مهمونی بزرگ

سلام. حالتون چه طوره؟ چه کردین با آخر هفته ی بهاری؟ من تصمیم گرفتم عرض زندگیمو زیاد کنم. دیدم همش منتظر آخر هفته ام و همین جوری بهترین روزام میگذرن هی، گفتم یه کاری کنم که یه کم بیشتر لذت ببرم.

چهارشنبه عصر خیلی سرحال بودم. بعد از شرکت رفتم یه دسته گل رنگی رنگی (اسمشو نمیدونم) خریدم و با تاکسی رفتم. با سیگما قرار گذاشته بودیم که بریم خرید. رسیدم به سیگما و با هم رفتیم از این ظرف یه بار مصرفا واسه دسر بخرم. قاشق هم یه بار مصرف رنگ استیل گرفتم و بعد رفتیم شهروند، خرید واسه مهمونی. کلی چیز میز خریدیم. یه خانمه اومد گفت بن شهروند داره و اگه میشه ما با بنش خرید کنیم و بهش پولش رو بدیم. دیگه همین کار رو کردیم. بعدش سر راه رفتیم کبابی و کباب لقمه خوردیم. به من نساخت. دل درد گرفتم یه کم. اومدیم خونه و رفتیم سراغ اتاق که لباسای اضافه رو جمع کنیم. همه کاپشنا و پالتوها و سویشرت ها رو دیگه کلا جمع کردیم. چکمه ها و نیم بوت و همه چی خدافظ. همین یه کار کلی جلو مینداختمون. یه طبقه از کتابخونه رو هم خالی کردم دادم سیگما کتاباشو ببره شرکت که جا واسه بقیه کتابام باز بشه. بعدشم رفتیم سروقت درست کردن دسر. پاناکوتا درست کردم و با رنگ خوراکی، 6 رنگ درست کردم و ریختیم تو جام های یک بار مصرف و گذاشتیم تو یخچال. بعدشم لالا.

پنج شنبه 22 فروردین، صبح 9 بیدار شدم و سیگما میخواست بره جلسه که از رستوران زنگ زدن که خورش کرفس نداریم! گفتم یعنی چی من اینترنتی سفارش دادم و داشتین. الانم به مهمونام گفته ام غذا چیه و نمیشه کاریش کرد. گفت بهتون خبر میدیم. منم که پی ام اس و داغون، زدم زیر گریه. سیگما هم کلی باهام دعوا کرد که چرا گریه می کنی و دعوامون شد رسما! دیگه سیگما رفت و من زنگ زدم به رستوران و گفتن اوکیش کردیم و براتون میفرستیم. نکبتا! فقط میخواستن ما رو دعوا بندازن! دیگه من رفتم سراغ اتاق و کتابخونه رو چیدم و حسابی گردگیری کردم. بعد میزتوالت رو خالی و گردگیری کردم. آیینشو سابیدم و دوباره چیدم. اون اتاق اوکی شد. اومدم سراغ اتاق خواب. پتوهامونو جمع کردم و روتختی صورتی خوشگلمو انداختم. این اتاق هم تموم شد. بعد رفتم سروقت هال و پذیرایی. اول از همه یه سینی چوبی داشتم که با شمع و گل و مروارید و صدف، تزیینش کردم و گذاشتم رو کنسول. گلدون قبلی رو برداشتم به جاش. بعد هم تلفن زدم به مامان و در حین حرف زدن کل هال و پذیرایی رو گردگیری و مرتب کردم. نهار خوردم و سیگما با میوه ها از راه رسید. یه صندلی گذاشتم جلوی سینک و شروع کردم به شستن میوه ها. سیگما هم کل خونه رو جاروبرقی و تی کشید. بهش گفتم آشپزخونه رو نکشه که من اول تمیزکاری کنم بعد. اونم هی میگفت بدو! شستن میوه ها تموم شد و افتادم به جون آشپزخونه. سیگما هم سرویس ها رو شست. آشپرخونه که تموم شد جارو و تی کشیدیم و من دیگه خیلی خسته بودم. خورش ها رو هم آوردن و من خالیش کردم تو زودپز. ساعت 4.5 رفتم یه کم دراز کشیدم تا 5.5. سیگما هم گاز و سینک رو تمیز کرد تو این فاصله و بعد رفت سلمونی. من هم دوش گرفتم و رفتم سراغ درست کردن سوپ. قارچ خورد کردم و هویج رنده کردم و رفتم سروقت پختن سوپ شیر. اون وسط ها هم آرایش کردم و حاضر شدم و میوه ها رو چیدیم و میز شام رو هم تقریبا چیدم. ماست رو هم ریختم تو ظرف برگی شکل و روش رو تزیین کردم. واسه تزیین دسرا میخواستم فیسالیس رنگ کنم و بذارم روش که پیدا نکردیم و به جاش چتر گذاشتم. ساعت 8:15 مهمونا اومدن. اول خود خانواده سیگما اومدن. نینیشون با کفش اومد تو  به مامانش گفتم تمیزه کفشش؟ گفت آره! ولی خب با همون کفش اومد و چندبار هم با همون رفت حیاط و اومد.  خلاصه چای و شیرینی دادیم و بعد خاله کوچیکه و بعدشم خاله بزرگه اومدن. (راستی عصری داماد سیگماینا کیک آورد گذاشت تو یخچال ما که شب واسه تولد 20 روز پیش گاما تولد سورپرایزی بگیره). دیگه پذیرایی کردیم از همه با چای و شیرینی. میوه هم براشون گذاشتیم. راستی قرار بود برنج رو مامان سیگما درست کنن و باباش هم گفتن به جای اینکه براتون شیرینی بیاریم، جوجه کباب هم با من. دمشون گرم. اینا رو آوردن و برنج رو گذاشتم دم بکشه. سیگما هم کباب کوبیده سفارش داد و تا برسه من سوپ و خورش و جوجه ها رو گرم کردم. اون وسط روغن کرمانشاهی هم داغ کردم که بدیم رو برنج که حواسم ازش پرت شد و سوخت K یه بار دیگه درست کردم. میز رو با کمک بقیه کامل چیدیم و خدا رو شکر همه غذاها گرم بود و خوشمزه. همسایه ها یاری کنید تا من مهمونی بدم. خخخ. دیگه همه تعریف کردن. مادرشوهر هی از خورش کرفس تعریف کرد. خخخ. منم به روی خودم نیاوردم. وسط شام سیگما رفت جلسه ساختمون با نینیشون و یهو دیدم اومد نینی رو گذاشت تو و رفت. بعد هم صدای بلند از حیاط اومد. به پسرخاله سیگما گفتم برو پایین ببین چیزی نشده باشه. زود با هم اومدن بالا. دعواشون شده بود. همسایه بالایی مخالفت کرده بوده با تغییر مدیر ساختمون و بحث شده بود بین همسایه ها. سیگما هم اعصابش خورد بود و دیگه نشست واسه بقیه تعریف کردن و اینا. من دسرها رو آوردم که خیلی حال کردن باهاش. بعد هم کیک تولد گاما رو آوردیم و تولد گرفتن. من چای گذاشتم و با کیک خوردن همه و بعدشم پاشدن برن. من این وسط ظرفا رو تو ماشین هم چیدم تقریبا. کلی غذا مونده بود. خورش رو که گذاشتم فریزر. بیشتر کباب ها و جوجه ها و برنج رو هم دادم مادرشوهر برد. سوپ هم فقط یه وعده مونده بود که دیگه نگه داشتم واسه خودمون. سالاد هم که اصلا خورده نشده بود. خلاصه مهمونا قبل 12 رفتن و ما موندیم و خونه. یه دور ماشین رو کامل کردم و گذاشتیم نصف شب بشوره و میوه ها و غذاها رو گذاشتیم تو یخچال و 2 خوابیدیم. خوشحال بودم که مهمونی انقدر خوب برگزار شده.

جمعه، 23 فروردین، ساعت 12 ظهر بیدار شدیم! مستقیم نهار خوردیم از غذاهای دیشب. بعدش ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و ظرفای سری دوم رو چیدم. یه سری ظرفای بزرگ مثل قابلمه و سوپ خوری اینا رو هم سیگما شست. یه سری هم خودم شستم و بعد نشستیم پای دیدن فیلم Now you see me 2. تا 6 فیلم دیدیم و وسطشم هم چیت کردیم و شیرینی نسکافه خوردیم و پاناکوتا و میوه اینا. بعد میخواستیم بریم پیاده روی که بارون شدیدی گرفت. گفتیم به جاش بریم سینما، رحمان 1400. همه سانسای نزدیک پر بود، اریکه واسه ساعت 7 داشت که پر شد. گفتیم بریم شاید خودشون جا داشته باشن. چه بارونیم بود. رفتیم و اوکی بود. همون وسطا جا بود و بلیط داد بهمون. فیلمش طنز بود ولی من زیاد دوستش نداشتم. حتی با دید طنز به نظرم هزارپا خیلی خنده دار تر بود. سیگما با اینم خیلی خندید البته. نمیدونم. تا 9 سینما بودیم و بعد بازم تو بارون شدید برگشتیم خونه و در مقابل وسوسه ی فست فود مقاومت کردیم و رفتیم خونه سالاد و جوجه خوردیم و فیلم آکوامن رو پلی کردیم. نصفش رو دیدیم و بعد هم لالا.

شنبه، امروز، صبح با سیگما اومدم شرکت و یه عالمه کار داشتم. کارت ورود خروجم رو هم گم کرده بودم و در به در دنبال گرفتن دوباره ش بودم. تازه کارت استخرمم مامان گم کرده و واسه هرکدوم باید 45 تومن بسلفم  چقدر گرون شده این کارتا.

عصری برنامه دارم با یکی از همکارا که دوستمه، تا یه جایی پیاده بریم. باشد که مشتری شیم 

نظرات 4 + ارسال نظر
تیلوتیلو شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 05:11 ب.ظ

به به
چه مهمونی خوبی
خدا را شکر که همون شد که میخواستی
گاهی خیلی حساس میشی و گاهی خیلی زودرنج... ولی خدا را شکر که همه چیز باب میلت برگزار شد

آره واقعا هی میترسیدم یه جای کار بلنگه. ولی با کمک بقیه به خوبی برگزار شد.

آره سر مهمونیا، یه کم به هم میریزم. حس می کنم نتونم برگزار کنم. خصوصا که دوره پی ام اسم هم باشه و دیگه سخت میشه همه چی. ولی خدا رو شکر این که خوب برگزار شد یه کم ترسم ریخت.

فرناز یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 02:55 ب.ظ

کار خوبی کردی غذا از بیرون گرفتی دیگه با کارمندی نمیشه غذا چند مدل درست کرد. منم گاهی مامانم غذا برام میپخت بعدم همه ازم دستور پخت میگرفتن


خیلی هم عالی. آره واقعا همینجوریش به زور به کارام میرسم. دیگه غذا هم اضافه بشه که هیچی دیگه

میترا سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 02:30 ق.ظ

لانداجون توقعت تومهمونیا از خودت خیلی زیاده انگار بیست ساله خونه داری
مهمونیت معرکه و عالی بود همه چیز بیست
واقعا افرین داری به این سلیقه و حوصلت
حالا گاما سوپرایز شد؟

متاسفانه این ایده آل گرایی رو تو همه چیز دارم و خب کارم رو سخت می کنه.
مرسی عزیزم. لطف داری
بله بله سورپرایز شد. اصلا انتظار نداشت

ترانه چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 03:31 ب.ظ

سلام خسته نباشید ، یه چیزی تو نوشته هاتون متوجه نشدم شما چرا از قبل به مهموناتون گفتین که چه غذایی میخواین بدین ؟ من اوایل که مهمان داشتم فقط خودم تنها همه ی کارام و میکردم تازه چند مدل غذا هم میزاشتم چه ساده بودم من کار درست رو شما میکنین

سلام. مرسی. خب داستان از این قرار بود که پدر سیگما میخواستن برامون جوجه درست کنن و اول چون فکر کرده بود غذا فقط جوجه و کوبیده س، میخواست مقدار بیشتری درست کنه که بهش گفتیم خورش کرفس هم داریم که دیگه بیشتر درست نکنه.
مرسی. ولی منم اگر انقدر کارم زیاد نبود دوست داشتم خودم غذا درست کنم. حیف که نمیرسم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد