پس از سفر

سلام چطورین؟ من بهترم. بالاخره روی زخم زانوم بسته شد بعد از 4-5 روز. درد قفسه سینه م هم خیلی بهتره. خدا بخواد فکر کنم شکستگی نبوده باشه. 

شنبه سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. دوش گرفتم و دوباره روی زخمم باز شد. با اینکه بسته بودمش با مشمع که آب بهش نخوره، ولی عرق کرده بود و باز شده بود. بعد از حموم سوغاتیای فامیلا رو بسته بندی کردم. واسه دوتا خاله های سیگما هیچی نیاورده بودیم. صبح سیگما رفته بود کلی گشته بود یه خوراکی ای با بسته بندی ترکیه ای پیدا کنه. دیگه کورن فلکس پیدا کرده بود و براشون گرفته بود. بسته بندی ها انجام شد و رفتیم خونه مامان سیگما. البته قبلش رفتیم کیک گرفتیم واسه سالگردمون و بعد رفتیم. اونجا هم زخمامو دیدن و کلی دل سوزوندن. مامانش گفت چشمتون کردن. برامون اسفند دود کرد. سوغاتیاشونو دادیم و همه اندازه شون بود. البته نمیدونم گفتم یا نه، واسه مادرشوهرینا روتختی و حوله گرفته بودیم که فکر کنم پدر شوهر بیشتر از مادرشوهر حال کرد. خخخ. بعد هم رفتیم پایین خونه مامانبزرگ و سوغاتی خودش و خاله ها رو دادیم. داییش هم تماس تصویری گرفته بود و یه کم با اونا حرف زدیم و دیگه برگشتیم بالا و شام خوردیم. دختر خواهر سیگما انقدر جیغ کشید که همه خسته شده بودن. نمیدونم چی میشه اینجوری میشه یهو. کل مهمونی رو جیغ میزنه و گریه می کنه. اعصابا خط خطی بود دیگه. کیک رو آوردن و چنتا عکس گرفتیم و خوردیم. حالا من یه شلوار گشااااد هم پوشیده بودم که به زخمم نخوره. تیپم خیلی زشت بود  ولی خب نشستم و تو بیشتر عکسا هم بچه جلوی پای من بود و شلوارم دیده نشد  بعد ساعت 11 پاشدیم بیایم که دیدیم در راهرو باز نمیشه. قفلش خراب شده بود. دیگه من برگشتم بالا و سیگما و باباش و دامادشون رفتن نیم ساعتی ور رفتن و آخر قفل رو شکوندن و تونستیم بریم خونه. تا بخوابیم شد 12.5.

یکشنبه 3 شهریور هم صبح با سیگما رفتم سر کار. واسه داداش ساحل یه مشکلی پیش اومده بود و کلی حالم گرفته شد. گریه م هم گرفت. دپ بودم دیگه. خیلی هم خسته بودم. خلاصه خوش نگذشت اصلا. سر نهار هم اون همکارم که ازش خوشم نمیاد هی چرت و پرت میگفت و دیگه نتونستم تحمل کنم به بهونه کار زود پاشدم اومدم بالا. عصری که سیگما اومد دنبالم رفتیم خونه و یه کم با هم گپ زدیم و بعدش خوابیدیم. یه ساعت خوابیدیم و خیلی حال داد. بیدار که شدیم هیولا رو دیدیم و  در حینش برنج پختم و شام سیگما رو دادم و خودمم کیک و شیرقهوه خوردم. ساعت 10 هم دوباره رفتیم تو تخت و 10.5 خوابیدیم.

امروز صبح که بیدار شدم بالاخره خستگیم در رفته بود. آخیش. چقدر خواب خوبه. پ هم شدم و با سیگما اومدم سر کار. بالاخره یادم موند سوغاتی همکارا رو با خودم بیارم. براشون لکوم آورده بودم. صبح هم یه جلسه بیرون شرکت داشتم که رفتم و برگشتم. برگشتنی یه سر رفتم شهر کتاب. آخ که چقدر کتاب بود که دلم میخواست بخونم. حیف که همش وقت ندارم. دوس دارم کتابای چندجلدی کلیدر یا سه تفنگدار اینا رو بخونم. مامانینا دارن همشو و من هیچ وقت، فرصت نکردم بخونمشون. حیف. دیگه اینجوریا. فعلا این هفته واسه عصرام برنامه نمی چینم که خالی باشه و استراحت کنم. ببینم تا آخر هفته موفق میشیم چمدونا رو جمع کنیم یا نه 


نظرات 9 + ارسال نظر
نازنین دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:44 ب.ظ

ایشالا همیشه به سفر البته با خوشی و دل خوشی.
امیدوارم از این سفر خوبیاش یادت بمونه بیشتر و دردت زودتر تموم بشه و جای زخمت خوب بشه.

شما چقد مهربونین که هر سری میرین سفر حتا واسه خاله ها هم سوغاتی میارین.

مرسی عزیزم. ممنون
والا خب اونا هم میارن، نمیشه نیارم دیگه. تعدادشونم کمه. وگرنه واسه خاله دایی خودم که تعدادشون زیاده نمیارم. اونا هم بچه هاشون واسه مامان من سوغاتی نمیارن

میترا دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 04:26 ب.ظ

لاندا جون آیه چشم زخمو هر روز چند مرتبه بخون
و ان یکادو الذین ...
انرژی منفی اطرفتو واقعا کم میکنه
این آیه معجزست عزیزم
خوشگلی خوشتپی خانم مهندسی تو چشمی عزیزززم
انشالله بزودی خوب خوب بشی
واسه سفر بعدی برنامه بچینی 3

اتفاقا سیگما هی میخونه.
قربونت برم، ندیده لطف داری به من
والا امروز بهم پیشنهاد سفر شد واسه تعطیلات محرم، گفتم حالا حالاها عمرا سفر برم

زهرا دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 05:04 ب.ظ

سلام ، همیشه به خوشی ، خدا رو شکر که اتفاق بدتری براتون پیش نیومد ، یکی از کاراتون منو یادم قدیم خودم انداخت اونم خرید سوغاتی برای فامیل بود که از این کار چنان درسی گرفتم که الان برای مسافرت به کسی حتی اطلاع نمیدم ، خوش باشید

خخخ. چرا؟ از اینجا سوغاتی خریدین تابلو شد؟
والا منم بدم نمیاد به کسی خبر ندیم. ولی نمیشه. خانواده ها آنتنن به خودشونم که نمیشه نگیم

تیلوتیلو دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 08:05 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

خدا را شکر که بهتری
اینقدر ذهنم درگیر اون اتفاق شده بود ... همش داشتم غصه ت را میخوردم

الهی بمیرم. غصه نخور. زود زود خوب خوب میشم

عطیه دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 11:16 ب.ظ

سلام عزیزم شما تو اینستا درخواست دادی من درخواست متقابل زدم هنوز اوکی نکردین صرفا جهت یاد آوری

سلام. چرا من اکسپت کردم همون موقع. یه بار دیگه چک کنید

الی سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:09 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

وبلاگتون رو تازه پیدا کردم کلی خوندمتون
جالب بود
سفرها و سفرنامه هاتون هم زیبان
امیدوارم همیشه بر مدار سفر باشی و همیشه هم خوش بگذره ازین اتفاقات بد هم نیفته

ممنونم عزیزم. خوش اومدین

خدی سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام انشالا که زودتر خوب بشی، من تازمانی که سوغاتی لباس باشه و سایزش با من فرق داشته باشه با جون و دل میارم و میدم اما امان از زمانی که طرف هم سایز من باشه یاچیزی باشه که خودم هم خیلی دوس داشته باشم انگار پاره تنم رو میدم دیده شده حتی سوغاتی رو پیچوندم برا خودم و رفتم ی چیز دیگه خریدم


خیلی عالی بود. منم معمولا از این کارا می کنم
خوبیش اینه که دور و بریام حداقل یه شکم زاییدن و سایزشون با من فرق داره، هر چی گشادم باشه رو میدم به اونا. دخترخاله سیگما هم بود که از من لاغرتر بود و هر چی ازم کوچیکتر بود رو میدادم به اون که متاسفانه اونم استخون ترکوند و دیگه سایزش خیلی رفت بالا، حالا موندم کوچیکا رو به کی قالب کنم

الهام سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.adrinabanoo.blogfa.com

سلاااام . چه خوب که خوش گذشته و چه بد که این بلا سرتون اومده
یه سوال البته بیشتر حس فضولیه تا سوال این خواهر شوهر چرا اصلا خونه خودش نیست!!! وقتی بچه اش تو محیط شلوغ و جشن اینقدر رو اعصابه خودش یا شوهرش معذب نمیشن ؟؟؟
و اینکه چجوری میتونم اینستای شما رو داشته باشم ؟
آها راستی بابت راهنمایی کرم کف پا هم ممنون

سلام. والا کلا خونه مامانشیناس. یعنی تو این چند سال که من ازدواج کردم، بدون اغراق روزی نبوده که خونه مامانش نباشه. حتی یکی دوبار پیش اومده که اونا مهمونی دعوت بودن و ما خواستیم بریم خونه مادرشوهر، باز شب زود از مهمونی بلند شدن و اومدن خونه مامانش که ما رو ببینن. یه جورایی حق آب و گل داره تو اون خونه. قشنگ ما رو دعوت میکنه اونجا و هی میگه بیشتر بیاین و اینا.
بچه ش هم مثکه کلا اینجوریه. یعنی ما نباشیم هم اینجوریه. کلا یه 6-7 ماهیه که شدیدا جیغ جیغو و گریه عو شده. خودشون هم عاصین از دستش.
خلاصه که نمیشه به نبودنشون فکر کرد
شما آیدی اینستاتونو کامنت کنید، من ریکوئست میدم
خواهش می کنم

فرناز سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:29 ب.ظ

چه فکر خوبی کردی روتختی و حوله آوردی اینجور چیزا به نظرم از لباس کاربردی تره. گریه بچه هم واقعا بعضی وقتا نمیشه کاریش کرد. حتما پدر و مادرشم ناراحتن ازین موضوع

آره به نظر خودمونم خوب اومد. خصوصا که از قبل هم گفته بودن اگه دیدین بگیرین برامون. ولی فکر کنم مادرشوهر انتظار لباس هم داشت
اره دیگه کاری از دستشون برنمیاد. جدیدا مثکه هر شب اینجوریه. یهو میزنه زیر گریه و دیگه ول نمیکنه. هر چی گولش میزدیم یا میخواستیم حواسشو پرت کنیم، نمیشد که نمیشد.
احتمالا به خاطر حضور داداشش هم باشه. حساس میشن معمولا وقتی بچه جدید میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد