چرا اینجوری شد؟

 دیگه نه پدربزرگ دارم، نه مادر بزرگ... این روزا فقط یاد حرفای آقاجون میفتم و گریه می کنم. شب قبل از عقد ما، خونه دایی بود و حالش بد شده بود یه کم. محضر ما هم طبقه دوم بود و پله داشت. مامان گفت آقاجون رو محضر نبریم و فقط مستقیم بیان تالار، به چند دلیل، یکی اینکه پله داره و الان که حالشون مساعد نیست پله ها رو بالا پایین نرن، یکی دیگه اینکه از ساعت 4 عصر تا 11-12 شب بخوان بشینن خسته می شن و یکی دیگه هم اینکه بهتره مراسم عقد که موقع عروسی خواهیم داشت و تو سالنه رو شرکت کنن. ولی آقاجون گفته بود نه، من حتما باید عقد نوه ام رو بیام، چون سال دیگه ممکنه نباشم که بیام سر عقدش، من باید برم کادوشو بدم... چقدر اون شب گریه کرده بودم واسه این حرفش... حالا بعد از 50 روز از عقد ما، آقاجونم رو سپردیم به خاک و واسه همیشه از پیش ما رفت...

وقتی یادم میفته که دیگه نیست که برم دنبالش و بیارمش خونمون، غم عظیمی دلم رو چنگ میزنه...

عکسی که ازش روز بله برونمون گرفته بودیم رو درست کردم و چاپ کردم واسه مراسم. عزیز دلم...

مراسم ختمشون برگزار شد. چقدرررر آدم اومده بود برای ابراز همدردی. خانواده سیگما هم اومده بودن. از بس جمعیت زیاد بود، نوه ها همه مشغول کار بودیم. نشد عزاداری کنیم. سیگمایم هم اون روز کلی کار کرد و متاسفانه دوباره کمردرد گرفت. این بار اجبارش کردم که حتما بره دکتر و رفت. ام آر آی انجام داد و مشخص شد که دیسک داره. دکتر براش دو هفته استراحت مطلق تجویز کرده و گفته اگه رعایت کنه، میتونه درمان شه و مزمن نشه این بیماری... آخه تو این سن دیسک؟ دیگه تو ختم دوم سیگما نتونست شرکت کنه، اما خانواده ش و مامانبزرگ و خاله کوچیکه ش هم اومدن. دستشون درد نکنه. حالا بچه م خونه نشین شده قرار بود منو ببره دکتر، حالا دیگه نمیتونه که کلا این چندوقته، همه چیزمون تو هم پیچیده و اوضاع نابودی شده. چیزای دیگه هم هست. همش هم چیزای بد....

خدایا خودت این روزا رو به خیر بگذرون...

نظرات 9 + ارسال نظر
پرستو یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:05 ب.ظ http://the0emigrant0shorebird.blogsky.com/

خدا پدربزرگ رو بیامرزه. درکت می کنم. منم هر دو پدر بزرگم و هر دو مادربزرگم فوت کرده ن.

ممنونم عزیزم. میدونی خیلی سخته، خصوصا وقتی که بهشون عادت داشته باشی و دوسشون داشته باشی...

آزاده دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام خوبی ؟
خدا آقاجونت رو بیامرزه
به دلت بد راه نده هم تو هم سیگما الان به استراحت احتیاج دارید
برای رد شدن این روزها صدقه بگذار منم برایت صدقه میگذارم روزهای سنگین و کشدار توی زندگی همه آدم ها هست دوست ندارم عروس خانم خوشگلی که دوستش دارم اینهمه ناراحت باشه
بوووووس
اگه کاری داشنی و فکر می کنی کاری از دسته من بر می یاد حتما بگو

سلام. ممنونم عزیزم. واقعا ممنونم. آره کلی نذر و نیاز کردم. انشالله بگذرن این روزای سخت.
واقعا مچکرم ازت

غزال دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:55 ق.ظ

خدا بیامرزدشون میدونم خیلی سخته فکر کنم بیشترمون تجربه اش رو داشته باشیم.
اما چقدر خوب شد که تونستن تو عقد شما باشن وگرنه ادم دلش میگرفت.
به سیگما هم بگین مواظب خودش باشه چیزای سنگین بلند نکنه بخصوص یه سری ورزش ها هست که برای کمر هست بتونه انجامشون بده خیلی خوبه
انشاالله همه چیز دوباره درست میشه.

آره غزال، خیلی خوشحالم که تو عقد ما بودن و بی صبرانه منتظرم فیلم عقد رو بگیریم.
سیگما هم که فعلا اصلا چیزی بلند نمی کنه و همش خوابیده تا اینکه بعدش دکتر بهش ورزش خاص بده. انشالله. مرسی

وحیده دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:21 ب.ظ http://try-to-learn.blogsky.com/

سلام گاهی جلوی بعضی اتفاق هارا نمیشه گرفت ...
تموم میشه نگران نباش

آره...
انشالله

اناماری دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:03 ب.ظ

عزیزم.تسلیت میگم.غم آخرت باشه.چه میشه کرد رسم روزگاره.
ایشالا اقاتونم زودی خوب بشه

مرسی آنا جان. لطف داری

میلو سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:58 ق.ظ

عزیزم... :((

کاش خوبتر شده باشین همتون ...

میلو الان فکر می کنم بهتریم. از نظر روحی لااقل

مرجان سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:46 ب.ظ http://radikalayezendegi.blogfa.com

عزیزم تسلیت میگم امیدوارم تک تکمشکلاتت به زودی حل بشه♥

مرسی خانومی

مرمر سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:50 ب.ظ http://www.m-h-1390.blog.ir

اخییییی خدابیامرزتش نوربه قبرش بباره...
منم مادربزرگم بعد مراسم عقد از دس دادم...وحالا بعد4سال من اصلا نمیتونم فیلمو عقدمون نگاه کنم ...اصلا...

مرسی عزیزم. آخی. جانم. من که فعلا خیلی دلم میخواد فیلم عقدمو ببینم که آقاجونو ببینم. حالا نمیدونم بعد از دیدنشون چی میشه

[ بدون نام ] شنبه 16 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:45 ب.ظ

وای لاندا خیلی ناراحت شدم
لاندا منم از طرف پدری دیگه نه مادربزرگ دارم نه پدربزرگ
دو سال پیش منم همچین حسی داشتم و وقتی مادربزرگم رفت من خبر نداشتم و وقتی برگشتم از شهر دانشگاه که خاک سپاری تموم شده بود و من تازه متوجه شده بودم !!! :((
لعنت به این زندگی که آخرش مرگِ

خدا رحمتشون کنه

آخی عزیزم. آخ چه قدر با این جمله ت حال کردم: لعنت به این زندگی که آخرش مرگِ
واقعا حرف دلمه الان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد