریم. اما الان که گل رو باید میبرد، باید از اول مراسم میرسوندش. خلاصه کارا گره خورد. بعد دیدیم که تاج گل که اصلا تو ماشین ما جا نمیشه، ولی تو ماشین بابا جا میشه. دیگه از قبل رفتنشون برنامه چیدیم که بتا مامان و بابا رو ببره ییلاق. بابا ماشینشو بذاره واسه سیگما. منم با ماشین خودمون برم.

دوشنبه 15 مهر، 6 صبح پاشدیم. سیگما رو بردم تا تاکسیا که بره خونه مامانینا و ماشین و سوییچش رو برداره بره دنبال گل. خودمم زود رفتم شرکت که هم تایم بیشتری شرکت باشم هم جاپارک گیر بیارم. با بیچارگی جای پارک گیرم اومد. اونم پارکبان برام جور کرد. آهان قرار شده بود که پدرشوهر هم با من بیاد ییلاق. من رفتم سر کار و قرار بود 11.5 راه بیفتیم که 12.5 برسیم به مراسم که از ساعت 11 تا 2 بود. اونا پسر گاما رو برده بودن برای ختنه و ساعت 11 پدرشوهر زنگید که یه کم طول کشیده و من 12 میتونم بیام. دیگه گفتم باشه. 12:10 اومد. کلی دیر شده بود. دیگه من گازیدم فقط و 13:10 رسیدیم که بخش خانوما رو داشتن نهار میدادن و جالب نبود که سر نهار رسیدم   تا رسیدم سیگما اومد ماشینو ازم گرفت که بره پارک کنه و من بدوام به مراسم برسم. بعد از مراسم هم دیگه پدرشوهر نیومد خونه و با سیگما برگشتن تهران. من ولی خیلی خسته راه بودم، نمیخواستم زود برگردم. موندم و از اونجا هم رفتیم سر خاک. بابا هم دست درد بدی داشت و نمیتونست رانندگی کنه. شدم راننده بابا. بتا که شوهرش نیومده بود و با دوتا بچه واسش سخت بود تا تهران بره چون تتا هی نق میزنه رو صندلیش و میخواد بره بغل بتا. واسه همین مامان با اونا رفت. من و بابا هم با ماشین بابا. تو ماشین بابا پیش من کلی از سیگما تشکر کرد که هم تاج گل خوبی خریده بود و هم به موقع برده بود. تهران که رسیدیم اتفاقی هم رو دیدیم و دیگه مامان رو از بتا تحویل گرفتیم و رفتن اونا. ما هم گفتیم یه سر به عزادارا بزنیم. رفتیم خونشون و نیم ساعتی نشستیم و دیگه چون همه خیلی خسته بودن زودی رفتیم خونه. مامان هم مریض بود و سرفه هاش برگشته بود، میخواست بره دکتر. دفترچشو برداشتیم رفتیم دکتر. گوشیامونم شارژ نداشت و من اونجا گوشی مامان رو زدم به شارژ. بعد از دکتر دو ساعت هم رفتیم داروخونه و بعدش رفتیم خونه. خونه که رسیدیم دیدم ای داد بیداد، گوشی مامان رو تو مطب جاگذاشتم! دیگه بدیو بدیو باز ماشین بابا رو برداشتم رفتم مطب گوشی رو گرفتم و ساعت 8.5 له لورده رسیدم خونه باباینا. مامان سیب زمینی و تن ماهی درست کرده بود با نون تازه. غذای مورد علاقه منه. یه عالمه خوردم و بعد ستایش رو دیدم با مامانینا و بعدش تپسی گرفتم و رفتم خونمون. قبل از سیگما رسیدم. دوتایی له بودیم. سریع پریدیم تو تخت که بخوابیم ولی انقدر تعریف کردنی داشتیم از ماجراهای امروز که کلی دیر خوابیدیم.

سه شنبه هم که باز با هم رفتیم سر کار. این هفته انقدر مرخصی بودم دیگه روم نمیشه دیر برم صبحا. عصری قرار بود با ساحل بریم خونشون رو ببینیم. یه ماه دیگه عروسیشه و دیگه الانا رفتن خونه خودشون و دارن آماده ش می کنن. سیگما اومد دنبالمون و رفتیم. انقدرررررررر ترافیک بود. 45 دقیقه دور و بر شرکت بودیم! تا برسیم 1ساعت و ربع شد. له بودیم دیگه. ماشین خودمون رو هم سیگما برده بود صافکاری. یکشنبه یکی زده بود به ماشین و گلگیرش رفته بود تو. خدا رو شکر رنگ نمیخواست. این بود که با ماشین گاماینا اومده بود دنبالمون. رفتیم سمت اونا و ساحل رفت یه کم مرتب کنه خونه رو تا من کارام تموم شه و برم ببینم. با سیگما کارامون رو انجام دادیم و بعد سیگما رفت یه سری کارای دیگه رو هم خودش کرد و من رفتم خونه ساحل رو دیدم. هنوز خیلیاشون مونده ولی خونه ش خوش حسه. دیگه تا سیگما برگرده و بریم سمت خونه، 8.5 هم گذشته بود. بابای سیگما رفته بود ماشین ما رو تحویل گرفته بود. سیگما من رو گذاشت خونه و رفت ماشین ها رو جابجا کرد و از مامانش هم غذا گرفت اومد. دلمه کلم. منم انقدر گرسنه بودم که تا سیگما بیاد نشستم سر سریال ستایش و 4 تا گردو خوردم، بعد کلی آجیل خوردم و بعدشم با سیگما دلمه خوردم. وقتایی که خیلی گرسنه م میشه زیاد غذا میخورم! یه کم هم نق نقو بودم. کلا این روزا اصلا اوضاع خوب نیس. این ماجرای ورشکستگی سیگما هر روز داره ابعاد جدیدیش باز میشه و قطعی تر میشه. خیلی سعی می کنه فشارایی که بهش میاد رو به من منتقل نکنه، ولی خب من خودمم کلی غصه میخورم. با هزار ضرب و زور یه کاری راه انداخته بود که کلی خوشحال بود به خاطرش. تا همین چند ماه پیش، دو شیفت کار می کرد و خیلی کم پیشم بود. تازه 4-5 ماه بود که تک شیفته شده بود و میتونستیم بیشتر با هم باشیم که اینجوری شد.... خلاصه اعصاب خوردیا یه کم کار دستمون داد و یه بحث کوچولومون شد که من سریع رفتم خوابیدم که دیگه بیشتر نشه دعوامون. دم صبح هم سیگما پتو انداخت روم که بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد.

صبح امروز، 17 مهر، با بداخلاقی بیدار شدم. به سیگما هم گفتم دیگه من داشتم میلرزیدم هم پتو روم ننداز. بهونه می گرفتم. پاشدم دیدم آرایشمو پاک نکرده بودم دیشب! فکر کنم اولین باری بود که با آرایش خوابیدم. متنفرم از این کار! خیلی برای پوست بده. خلاصه اعصابم خورد تر شد. آخر هفته قبل که درگیر مراسم عمه شدیم نرسیدم لباسا رو بشورم و دیگه همه لباسام داشت ته می کشید. مانتو مشکیام هم تموم شده بود و دیگه گفتم ولش کن توسی می پوشم. با این خیال جوراب توسی کمرنگ هم پوشیدم و اومدم تو ماشین، وسط راه که پامو انداختم رو پام، دیدم ای داد بیداد، چرا کفش چرم مشکی پوشیدم با تیپ اسپرت توسی و جوراب توسی روشن!!!! به جای اینکه کتونی توسیه رو بپوشم، کفش رسمی پوشیده بودم! خیلی بد شده بودم. دیگه یادم افتاد دوتا از این جوراب جینگیلیای بدون ساق مشکی تو کیفم دارم (واسه مراسم گذاشته بودم که لازم نشده بود) و دیگه جوراب توسیا رو گذاشتم تو داشبورد ماشین و اینا رو پوشیدم. خیلی قابل تحملتر شد تیپم! دیگه اومدم شرکت و چنتا جلسه داشتم از صبح. خونه حسابی کثیف شده، به سیگما گفتم عصری رفتیم خونه یه چرت بخوابیم و پاشیم خونه رو تمیز کنیم که حالم داره به هم میخوره. فردا هم یحتمل بریم ییلاق، شب هفت عمه س. بریم یه کم وسایل هم ببریم برای اتاقمون، ببینیم چه شکلیا میشه.

نظرات 3 + ارسال نظر
رویای ۵۸ چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 05:10 ب.ظ

امزوز من با کفش لنگه به لنگه رفته بودم مدرسه....اصصصصلا هم متوجه نشده بودم...البته همرنگن‌‌‌‌ولی خب دو تا کفش متفاوت

اوه اوه. چی کار کردین؟ شاگردا متوجه نشدن؟

فرناز پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:23 ق.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

واقعا تو این مملکت کار کردن خیلی سخته ولی کاش خود کارش رو ول نکنه و از خونه حداقل ادامه بده اگر میشه چون شروع هرکاری بالاخره چند سال میگن خاک خوردن میخواد. برای همین برای آقایون سخته چون باید خرج زندگی رو دربیارن و خیلی دستشون باز نیست.

نمیدونم آخه خیلی اینجوری نیس. یا میگیره یا نمی گیره. یعنی یا میصرفه یا نه. هنوز نفسای آخر رو داره میکشه این کار. دعا کنید لطفا

رویای ۵۸ یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 02:45 ب.ظ

نه شاگردام خنگ ار از خودم هستن

دور از جون. پس خیلی شبیه بودن کفشا. پیش میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد