عاشورای امسال....

عجب روزی بود... رفته بودیم ییلاق. هرسال تاسوعا و عاشورا میریم اونجا. مراسمش باصفاست و کلا ما دنبال فرصت و تعطیلاتیم که بریم ییلاق، هوایی تازه کنیم. اولش که سیگما می گفت کمرم درد می کنه و نمیام. منم واقعا دلم می خواست برم، چون اینجا حوصله م سر می رفت. سیگما که دید من دوست دارم برم اونجا، گفت سعی می کنم تا آخر هفته بهتر شم و با هم بریم.

اول یه فلش بک بزنم به چهارشنبه که سیگما  اومد خونمون عیادت مامان که بدجوری سرماخورده و کلی کمپوت و آبمیوه براش آورده بود. میخواسته کمپوت آناناس بگیره، ولی از من که پرسید، گفتم من آناناس دوست ندارم (آخه کمپوتای مامانو نمیشه نخورد که )، گفت مامان چی؟ گفتم مامان دوست داره. یهو دیدم دوتا کمپوت آناناس واسه مامان و یه زردآلو و یه گیلاس هم واسه دل من آورده و آبمیوه پرتقال توسرخ اونم به دلخواه من. کلی حال کردم. حالا جالبه که اومد عیادت مامان ولی مامان خونه آقاجان بود. وقتی از بیمارستان مرخص شدن، واسشون پرستار گرفتیم و دیگه دوره ای نمیان خونه هامون و تو خونه خودشونن با پرستار. واسه همین بیشتر بهشون سر میزنیم. متاسفانه خیلی ضعیف شدن. دیگه من و سیگما هم قرار شد بریم عیادت آقاجان. سیگما تا حالا خونشون نیومده بود. دوتا کمپوت آناناس و انبه هم واسه آقاجون گرفتیم و رفتیم خونشون. بخاطر کمردرد سیگما من رانندگی کردم، با ماشین سیگما. این اولین باری بود که پشت فرمون ماشینش مینشستم. خخخ.

آقاجان خیلی ضعیف شده... خیلی.... سیگما به خاطر کمردردش نمی تونست تو جابه جایی آقاجون به پرستار کمک کنه و کلی ناراحت بود از این بابت. دو سه ساعتی نشستیم و بعدش با مامان برگشتیم. سیگما پیشنهاد شام بیرون داد و ما رو برد پیتزا باروژ. همون پیتزاهایی که همیشه میخوریم رو سفارش دادیم و مامان هم سلیقمونو پسندید.

فرداش قرار بود بریم ییلاق، قرار شد من رانندگی کنم بازم که به کمر سیگما فشار نیاد. فقط بدیه اونجا اینه که من اتاقم تخت یه نفره داشت و الان دیگه روش جا نمیشیم. کلا هم که ما همه شب با هم بودنامون به خارج از تهران محدود میشه و اینجا اصلا شبا پیش همدیگه نمی مونیم.  بعد مجبوریم اونجا دشک بندازیم رو زمین و خب اینجوری به کمر سیگما بیشتر فشار میومد. شب اول دوتایی رو تخت یه نفره خوابیدیم. من هربار بیدار شدم، دیدم سیگما هم بیداره. کلا خوابش سبکه و تو اون وضعیت انگار همش بیدار بود. صبح سیگما ازم اجازه گرفت که بقیه خوابش رو بره پایین تخت بخوابه. بیچاله

بعد گفتم، کل فامیل این دو روز رو میریم ییلاق. آقاجان و پرستارشون رو هم برده بودیم. اون روز رفتیم بهشون سر زدیم و به نظر حالشون اصلا خوب نبود. من اول فکر کردم خوابن، ولی نمیدونم، شاید خواب نبودن، سطح هوشیاریشون پایین بود کمی. رفتیم خونمون چون قرار بود خانواده شوهر بتا هم بیان خونمون. اومدن و مامان هم عصر دیگه به آقاجان سر نزدن. روز تاسوعا مهمون داری کردیم و بقایای گوسفندی که بتا واسه تیلدا نذر کرده بود رو خوردیم و اون وسطا حک.م اینا هم بازی کردیم. مامان کلا حال و حوصله نداشت و دمغ بود. هم واسه آقاجون، و هم اینکه شدیدا سرفه می کرد و حال نداشت. خلاصه ساعت 11 شب خانواده داماد رفتن از خونمون و ما خبردار شدیم که آقاجان رو بردن بیمارستان، چون چندروزه غذا نمیخوردن و ضعیف شدن. واسه سرم زدن رفته بودن بیمارستان که ساعت 2 شب، خاله زنگید که حالشون بد شده و مامان و بابا و داماد سریعا رفتن بیمارستان. بعدشم داماد زنگید که آقاجان تو همون بیمارستان سکته شدید مغزی کرده و قلبشون ایست کرده و الان تو اتاق احیان. من و بتا و داداش زدیم زیر گریه و سریع حاضر شدیم، بتا، تیلدا رو سپرد به خانم داداش و ساعت 3 نصف شب چارتایی با سیگما، رفتیم بیمارستان و دیدیم همه با چشمای گریون اونجان. رفتیم دیدن آقاجون و خیلی بد بود اوضاع. هوشیاریشون بسیار بسیار ضعیف... کلی گریه کردیم... یه کمی موندیم و بعد زنداداش زنگید که تیلدا بیدار شده و کلی گریه کرده و ما هم دیگه دیدیم موندنمون فایده ای نداره و اومدیم خونه. مامان و خاله هم موندن بیمارستان. بعدش دیگه خوابمون نمیبرد اصلا. من تا 6 صبح بیدار بودم و  از 6 تا 9 خوابیدم. مامان از بیمارستان اومد و گفت اوضاع فرق چندانی نکرده و حالا می خوایم آمبولانس بگیریم و اعزامشون کنیم به تهران.... دیگه به زور از مامان خواستم چندساعتی بخوابه. ظهر عاشورا همه خواب بودن تو خونه. منم یه زیارت عاشورا خوندم و خوابم برد... ساعت 3 رفتیم ملاقات. سطح هوشیاری آقاجون خیلی پایینه. تو کماست.... همه گریون... من و سیگما بعد از بیمارستان اومدیم تهران. باز من رانندگی کردم. رسیدیم اینجا و سیگما رفت خونشون و من موندم و تنهایی و کلی غصه. رفتم زیر دوش آب گرم و کلی گریه کردم. یه کم سبک شدم. اومدم بیرون، سردم بود. شوفاژا رو هم هنوز روشن نکردن. شومینه رو روشن کردم و کنارش لم دادم و دفتر خاطراتمو گذاشتم کنار دستم، یه ماگ بزرگ شیرقهوه گرفتم دستم، با شکلات تلخ، می خورم و به خاطرات شیرینمون با آقاجون فکر می کنم....

نظرات 7 + ارسال نظر
لونا شنبه 2 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:57 ب.ظ http://miss-luna.blogsky.com

الهی عزیزم
ایشالا که خدا شفاشون بده
خیلی سخته
ایشالا که همه چی خوب بشه بازم سالم و سلامت بشن

مرسی لونا جان. امیدوارم...

مارچ شنبه 2 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:32 ب.ظ http://azgil-11.blogsky.com

آخی عزیزم ایشالا خدا به آقاجونت رحم کنه ... نمیدونم چی بگم واقعا

مرسی مارچ جان. خودمم نمیدونم چی باید بگم...

میلو یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:46 ق.ظ

عزییییزممممم.. ایشالا هرچه سریعتر حالشون خوب میشه... از ته دلم دعا میکنم... :*

امیدوارم میلو. من بابابزرگمو خیلی دوس دارم...

شی یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:46 ق.ظ

عزیزدلم ایشالله خدا شفاش بده...ایشالله که هر چی مصلحته پیش بیاد....الهی..

انشالله، امیدوارم فقط...

سانی یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:57 ق.ظ

لاندا، پاراگراف اخرت رو کامل حس میکنم. امیدوارم هرچه سریعتر خوب شن و باز هم خاطرات زیبا بسازین :ایکس

مرسی سانی....

غزال یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:06 ب.ظ

امیدوارم حال اقاجونت زود زود خوب بشه و بازم کلی خاطره خوب دیگه کنارش براتون رقم بخوره.

مرسی غزال جان. امیدوارم

اناماری یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:25 ب.ظ

خیلی سخته.ادم دوست نداره عزیزانشو از دست بده.منم پدربزرگم اینجوری شدن.
هرچی خیره.ایشالا خوب بشن و سالم باشن و سایش بالا سر همتون باشه

آره واقعا آنا. انشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد