تولد فسقلیامون

سلام. صبح اول هفتتون بخیر. گفتم تا کارا هنوز سبکه، یه پستی بذارم.

از چهارشنبه بگم که زود تعطیل میشدیم. سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه خوابیدیم. خیلی خیلی خوابم میومد. تا 6.5 خوابیدیم و بعد یه دوش گرفتم و حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان سیگما. افطاری خوردیم و بعد سریالا رو دیدیم و با گاما گپ میزدیم. سیگما هم با خواهرزاده ش بازی می کرد. دومی یه ماه دیگه به دنیا میاد و خواهر شوهر دیگه از الان مرخصیاشو شروع کرد. حالا باید اسم واسه این اولی پیدا کنم چون دیگه دومی میشه نینی. خخخ. شام هم خوردیم و تا 12.5 اینا، اونجا بودیم و حرف میزدیم. خبر خاصی هم نبود. رفتیم خونه و تا دیر وقت بیدار بودیم و یادم نیست چه می کردیم. دم سحر خوابیدم. چقدرم که بارون میومد و رعد و برق میزد.

پنج شنبه9ام، 10 بیدار شدیم و گفتیم واسه کادوی فسقلا دیگه یه کاری بکنیم. بتا رفته بود خرید و از طرف من واسه تیلدا یه لگوی پرنسسی خریده بود. ولی واسه تتا فسقلی چیزی نخریده بود. با سیگما فکر کردیم دیدیم که تولد 1 سالگی تیلدا، براش یه گردنبند حرف A خریده بودیم که خیلی ناز بود. گفتیم واسه تتا هم بخریم. رفتیم پاساژ طلا و هر چی گشتیم اول اسمش خوشگل پیدا نکردیم. دیگه رفتیم دادیم گردنبند اسمش رو براش بسازن. خیلی هم خوشگل و به صرفه تر شد. تو همون پاساژ اون انگشتر طرح گل رزگلدی که پارسال گمش کرده بودم رو هم دیدم و به سیگما گفتم با کادوهای تولدی که مامان باباهامون بهم دادن، این انگشتره رو میخوام بخرم و خریدم. بسی هم دوسش دارم. خدا کنه دیگه گمش نکنم. ساعت 2 بود که برگشتیم خونه. سر راه رفتیم داروخونه که ضدآفتابمو بگیرم که نداشت و به جاش میسلار واتر یدک گرفتم و کرم ترک پا و رفتیم خونه. از سوپی که مادرشوهر داده بود خوردم و نشستیم فیلم catch me if you can با بازی دیکاپریو رو دیدیم. یه کمش موند و دیگه حاضر شدیم بریم خونه بتاینا. ساعت 8:15 رسیدیم و افطاری خوردیم. مامان یه کم بی حال بود بعد از افطار. دکترش کلی به بابا غر زده بود که چرا میذارید روزه بگیره. ما هم هر چی میگیم نگیر گوش نمیده! خدا بخیر بگذرونه این چند روز رو هم و زودتر تموم شه ماه رمضون. کادوی تیلدا رو کاغذ کادو نکرده بودن. سیگما رو فرستادم بره کاغذ کادو بگیره. داماد که رفت کیک رو بگیره با هم رفته بودن. زنداداش و کاپا هم دم افطار اومدن خودشون. من با تتا بازی می کردم و فیلما رو دیدیم تا بالاخره کاغذ کادو رو آوردن و لگو رو کادو کردم. بعد شام خوردیم. بتا کلی غذاهای خوشمزه درست کرده بود. بعدشم مراسم تولدگیرون. یه بار برای خانواده شوهرش تولد گرفته بودن با تم تک شاخ برای تتا، و یه بار تولدشون هم برای ما، با تم سوفیا برای تیلدا. لباساشون خیلی خوشگل بود. کیک سوفیاش هم همینطور. کلی حال کرد تیلدا با کادوش. دیگه هیچ کدوم از کادوها اسباب بازی نبود. نشست با همون بازی کرد. تا 1 اینا اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه، بقیه فیلم ظهر رو دیدیم و بازم 4 خوابیدم.

جمعه 10 خرداد، 12.5 ظهر بیدار شدیم! لات شدیم رسما. یه کم از آشی که دیروز بتا داده بود خوردم جای نهار و با سیگما نشستیم پای دیدن فیلم گتسبی بزرگ. خیلی قشنگ بود. خوشم اومد. البته خیلی طولانی بود. تا 7.5 داشتیم میدیدیم. بعد دیگه میخواستیم رقص روی شیشه ببینیم که دیدیم قسمت جدیدش نیومده هنوز و به جاش فیلم عروسیمون رو دیدیم. فکر کنم بیشتر از یه سال بود که ندیده بودیمش. ذوق فیلممونو کردیم و وسطش هولاهوپ هم میزدم و افطار هم آماده می کردم. افطاری سیگما رو دادم. عصری برنامه ریخته بودیم واسه شب پیتزا درست کنیم. گوشت چرخ کرده سرخ شده داشتم تو فریزر. قارچ و فلفل دلمه ای و نون پیتزا هم خرید سیگما. پنیر و سوسیس هم داشتیم. دوتایی با هم پیتزا درست کردیم. خیلی خوشمزه شد. خیلی خیلی. بسی ذوق کردیم. در حین فیلما پیتزامونو خوردیم و بعد دیگه انقدر سیر و پر بودیم که مجبور شدم باز دیر بخوابم. 12 خوابیدم و سیگما که دیرتر حتی.

شنبه 11 ام، یعنی امروز، میدونستم رییس نیست. این 3 روز رو مرخصی گرفته، لابد یه سفر تپل رفته. باز دیر اومدم نیم ساعت. تنبل شدم رفت. همکارمون که پدرش هفته پیش فوت شده بود هم اومد و رفتیم سر میزش بهش تسلیت گفتیم باز. چند روزه دارم یه کتاب تو حوزه کسب و کار میخونم. دوسش دارم. بعدشم احتمالا سمفونی مردگان رو شروع کنم. خوندینش؟ قشنگه؟

نظرات 8 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 11:52 ق.ظ

سلام
این سه روز را بگذرونیم یه تعطیلی حسابی داریما
تولد بازی فسقلیا خیلی خوبه ولی دیگه گاهی واقعا آدم نمیدونه براشون چی بخره
حال احوالت بعد از اون تزریق بهتره؟
دیگه نیاز به تزریق نیست؟
امیدوارم همیشه خوب باشی

بعلههه. اصن به امید همین تعطیلیا من هفته رو شروع می کنم
خیلی سخته کادو خریدن
والا نمیدونم. هنوز تغییر خاصی حس نکردم. حالا این هفته که یه ماه از تزریق می گذره، باید برم آزمایش بدم. اگه خدا بخواد و فقر آهنم برطرف شده باشه دیگه نیازی به تزریق نیست. ولی اگه نشده باشه باز باید بزنم

رهآ شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 12:48 ب.ظ http://rahayei.blogsky.com

انگشترت مبارک

گتسبی رو منم دیدم. ولی اصلن باهاش ارتباط برقرار نکردم هی میزدم جلو :| که فقط زودتر تموم شه.


من همیشه خاموش میخونمت. تنبلم تو کامنت گذاشتن

مرسی
جدی؟ چرا؟ از این فیلمایی بود که از رمانا میسازن. من خوشم اومد. ولی شاید اگه قبلش بهم قصه ش رو میگفتن خوشم نمیومد. نمیدونم
همین که بدونم میخونین خوبه منم یه چندباری وبلاگت اومدم ولی رمزیه اکثرا.

لی لی شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 03:04 ب.ظ

سلام انگشتر مبارک باشه میشه دستور تهیه پیتزا رو بذارین لطفا؟درسته تو نت دستور زیاد هست ولی درست کردن رسپی امتحان شده و خلاق شما فرق داره؛راستی میشه اسم کتاب و نویسنده رو بدونم؟همون ک کاریه

مرسی. بله بله. میذارم حتما دستورشو.
کتاب منحنی دوم رو به پیشنهاد دوستم شروع کردم. نویسنده ش چارلز هندی

لاله شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 07:57 ب.ظ

کتابش هم قشنگه
توصیه میشود :
Far from the Madding Crowd
gone girl
last night
Tinker Tailor Soldier Spy
The english paitent
و در آخر TALL TO HER و ALL ABOUT YOUR MOTHER که نفس ادم بند میاد از اخری

آره تعریف کتابش رو هم شنیدم. معمولا کتابا از فیلماشون قشنگ ترن.
به به. مرسی. اینا فیلمن دیگه؟

فرناز یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 10:09 ق.ظ

چه پیتزایی هم بود. تولد فسقلیها هم مبارک چه جالب که باهمه

جاتون خالی
تولدشون 3 هفته با هم فرق داره. روز تولد اولی واسه خانواده شوهرش تولد گرفتن، نزدیکای تولد دومی هم واسه ما گرفتن

انه جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 12:09 ب.ظ http://manopezeshki69.blogsky.com

لاندا یادمه قبل ازدواج کلی از پروسه اشپزی میترسیدی یا من اینجوری برداشت میکردم ولی الان کلی غذاهای خوشمزه میپزی و ادم ذوق میکنه افرین...
من به شخصه با اشپزی حال نمیکنم و دلیلش هم تنبلیه

سلام آنه. آره خوب یادته. همش فکر می کردم بلد نیستم هیچی چون قبل از ازدواج آشپزی نمی کردم.
ولی بعدش دیدم واقعا ترس نداره. البته اینکه کم آشپزی می کنم بی تاثیر نیست اصلا توی دوست داشتن آشپزی

مریم جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 06:39 ب.ظ

سلام
ممنون از روزانه نویسی هات ...ماشالله خیلی پرکار وبا برنامه هستینا
تولد فسقلی هاتون مبارک

سلام. جدی؟ چه خوب که اینجوری به نظر میاد. خودم که خیلی دوست دارم با برنامه تر باشم.
مرسی

لاله دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 10:14 ب.ظ

بله عزیزم فیلمن و دو تای آخر در حال و هوای متفاوت

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد