بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

سلام. صبح شنبه بارونیتون بخیر. البته که بالطبع همه بارونی نبودین، صبح 4-5 صبح بود که از صدای شدید بارون بیدار شدیم. گویا بارون ساری رسیده بود تهران، البته که نه با اون شدت.

خب بگم از سه شنبه که عصری با ماشین رفتم خونه و سریع لباسای توی بالکن رو خالی کردم کف اتاق و لباسای تیره رو انداختم ماشین بشوره. بعد نشستم پای گوشیم و با دوستام تو گروه چت کردیم کلی. این وسطا چمدون رو هم خالی کردم و وسایلشو چیدم سر جاشون. به سیگما گفته بودم سوسیس و تخم مرغ و خیارشور بخره، صدسال بود سوسیس نخورده بودیم. ساعت 8 سیگما با خریدها اومد و گفت باید با دوستش بره انقلاب، ولی گفت اگه زود شام بدی میتونیم با هم بخوریم. منم سریع سوسیس تخم مرغ درست کردم و خوردیم. خیلی هم حال داد. سیگما رفت و من از چلو گوشت دیشب گذاشتم واسه نهار فردامون و بعد هم لباسا رو تا کردم گذاشتم سر جاشون و لباسای جدید رو پهن کردم. بعدشم از 9.5 رفتم تو تخت و کتاب ملت عشق رو باز گرفتم دستم. اصلا جذبم نکرد و فقط سرانه مطالعه م رو آورد پایین. به هوای تموم شدن این هیچ کتاب دیگه ای نخوندم و اینم انقدری جذبم نکرد که پی در پی بگیرم دستم و بخونم. یه کم خوندم و 10.5 خوابیدم.

چهارشنبه 11 مهر خودم با ماشین رفتم شرکت و یه عالمه کار داشتم. بدو بدو همه رو انجام دادم و یه ساعت آخر وقت مرخصی گرفتم و رفتم نمایشگاه تلکام. میخواستم مودم بخرم که نشد و نداشتن. دست از پا درازتر رفتم خونه مامانینا. مامان کمردرد داشت و دراز کشیده بود. منم یه ساعتی تو تختم دراز کشیدم و بعدش پاشدم با مامان چای خوردیم. چند بسته هم زعفران داشتم که برده بودم خونه مامان واسم بسابه. سابید و ظرف زعفرانمو شکوندم، ولی یه ظرف کوچیک دیگه خونه مامانینا داشتم که شستمش و کردمش ظرف زعفران. بعدش داماد و تیلدا یه سر اومدن عکسای باکیفیتی که از تتا تو چادگان گرفته بودیم رو گرفتن که ببرن چاپ کنن. آخه 5شنبه قرار بود همکارای بتا برن خونشون دیدن تتا کوچولو. اومدن و رفتن و من و مامان شامیدیم و تنها بودیم کلا. یه کم کتاب خوندم و با هم سریال دلدادگان رو دیدیم و شب همونجا خوابیدم.

پنج شنبه 12 مهر، صبح با مامی صبحونه خوردیم. مامان هنوز کمردرد داشت. قرار بود من برم خونه بتا که تتا رو نگه دارم و اون بتونه غذاهاشو درست کنه و خونشو مرتب کنه. سر راه رفتم براش جوراب شلواری خریدم و واسه خودمم جوراب شلواری و مقنعه مشکی خریدم و واسه مامان نون. چنتا دیگه از خریدای بتا رو هم کردم و رفتم خونشون. تتا رو نگه داشتم که تیلدا رو ببره حموم. بعد لباسای تیلدا رو تنش کردم و موهاشو سشوار کشیدم و تتا رو خوابوندم. وقتی خوابید کیک مرغ رو واسه بتا تزیین کردم و خودش خونه رو جاروبرقی کشید و ریشه موهاشو رنگ گذاشت و رفت حمام. سوپ شیرش رو درست کردم براش و خودش چیز کیک هم درست کرده بود. میوه ها و شیرینی هاشو چیدم و نهار خوردیم. تا ساعت 3 اونجا بودم و لباسای بچه ها رو هم تنشون کردم و دیگه خدافظی کردم رفتم قبل از اینکه دوستاش بیان. رفتم تره بارواسه مامان خرید کنم. چون بابا نیست و مامان هم کمردرد داشت. خریداشو کردم و رفتم خونه. دیدم مامان همش سرگیجه داره و میخوره به در و دیوار. گفت یه عالمه آلبالو یخ زده با نمک خورده و میخواستیم فشارشو بگیریم که دستگاه باتری نداشت و همه باتری های خونه هم ضعیف بود و روشنش نمی کرد. مامان حالت تهوع هم داشت و میگفت فشارم پایینه چون آلبالو خوردم. من براش یه چای نبات آوردم و بعد باید میرفتم خونه چون شب مهمون بودم. تولد نینی سیگماینا بود. البته تولد بچه تو دهه اول محرم بود و هفته بعدش، همون هفته ای که ما اصفهان بودیم یه تولد واسه دوستای بچه گرفته بود با ماماناشون ولی من عذرخواهی کردم که مسافرتم و نرفتیم. تولد واسه فامیلا رو هم میخواست جمعه ش بگیره که چون ما نبودیم انداخته بود 5شنبه بعدیش که همون شب میشد. هر چی به مامان گفتم بیا ببرمت دکتر، گفت نه و دیگه من رفتم خونمون. سیگما هم خونه بود. ابروهامو تمیز کردم و رنگ ابرو گذاشتم و با سیگما گپ می زدیم و حاضر میشدیم. یه تصمیم مهم گرفته بودم که حال ندارم اینجا توضیح بدم ولی کلی راجع به اون حرفیدیم. بعد من رفتم حمام و به سیگما گفتم بزنگه حال مامان رو بپرسه. سیگما زنگید و گفت خوبه مامان و داماد هم پیش مامان بود چون خونشون اشغال بود. دیگه من از حموم اومدم و حسابی تیپ زدم. یه پیرهن آستین بلند خواهر سیگما برام از ترکیه آورده بود که همونو پوشیدم. زرشکی بود و با جوراب مشکی و کفش زرشکی پوشیدم. کادو هم هیچی واسه بچه نخریده بودیم. کلا سیگماینا عادت دارن که زیاد کادو میدن. دیگه ما هم 500 تومن براش در نظر گرفتیم. رفتیم تولد و دیدیم خاله های سیگما، هر کدوم 1 میلیون کادو دادن!!! خیلی ضایع شدیم ما. ولی خیلی مسخره س انقدر کادو میدن. مگه عروسیشه خب؟ حالم گرفته شد اصلا. گاما، نینی رو از پوشک گرفته بود. تولد دو سالگیش. یه کم زود گرفت ولی بهتره به نظرم اگه خود بچه بتونه. بعد اونم دو سه باری خونه رو مورد عنایت قرار داد. تازه روز دومش بود. میخواستم تو مهر یه بار دعوتشون کنم ولی وضعیتو که دیدم پشیمون شدم J) باشه یه ذره که به بی پوشکی عادت کرد، بعدا دعوت می کنم. خخخ. خلاصه اینجوری. دیگه شب رفتیم خونه و کلی شارژ بودم چون سیگما تو مهمونی توجهات ویژه ای بهم داشت. کلی کیف کردیم و گپ زدیم و 1 اینا میخواستیم بخوابیم که دوستم که باباش بیمارستانه، یه چیزی گفت و من گریه م گرفت. حال باباش خوب نیست، میشه دعا کنید براشون؟ کلی گریه کردم و دیگه 1 خوابیدم.

جمعه، ساعت 12.5 ظهر بیدار شدم! سیگما که تا 2 خوابید. من بیدار که شدم رفتم سراغ درست کردن قرمه سبزی. خیلی وقت بود خورش درست نکرده بودم. سبزی هام هم این دفعه سرخ نشده س. سرخ کردم و زنگ زدم خونه مامان، دیدم بتا گوشی رو برداشت. گفت حال مامان خوب نبوده و بردتش درمونگاه، فشارش 18 رو 10 بوده!!! دکتر بهش گفته بود برو داروهای مامانتو از خونه بیار ببینم. بتا هم اومده بود خونه که داروهای مامانو ببره. کلی نگران شدم. زنگیدم به مامان که گفت دکتر بهش داروی فشار داده و گفته همینجا بشین تا بیاد پایین. کلی از خودم حرصم گرفت که چرا دیروز سهل انگاری کردم و مامانو نبردم دکتر! دیگه بتا گفت نگران نباش و الان فشارش اومده پایین و مامان رو برد خونشون. منم قرمه سبزی درست کردم. اول میخواستم با زودپز درست کنم ولی یادم افتاد که دوستم گفته بود سبزیش جلوی سوراخ زودپزو میگیره و خطرناکه، این بود که دیگه از زودپز به عنوان قابلمه استفاده کردم و در خودشو نگذاشتم روش. سیگما که بیدار شد نهار سوسیس تخم مرغ خوردیم و بعد من حاضر شدم برم ملاقات بابای دوستم و سیگما هم رفت سر کار. باباش تو ICU بود و نمیشد چیزی براش ببرم. گفتم واسه خود دوستم کیک شکلاتی ببرم که خیلی دوست داره. یه کیک شکلاتی گرفتم و ظرف یه بار مصرف هم براش گرفتم و رفتم بیمارستان. جاپارک خوبی گیر آوردم و اول ساختمون بیمارستان رو اشتباه رفتم و بالاخره یه ربع به 4 رسیدم پیشش. باباش رو که نشد ببینم اصلا ولی خودشو دیدم و کلی گریه کرد تو بغلم و گریه کردیم با هم. انشالله که خوب بشه باباش. خودش پزشکه و صبح تا شب پیش باباشه. یه کم پیشش بودم و بعد دیگه رفتم خونه بتاینا دیدن مامان. بابا هم اومده بود. بهتر بود مامان ولی هنوز سرگیجه اینا  داشت. یه کم گپ زدیم و بتا خوراکیای مهمونی دیروزش رو آورد خوردیم و یه قسمت دلدادگان دیدیم و بعد دیگه من برگشتم خونه. تا رسیدم دوباره زیر قرمه سبزی رو روشن کردم و نمک و ترشیشو زدم و سیگما هم از سر کار اومد و با هم پیاده رفتیم رستوران نزدیک خونه و دوتایی یه سالاد سزار سوخاری خوردیم و باز پیاده برگشتیم خونه. قسمت دوم فیلم ممنوعه رو پلی کردیم و چای دم کردم و با شکلاتای ساعدی نیا خوردیم، بسی حال داد. غذا هم بالاخره درست شد (برنجم پختم) و ظرف غذاهامونو پر کردم و رفتیم بخوابیم. بعد من باز استرس شروع هفته جدید رو گرفتم و کلی گریه کردم. سیگما هم کلی باهام حرف زد و خواست حواسمو پرت کنه. تا ساعت 1 چرت و پرت گفتیم و بالاخره خوابیدیم.

امروزم شنبه، 7:15 بیدار شدیم و سیگما منو رسوند. تو راه یه قسمت از قسمتای اول دلدادگان رو که دانلود کرده بودم، پلی کردم و دیدیم و رسیدم شرکت. بارون هم تو راه میومد و هوا عالی بود. ظهر که سرم خلوت شد یه سر رفتم داروخونه و یه دسته گل کوچولو هم خریدم. هوا عالی بود.

خب من اصلا فکرشم نمی کردم که با اینکه تازه از سفر اومدم بازم روحیه م خراب بشه! دیشب اصلا نمیدونستم چرا گریه می کنم. البته که اتفاقات زیادی بود. خیلی چیزا هست که رو مخمه. یکیش هم همین چاق شدنم هی و هی! دیگه داره از خودم بدم میاد. یعنی بدم اومده. عصری وقت دکتر تغذیه گرفتم. به چاقترین موقعیتم رسیدم! باید یه کم به خودم رسیدگی کنم. حدود 1 ماه هم هست که یوگا نرفتم. شنا هم که دیگه حذف شده از زندگیم! باید فان اضافه کنم به زندگیم. هر چی گشتم کرم دور چشمم رو پیدا نکردم. میدونم یه روز پیداش می کنم که دیگه تاریخ مصرفش گذشته! رفتم امروز یکی دیگه خریدم. میخوام هم صبح هم شب بزنم. کلا به پوستم رسیدگی کنم. یه کرم آبرسان هم باید بخرم. ببینم میتونم یه کارایی بکنم که حالم خوب بشه. باید خودمون حال خودمون رو خوب کنیم. فقط خودمون میتونیم. با چیزای کوچیک، با یه کم اراده. سعی کنیم. ایشالا که میشه. 

نظرات 4 + ارسال نظر
کتی شنبه 14 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 06:47 ب.ظ

لاندا جون تو دست راست خانواده هستی..امیدوارم به برنامه ورزشی هم برسی وایده آلت پیش بیاد... استش در مورد کادوی خانواده شوهرتون.....اوه اوه چه خبراینطوری که همیشه یک حس معذب بودن برای طرفین هست،با حساب تورم هرسال ،کادوها چی میشه...اینجور وقتها آدم با خبر جشن بیشتر غمگین میشه

بدیش اینه که دورم ازشون. وگرنه واقعا خودم باید بالاسرشون باشم.
ورزش هم باز یوگا رو شروع کردم. نمیخوام زیاد سر خودمو شلوغ کنم که استرس زمانبندی بگیرم. فعلا شنا رو نمیرم.
آره کادو واقعا رو مخه. یعنی هر چقدر بدیم بازم حس خوب نداریم! بعد میفته رو یه فاز چشم و هم چشمی، هر سال دارن زیادش می کنن

فرناز یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 08:35 ق.ظ

امیدوارم مامانت زودتر خوب بشن. به نظر من که بچه رو خیلی زود از پوشک گرفتن و یاد هم نگرفته وگرنه یادش نمیرفت. وقتی بچه یاد میگیره که هیچ وقت اشتباه نکنه ولی دو سه بار اشتباه در روز یعنی هنوز زوده و باید دوباره ببندتش. امیدوارم بابای دوستت هم حالش خوب بشه میدونم چه روزهای سختی رو دوستت میگذرونه. من هروقت حالت غم انگیز و ناراحتی پیدا میکنم همیشه به خودم میگم حس خوب یه انتخابه خودم باید ساعتهای خوب رو برای خودم انتخاب کنم البته عوامل بیرونی هم خیلی موثرن ولی هیچ چیزی ارزش از بین بردن لحظات خوب رو نداره

آره فکر کنم زوده. حداقل دو سه ماه دیگه میخواست.
ممنونم، واقعا بابای دوستم دیگه مثل فامیله برامون. خدا کنه خوب شه زودتر.
این کار هم خیلی جواب میده، دقیقا آدم باید خودش حال خودشو خوب کنه.

نفس یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 08:40 ق.ظ

ای جانم عزیزم وقت پریودت نیست؟ شاید بخاطر اون روحیه ات خراب شده
لاندا جون منم دوباره خیلی چاق شده بودم اما الان دوماهه که باشگاه بدنسازی میرم و در کنارش رژیم هم دارم خداروشکر دارم کم کم لاغر میشم اگه میتونی سه روز در هفته باشگاه برو و توی خونه هرروز نیم ساعت برقص
نون فقط سنگک و جو بخور البته منکه فکر میکنم تو باید هیکلت خوب باشه شاید حساس شدی آخه از اون پیرهن زرشکی که گفتی دل من رفت

آخی عزیزم دستت درد نکنه به خواهرت انقدر کمک کردی

وااای چه خبره یک میلیون پول کادوی تولد بچه دوسالهههههه عروسیش باید ماشین و خونه بدن خخخخ

نه پریودم تازه تموم شده. تو سفر بودم. بخاطر معدمه. خیلی داره اذیتم میکنه این روزا. بعد حرص میخورم از بد بودنش. اون وقت از حرص خوردنم بدتر میشه! یه سیکل باطله!
ببین من دیروز رفتم دکتر، گفت تو محدوده چاقی محسوب نمیشم ولی اضافه وزن دارم. واسه همین هنوز میشه پوشوند چاقیامو تو لباس، ولی خب لاغر بشم بهتره دیگه.
ای جان
آره واقعا. اصلا خیلی حس بدیه. هی هم دارن میبرن بالاتر مبلغ کادو رو

سارا س دوشنبه 16 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 07:55 ق.ظ

سلام عزیزم خوبی؟چندروز بشدت مشغول بودم ونشده بود بیام وبت الان بچه ها سر صف هستن اومدم تندتندخوندم ببینم چیکارا کردی البته یه دور باید برم خونه بخونم

سلام خانوم. ای جان. ذوق می کنم که انقدر ذوق خوندن اینجا رو داری امیدوارم هیچ وقت نزنم تو ذوقت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد