سلام 29 سالگی

سلام سلام. من اومدم با پست تولد. خب یکشنبه تولدم بود. من همیشه صبر می کردم تا 12 شب. ولی اون شب بسیار خسته بودم و 11 خوابم برد.

صبح که بیدار شدم و گوشی رو روشن کردم، همینجور پیامای تبریک تولد بانکا و البته دوستام بود که میومد. از همون 11.5 دیشب شروع کرده بودن به گفتن تبریک ها. خلاصه که خوشحال بودم. 9.5 صبح بیدار شده بودم. آخه امروز رو مرخصی استعلاجی گرفته بودم که برم بیمارستان واسه تزریق آهن. بعد از صبحونه حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان. تا سیگما بره جاپارک پیدا کنه، من رفتم پیش پزشک اورژانس ویزیت شدم و دادم نسخه م رو که تاریخش گذشته بود دوباره بنویسه. ولی بهم گفت که فرینجکت دیگه نیست و پیدا نمی کنی. رفتم از داروخونه بیمارستان پرسیدم که نداشتن. سیگما هم اومد و یه داروخونه دیگه هم رفتیم و نداشتن. به دوستام سپردم، گفتن 13 آبان هم نداره و کلا دیگه نمیاد آمپولش. زنگ زدیم به 1490 اطلاعات دارویی که گفت سمت غرب دوتا داروخونه داره و شمارشون رو داد. یکیشون گفت تموم کردم و اون یکی گفت فقط یه دونه میدم، بدون بیمه. که دیگه سیگما اسنپ رفت و برگشت گرفت و رفت داروها رو گرفت و اومد. تا بیاد شد 12.5. بالاخره رفتیم واسه تزریق. خیلی هم دنگ و فنگ داشت. چون من کلا به خیلی چیزا و بعضی داروها حساسیت دارم، باید خیلی با احتیاط تزریق می کردن. توی سرم و با سرعت کم. قبلش هم کلی آمپول ضد حساسیت هم به خودم هم تو سرم زده بودن. تا ساعت 3 عصر طول کشید. بعدش دیگه سیگما گفت درسته که قرار بود بعد از سفر رژیم بگیریم، ولی امروزم تولدته و نهار بریم بیرون که از فردا ماه رمضون میشه. رفتیم رستوران بونلی. یه سالاد سزار و یه پاستا سفارش دادیم. خیلی خوشمزه بود. محیطش رو هم دوست داشتم. بعدش برگشتیم خونه و من لباس واسه شب برداشتم و سیگما هم دوش گرفت و رفتیم کیک تولد خوشگل خریدیم و رفتیم خونه مامانینا. 7 رسیدیم. بتاینا خواب بودن. عصرونه خوردیم و با بچه ها بازی کردم و بعد داماد هم اومد و شام خوردیم و بعدشم عکس گرفتیم و کیک خوردیم و فهمیدیم که فردا روز اول ماه رمضون نیست. هوراا. دیگه 11.5 رفتیم خونمون و لالا و بدین ترتیب وارد 29 سالگی شدم. آخرین سال از دهه سوم...

دوشنبه، بالاخره بعد از 4-5 روز رفتم شرکت. خودم ماشین بردم. خب امسال دومین سالیه که من دیگه روزه نمی گیرم. قبلش هم دل خوشی از روزه نداشتم و بی نهایت بهم سخت می گذشت تا اینکه دیگه سال 96 مصادف شد با شروع کارم و زد معده م رو ترکوند! از اون موقع دیگه اصلا حال نمی کنم با روزه. خلاصه سر کار به کارام رسیدگی کردم و عصری گفتیم کادوی همکارم رو بهش بدیم. یه شکلات خوری و یه قندون میناکاری از دیجی براش خریده بودیم. وقتی رفتیم کادوی اون رو بدیم، اونا هم کادوی من رو دادن. یه شیرینی خوری خوشگل با جوجو و یه بلوز شلوار تو خونه ای. خیلی ذوق کردم. عصری چون بار و بندیل زیاد داشتم، با دوستم رفتیم تو لابی و بهش گفتم پیش وسایل بایسته تا من برم ماشین رو بیارم. رفتم آوردم و با هم رفتیم. وقتی با یکی دیگه میرم ترافیک اذیتم نمی کنه. سر راه اونو پیاده کردم و خودم رفتم خونه. قرار بود شب بریم خونه مامان سیگما. زودی پریدم تو حموم و سیگما هم اومد و حاضر شدیم و رفتیم. آهان. نصف کیک دیروزم مونده بود. به سیگما گفتم از مامانش بپرسه اگه بد نیست، همین نصف کیک رو ببریم. آخه قنادیا کیک کوچیک کم دارن یا ندارن. دیگه بزرگ گرفته بودیم و خب چه کاریه که بذاریم بمونه و دوباره یکی دیگه بخریم؟ خلاصه مامانش اوکی بود و همون نصف کیک رو بردیم. پدرشوهر با دوستاش رفته بود سفر. اگه میدونستیم فرداش میرفتیم. خلاصه کلی گپ و گفت کردیم با گاما و مامانش و دیگه شام خوردیم و بعدشم عکس انداختیم و کیک خوردیم. کادو هم بهم پول دادن. اونجا هم کار سیگماینا طولانی بود و باز 11.5 رفتیم از اونجا. کم خوابی گرفتم این دو شب.

سه شنبه 17ام، روز اول ماه رمضون بود. با سیگما رفتم سر کار. معلوم شد که ساعت کاریمون 1 ساعت کم شده. ذوق کردیم حسابی. هیچی نمیشد سر کار بخوریم. نهار نون پنیر سبزی خوردم ایستاده تو آبدارخونه! معده م هم به هم ریخت باز! من قشنگ مثل روزه ها بودم. کلی بی حال بودم. عصری یه ساعت زودتر رفتم خونه. سیگما خونه بود. خوابیدیم. 1.5 ساعت خوابیدم و بعد با بیچارگی بیدار شدم. واسه افطار سیگما میخواستم فرنی آرد برنج درست کنم. دیگه میز رو براش چیدم و فرنی هم درست کردم. خودم باهاش نشستم یه کوچولو فرنی خوردم و بعد واسه شام هم دو پرس جوجه کباب برامون آورده بودن که یکیشو دادم سیگما، یکیشم یه کمش رو خودم خوردم و بقیه جوجه هاش رو خرد کردم که فردا با خیارشور ببرم سرکار سرد بخورم! سریالای بعد از افطار شبکه 3 و 2 رو هم دیدیم و من 11 باز بیهوش شدم! خوبه این همه عصر خوابیده بودم!

چهارشنبه 18 ام هم که امروز باشه، 7.5 بیدار شدم با سیگما اومدیم شرکت. باز کلی خوابم میاد امروزم. نمیدونم چم شده. فکر کنم آهن زدم به جای اینکه خستگیم کمتر شه بیشتر شده. خخخ. یه عالمه هم کار سخت داشتم که خدا رو شکر همه رو انجام دادم. بریم که ساعت کاری در شرف تموم شدنه. هورااا. سلام آخر هفته 

نظرات 11 + ارسال نظر
مونا چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 06:28 ب.ظ http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام عزیزم
من خیلی وقته میخونمت اما یادم نمیاد تا حالابرات نظر گذاشتم یا نه
تولدت خیلی مبارک باشه
ایشالا همیشه دلت خوش باشه و لبت خندون

سلام.ممنونم عزیزم. خوشحال شدم پیامتون رو دیدم.
بازم مرسی

ساچی پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 11:29 ق.ظ

تولدت مبارک باشه لاندای عزیز... روزهای زندگیت پر از سلامتی و شادی و رضایت

مرسی عزیزم. ممنونم

رویای ۵۸ پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 07:17 ب.ظ

تولدت مبارک لاندا جووووون

خیلی ممنونم. مرسی

[ بدون نام ] جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 05:19 ب.ظ

تولدت مبارک عزیزم. انشالله دیگه نیاز به خون نباشه. تنت سالم و دلت خوش

ممنونم عزیزم

مری جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 05:20 ب.ظ

سلام
تولدت مبارک خوشبحات خانم اردیبهشتی عزیز..

مرسی

Zahra شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 10:04 ق.ظ http://narsis16n86.blogfa.com

سلام لانداجان، تولدت مبارک، الهی هرسال این روزو درکنار خانواده شاد باشی

مرسی زهرا جان. ممنونم. عزیزم چرا دیگه نمی نویسی؟ حالت خوبه؟

پرند شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 10:41 ق.ظ

سلام لاندای عزیزم


تولدت مبارک خانمی،انشالله به همه آرزهای قشنگ برسی

ممنونم. همچنین شما

نفس شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 12:06 ب.ظ

سلام لاندای عزیزم تولدت مبارککک ایشالا صد و بیست ساله بشی با کلی آرزوهای خوب
ببخشید من این مدت خاموش میخوندمت و کامنت نمیذاشتم چون بشدت درگیر خواهرم هستیم که توی بیمارستانه
اینستارو هم رمزشو فراموش کردم نمیتونم وارد بشم که عکساتو ببینم
نوشته هاتو خیلی دوست دارم و کلی به من امید و انگیزه و ایده میده
بووووس

مرسی نفس جان. ای بابا چرا بیمارستانن؟ انشالله تو همین شب های پر خیر و برکت هر چه زودتر شفا پیدا می کنن.
قربونت. خیلی لطف داری

فرناز شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 12:42 ب.ظ

تولدت مبارک امیدوارم به همه آرزوهات برسی

مرسی فرناز جان

خانم مترجم شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 03:43 ب.ظ

سلام لاندای عزیز...تولدت مبارک...مدتهاست خاموش میخونمت ولی امروز روشن شدم...ان شاءالله توی اینستاگرام هم اگر اجازه بدی میبینمت

سلام عزیزم. مرسی که روشن شدین
آیدیتون رو بذارین من ریکوئست میدم

هستی شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 05:51 ب.ظ

تولدت مبارک عزیزم.
شاد و سلامت باشی همیشه

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد