تصمیماتی که عملی نمیشن...

سلام سلام. دیگه دلم زود به زود براتون تنگ میشه. 

آقا من تصمیم داشتم از شنبه، یعنی دیروز، رژیم بگیرم. هله هوله نخورم و ورزش کنم مرتب. تازه میخواستم خونه رو هم تمیز کنم. حالا بشنوید کدوماشو انجام دادم 

اولا که همون عصر سر کار، همکار محترم شیرینی داد به مناسبت تولدش. یه شیرینی تر گُندالو خوردم! عصری که سیگما اومد دنبالم، تو ماشین زنگ زدم به دکتر پوستم و وقت گرفتم واسه یه ساعت بعدش. رفتیم خونه دفترچمو برداشتم و لباس عوض کردم و رفتیم دکتر. واسه اینکه جای زخم روی زانو و آرنجم نمونه رفتیم دکتر. معاینه کرد و کلی تعجب کرد از اینکه هیچ جام نشکسته با این جراحت. بعدشم یه کرم و یه قرص ویتامین داد که ترمیم سرعت بگیره. رفتیم داروها رو گرفتیم و دیدیم به بلوار فردوس نزدیکیم، گفتیم شام بریم بیرون. یه جای راه رو اشتباه رفتیم و نزدیک خونه علی بودیم، سیگما گفت یه زنگ بزنم به علی اگه بود اونم بیاد؟ گفتم آره حتما، بگو بیاد. خلاصه زنگ زدیم و در کمال ناباوری علی هم بود و اومد و با هم رفتیم سنسو. خیلی دوس داشتم بدونم سالاد سزارش چند شده جدیدا. اگه واسه شما هم سواله باید بگم با 4تا فیله سوخاری شده 62 تومن. البته فکر کنم بدون ارزش افزوده این شده. خلاصه 3 نفری یه سالاد گرفتیم با یه سیب زمینی مخصوص که سیب زمینیش اصلا خوب نبود. یعنی من به جای رژیم گرفتن و پیاده روی رفتن، رفتم رستوران مثل اسب خوردم! دیگه تا علی رو برسونیم و کلی هم حرف زدیم، ساعت 10.5 بود که رسیدیم خونه و مسواک زدیم و 11 لالا. یعنی خونه تمیز کردن هم پر. خلاصه که اینجوریا.

آقا من نمیدونم چرا انقدر وقت کم میارم. یعنی نه میرسم کتاب بخونم، نه فیلم ببینم درست حسابی، نه هیچی. اصلا نمیدونم وقتم چی میشه. الان چند وقته هوس کردم بشینم کلیدر بخونم، میترسم شروع کنم، چون میدونم نمیتونم تمومش کنم. همین کتابای یه جلدی کوچیکی که دستم میگیریم صدسال طول میکشه. فقط سمفونی مردگان رو زود تموم کردم، اونم چون صوتیش رو هم داشتم و وسط کارام صوتی گوش می کردم.  البته میدونم نباید به اینا فکر کنم. پارسال زمستون که رفتم پیش مشاور، بهش گفتم نمیرسم به این کارا، اذیت میشم. بعد گفت یه روز زندگیتو برام تعریف کن. تعریف که کردم گفت تو این همه کار داری می کنی، چرا فکر می کنی حتما باید کتاب بخونی یا فیلم ببینی، ورزش کنی، خونه تمیز کنی، غذا بپزی و ... گفت از خودت زیاد انتظار داری و این هی باعث میشه راضی نباشی از خودت. خلاصه که قرار شده بود توقعم رو کم کنم از خودم. تا الانم موفق بودم یه کم (هر چند که یواشکی هم کتاب میخوندم هم فیلم میدیدم هم ورزش.) اما الانا باز دارم ناراضی میشم. خلاصه که باید حرفای مشاور رو هی به خودم یادآوری کنم تا باز فاز ناراضی بودن برندارم. 

نمیدونم اصلا چی شد ماحصل این پاراگراف آخر. برم به کارام برسم 

نظرات 11 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 09:24 ق.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

منم دقیقا میخواستم بهت بگم که دیگه انتظاراتت از خودت خیلی زیاده
هرروزت اینهمه پر هست
بعد تو نوشته هات خوندم که عین خودم لابلای کارهات هرچند کوچولوکوچولو و کم کم هم که شده هم کتاب میخونی هم فیلم میبینی...
زندگی روی دور تند اجازه خیلی از کارهایی که ما دوست داریم را بهمون نمیده

آره دیگه. هی از خودم انتظار بیجا دارم و این باعث میشه هم از خودم ناراضی بشم الکی و هم اینکه از انجام ندادن یه سری کار فوق برنامه، که صرفا باید واسه لذت باشه، زجر بکشم یا استرس بگیرم.

هستی یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 01:07 ب.ظ

اتفاقا منم امروز تصمیم داشتم تا ساعت دوازده چیزی نخورم و فست شونزده ساعته بگیرم ولی صبح توی مراسم مادر همکارم مجبور شدم چیزی بخورم.
میدونی من همیشه به خودم میگم وقتی بخوای کاری رو انجام بدی وقتش رو هم پیدا میکنی. پس اگه میگی وقت ندارم یعنی واقعا قصد انجامش رو نداری. مثلا به خودم میگم آدم همیشه برای رستوران رفتن وقت داره چون لذت میبره ازش پس اگه ببینم هی یه کاری رو برای وقت نداشتن عقب میندازم، کلا بیخیال انجام دادنش میشم چون حس میکنم روح و ذهنم تمایلی به اون کار نداره

نه همیشه هم این نیست هستی. تو کامنت قبلی توضیح دادم. ببین مثلا کتاب خوندن یا فیلم دیدن، یه چیزیه که باید باعث لذت بشه. اینکه من بخوام به زور این کارا رو توی برنامه م بگنجونم، خودش میتونه استرس ایجاد کنه یا یه جورایی بشه سوهان روح. اون مشاوره هم همینا رو میگفت. گفت خب میتونی اگه خیلی به این کارا علاقه داری، از کارت بیای بیرون که بتونی به این برنامه ها برسی. دوس داری؟ گفتم نه، کارم برام اولویته. گفت خب دقیقا این یه تریدآفه. ببین کدوم برات مهمتره، و وقتی اونی که مهمتره رو انتخاب کردی، دیگه بپذیر که نمیرسی به بقیه کارا. حالا به جز کار هزارتا چیز دیگه وجود داره. مثلا هر هفته دیدن خانواده و فامیل رو انتخاب کردم به دیدن چنتا سریال یا آشپزی های مفصل. وقتی این انتخاب رو انجام دادم دیگه باید بپذیرم که خب وقتم محدوده و نمیرسم به همه کار. باید این ایده آل گرایی رو کنار بذارم.

میترا یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:07 ب.ظ

لاندا جون تو برامن الگوی یک خانم کارمند و خونه دار فعال و پر جنب و جوشی
خیلی فعالی
عزیزم تو خودت نمره بیستی
تومثل هیچکسی نیستییییی

قربونت برم. لطف داری. گاهی اینا رو میگین میرم پستامو میخونم ببینم واقعا فعالم یا نه
به چشم خودم نمیاد

شهره یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:35 ب.ظ

دقیقا منم اینجوری ام. انتظار زیادی یا کمال گرا بودن باعث میشه خودمون اذیت کنیم.

بیا درست شیم

Zahra یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:39 ب.ظ

امان ازین تصمیمات ذهنی، حالا من یه مشکلی که دارم اینه که همیشه خودمو در اتفاقات متوقف میکنم، مثلا همین الآن میگم تا این مشکل کامل برطرف نشه همه چیز تعطیل، در حالیکه فوکوس روی مشکلات باعث بزرگتر شدنشون میشه.

وای این سخته واقعا. من اینجوری نیستم. حتی همون روز کذایی کنسرت، هی می گفتم حالا که آش و لاش شدی تموم شد دیگه. لااقل سعی کن دوساعت فراموش کنی از بقیه کنسرت لذت ببری. بعد میریم یه خاکی به سرمون میریزیم البته که خیلی هم موفق نبودم، ولی سعیم رو کردم

فرناز یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 04:42 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

تو به نظر من هم خیلی فعالی هم اینکه همیشه کتاب میخونی و فیلم هم میبینی. اصلا یه چیزی که ما درنظر نمیگیریم زمان لازم برای انجام کارهاست و اینکه یه وسواسی هم داریم که کامل باشیم همیشه. منم خیلی وقتا از خودم ناراضیم و استرس اینو دارم که کارهام با اون سرعتی که من تو ذهنم دارم پیش نمیره. راستی منم یه وبلاگ باز کردم وقت کردی بخون

آخیش. اگه شماها تایید می کنید که دارم میخونم و میبینم، یعنی واقعا همینجوریه. چون هیچ کس دیگه ای فکر نکنم انقدر ریز زندگی من رو بدونه
بیاین سعی کنیم رضایت از خودمون رو بالا ببریم
به به وبلااااگ. من عاشق اینم که خواننده هام وبلاگ بزنن، منم بخونمشون اینجوری بیشتر باهاتون آشنا میشم. البته شما رو که از اینستا خیلی شناخته بودم

قلب من بدون نقاب یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 05:42 ب.ظ http://daroneman.blog.ir

سلام لاندا جانم
الان رسیدم پست های این چند وقت رو بخونم
رسیدن بخیر
خوشحالم که سفر خوبی بوده.. البته بجز بخش زخمی شدن
خداروشکر که باز به خیر گذشت و جایی از بدنت نشکست عزیزم


منم قبلا این حس رو داشتم که به هیچ کاری نمیرسم
و هی دنبال تند کردن سرعتم بودم
بعد که یاد گرفتم با برنامه و یادداشت کردن جلو برم
این حس از بین رفت چون مثلا نگاه می کردم آخر هفته به برنامه ی هفتم و می دیدم مثلا سه روز کتاب خوندم
و اون حس بد غیر مفید بودن از بین می رفت

سلام عزیزم. ممنون. آره خدا رو شکر
چه جالب. ببین منم اینکه اینجا انقدر جزیی مینویسم واسه همینه، که تهش نگاه کنم ببینم مثلا تابستون امسال چه کارایی کردم. این نوشتنه خیلی کمک کننده س

فرناز دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 01:26 ب.ظ http://ghatareelm.blogsky.com

مرسی که بهم سر زدی من لینکت کردم اگه حوصله کردی تو هم منو لینک کن بلکه یه نفر بخونتم

بله بله حتما

ساچی سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 10:59 ق.ظ

یکمی بیخیال این "باید" ها بشیم تو زندگی بد نیس

اوهوم...

آوا سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 01:31 ب.ظ

عزیزم اتفاقا از خودت راضی باش چون یکیاز دلایلی که من شمارو میخونم همین فعالیت زیاده که قشنگ به همه چی میرسین مهمونی رفتن مهمونی دادن تفریح رستوران کار بیرون کار خونه یوگا فیلم کتاب ....ماشالله دیگه میخوای چکار کنی ؟فقط تحربه شخصی از من داشته باش که گاهی یه روزکامل هیچکاری نکن مطلقا هیچ کاری وخودتو رها کن خیلی کمک خوبیه قشنگ ذهن وروح جسم بازسازی میشه

خیلی خوب گفتی. کلی خندیدم. دکتره هم همینو گفت
ایده ی خوبی بود. به کار میگیرمش. ولی هیچ کار یعنی چی کار؟ یعنی یه روز میمونی خونه چی کار می کنی؟

آوا سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 05:11 ب.ظ

هیچ کاریعنی هیچ کار نه اشپزی نه خرید نه مهمونی نه کار خونه نه کار بیرون تلپ تلپ ...فقط این وسط کارایی که جنبه فان داشته باشه میتونی انجام بدی که برای هر کی فرق داره هرچی خوشحالت کنه وبار ذهنی روانی برات نداشته باشه ولی نه مهمونی دادن ومهمونی رفتن واینا یه کار یه نفره فقط برای خودت وبا خودت


لایک نداره اینجا چرا؟
خوب بود مرسی. یه روزی این کارو می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد