آماده شیم برای پیک نیک

سلام چطورین؟ اوضاع چالشا رو براهه؟ واسه من آره. کارایی که قرار بود بکنم رو می کنم هر شب. غیر از اون یوگام هم برقراره. این هفته دو روز رفتم یوگا. خوشحالم. البته که باعث شده کم خوابی داشته باشم این هفته.

یکشنبه بعد از کار سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. حالم خوش نبود زیاد. دو ساعتی دراز کشیدم ولی خوابم نبرد. دیدم دارم بدتر میشم، پاشدم یه ربع هولاهوپ زدم و بعد رفتم سروقت غذا. یه کم مایه ماکارونی تو فریزر داشتم. یخ زداییش کردم و یه بسته نودل باز کردم و پختم و مواد رو هم قاطیش کردم. خیلی خوشمزه شد. خوردمش و بعد رفتم پیاده روی تنهایی. هنوز کسل بودم ولی بهتر از هیچی بود. 40 دقیقه پیاده روی کردم و برگشتم خونه، دوش گرفتم و کل بدنم رو شیو کردم واسه لیزر فردا. خیلی خسته بودم و سردرد هم داشتم. یه قرص خوردم و 10 رفتم خوابیدم!

دوشنبه صبح بازم باید زود میرفتم شرکت. گیلی رو برداشتم و رفتم. 7:10 رسیدم اما بازم جاپارک نبود. پارکینگم رو هم پس داده بودم از وقتی دیگه ماشین نمیبرم. هیچی دیگه کلی دورتر شانسی جا پیدا کردم. رفتم سوپر مارکت یه بسته شکلات تلخ گرفتم و رفتم شرکت. خیلی هم خوابم میومد اما کارامو باید انجام میدادم دیگه. عصری مدیربزرگه صدام کرد واسه کاری، رفتم تو اتاقش گفت چقدر خسته و بی انرژی ای. اونم فهمید دیگه. آخه من همیشه لبخند دارم رو صورتم، خصوصا وقتی با یه نفر روبرو میشم. حتی اوایل یکی دوبار شنیدم دوتا از پسرا مسخره م می کردن که چرا من همیشه میخندم! این بود که سعی کردم یه کم کمتر بخندم به آدما. هرچند که خیلی موفق نبودم، خلاصه فکر کنم همین ویژگی باعث شد وقتی حوصله نداشتم و بدون لبخند رفتم تو اتاق، مدیر بفهمه. بهش گفتم آخر وقته، روزای هفته هم که به دوشنبه میرسه من خسته میشم دیگه. شاخ درآورد! خب کم خوابی خیلی روم نشون میده. خودش از ایناس که خیلی کار می کنه. واسش مسخره بود که از دوشنبه کم بیارم دیگه. حالا هر چی. خلاصه عصری زود رفتم سوار گیلی شدم و 10 دقیقه ای خونه بودم. باید آماده میشدم که برم لیزر. فرآیند مزخرف پمادمالی که سیگما باید کمکم میکرد اما هنوز نیومده بود. رفته بود به بچه های شرکت قبلی سور بده، کادو یه هندزفری بلوتوثی گرفته بود که به کارمون نمیاد. دیگه اومد کمکم پمادمالی و سلفون کِشیم کرد و رفتم لیزر. درد جانکاه رو تحمل کردم و به جاش راحت شدم حالا حالاها. تا برسم خونه ساعت 9 شد. خوبه حالا غذا داشتیم. تازه از وقتی سیگما دیگه اون شرکت نمیره، غذا هم کمتر میبره و کارم کمترتر هم شده. شام رو خوردیم و بعد یه کم راجع به پیک نیک آخر هفته حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم و لیست نوشتیم و بعد بفرمایید شام دیدیم و خوابیدیم. یه صدایی هم اومد و خوابمون پرید و یه کم دیرتر خوابم برد.

سه شنبه 28ام، سیگما وقت گرفته بود ماشین رو ببره نمایندگی، آخه فرداش گارانتیش تموم میشه. واسه همین صبح زود من رو رسوند کلاس یوگا. خوب شد باعث شد برم. کلاس هم خوب بود. فقط آخرش مچم یه کم درد گرفت که شکر خدا تا رفتم سر کار خوب شد دیگه. دستام ضعیفه کلا، تو اکثر ورزشا، باتل نِکم میشه حرکات دست! مثلا کمرم راحت اجازه پل زدن رو میده، ولی دستام زور نداره طولانی بالا نگهم داره. مچ بند یوگا هم دارم که همیشه یادم میره ببرم با خودم  مربی دیگه شاکی شده. عصری رفتم آرایشگاه واسه ابرو و بند صورت، بعدشم تپسی گرفتم برگشتم خونه. سیگما بعد از من رسید. یه کم از ساندویچش رو آورده بود برای من. همون موقع خوردمش. کلی حال داد. با مامان تلفنی حرف زدم و افتادم رو دور وسیله جمع کردن. لباسایی که بخوام تو پیک نیک بپوشم رو انتخاب کردم و اون وسط سیگما هم شیطنت می کرد. از روی لیست هر چی لازم بود رو برداشتم. سبد پیک نیک رو آوردم و پر کردمش. یادتونه دیگه؟ قراره فامیلای سیگما رو ببریم ییلاق، یه نمه استرس دارم. اینکه چیا ببریم و چی کار کنیم و چی بپوشم و هاپوها رو چه کنم و این داستانا. تا حالا بدون مامانینا کسی رو نبردم ییلاق. شام سیگما رو هم دادم و دیگه هر چی به ذهنم میرسید رو برداشتم. چنتا ملحفه و پتو سفری اینا رو هم شستم که ببرم یدکی.

امروز 4شنبه، صبح کله سحر بیدار شدم و یه سری چیز میز دیگه که دیشب قبل خواب یادم اومده بود برداشتم و همه رو چیدم یه جا که سیگما بذاره تو ماشین و عصری بیاد دنبالم که بریم ییلاق. دیگه من نرم خونه. البته کلی کار دیگه هم داره. باید بره خرید میوه و جوجه و بساط. منم تپسی گرفتم اومدم سر کار. حالا همه ذهنم پیش برنامه هاست. عصری که سیگما بیاد باید سر راه بریم خونه مامانینا، یخ و یه سری وسایل دیگه از مامان بگیرم، پرده اتاقا هم حاضر شده، اونا رو هم بگیریم و بریم ییلاق. یه گردگیری کنم اونجا رو و یه کم وسایلی که میبرم رو بچینم و دوش بگیرم. اول قرار بود از 5شنبه بیان، ولی یهو گاماینا گفتن ما 4شنبه شب میایم. ببینم به کارام میرسم قبل اومدن اونا یا نه. گاما هم شدیدا! پا به ماهه و یه کم نگرانیم. خلاصه که خدا به خیر بگذرونه  به انرژی های مثبتتون نیاز دارم 

تنبلی ممنوع

یعنی از من تنبل تر خودمم ها. ورزشایی که دیروز قرار بود انجام بدم، هیچ کدومش رو انجام ندادم. دیروز سیگما اومد دنبالم. خیلی گرسنه م بود. بهش گفتم رفتیم خونه شام بخوریم که هله هوله نخورم. 6 رسیدیم و دیدم برنجمون کمه. تا برنج بپزم و شام بخوریم ساعت شد 7. تو این فاصله هم تلفنی با مامان حرف زدم که هنوز ییلاق بود و داشت میرفت خونه دایی و یه کم هم کتاب منحنی دوم رو خوندم. سر شام قسمت 4 چرنوبیل رو پلی کردیم و قرار بود 7.5 بریم پیاده روی که سیگما بهونه آورد که امشب حوصله نداره و منم انگار از خدا خواسته، نرفتم! حتی حلقه هم نزدم. لباسا رو هم نشستم! لم دادیم چرنوبیل دیدیم. این قسمت که تموم شد رفتم حمام و اومدم نمازمو خوندم و به بتا زنگ زدم که از کرمانشاه رفته بودن همدان و بعد نشستیم پای دیدن قسمت 5 و فصل 1 چرنوبیل تموم شد. خیلی قشنگ بود. دوسش داشتم. بعدشم رفتیم لالا که زود بخوابیم مثلا ولی 11 اینا تازه برق رو خاموش کردیم.

امروز صبح زود بیدار شدم و با سیگما اومدم که برم کلاس یوگا. دیگه خیلی سختم شده صبح زود پاشدن ها. به زور پاشدیم. ولی کلاس خیلی خوب بود. کلی از کارهای سخت رو فقط من انجام دادم. اون دختره که رقیبم بود هم اومد از امروز. ولی امروز زیاد خوب نبود. ببینم باز تو رقابت به چه توانایی هایی دست میازم 

ته این پست میخواستم راجع به یه چیزی صحبت کنم.اونم  چالش 28 روزه س. واسه خودم چالش 28 روزه در نظر گرفتم با سه تا کار. اینجوریه که اگه 28 روز پشت سر هم یه کاری رو انجام بدی، اون کار برات عادت میشه. یعنی امیدوارم بشه. ورژن 40 روزه اینا هم داره. خلاصه من چون نماز مغرب اینام خیلی نامرتب بود، تصمیم گرفتم 28 روز هر شب نماز مغرب و عشامو بخونم و همچنین هر شب کرم دور چشم بزنم و از پاهام هم مراقبت کنم. از دیروز دارم حساب می کنم روزاشو. حالا ببینم موفق میشم یا نه  اگه تو این چالش موفق باشم، کم کم چیزای دیگه رو هم میارم تو چالش. شما هم میخواین واسه خودتون چالش راه بندازین؟ اگه دوس دارین میتونین شروع کنین. مثلا از اول تیر. بهش فکر کنید ببینید چه چیزی رو دوس دارید مرتب انجام بدید و هی نمیشه.  فقط حواستون باشه باید یه چیز هر روزه باشه. مثلا نمیتونین بگین هفته ای 2بار برم استخر. با این تمرین میخوایم واسه خودمون نهادینه ش کنیم. 

آخر هفته حوصله سر بر!

سلام. صبح بخیر. خوبین؟

خب خب خب، چیا باید تعریف کنیم؟ از دوشنبه بگم که عصر سیگما اومد دنبالم و رفتم خونه و واقعا حوصله کار خاصی رو نداشتم. رو تخت دراز کشیدم و کتاب خوندم و گوشی بازی و سیگما رفت سراغ کش پیلاتسش و حرکتای بدنسازی. من خیلی گرسنه بودم. همون ساعت 7 اینا واسه خودم قیمه کشیدم و خوردم شامم رو. بعد یه کم از هیولا رو دیدیم و شام سیگما رو هم دادم و بفرمایید شام دیدیم و خوابیدیم.

سه شنبه 21ام، صبح با سیگما رفتم شرکت. یادم نیس چه خبر بود. عصری با تاکسی رفتم دم خونه مامانینا و بتا اومد دنبالم و رفتیم دنبال سفارش دادن پرده، واسه اتاقای ییلاقیمون. تتا هم اومده بود. خوابش میومد و یه کم اذیت می کرد. اما بالاخره تونستیم دوتا روپرده ای مخمل صورتی سفارش بدیم. بعد هم رفتیم خونه مامان. بتاینا رفتن خوابیدن و من با مامان و بابا حرف زدم و سیگما هم اومد. بتاینا هم همگی بیدار شدن و شام خوردیم و من یه تتا هم شام دادم و کلی بازی کردم باهاش. 10.5 هم پاشدیم رفتیم خونمون و بفرمایید شام رو دیدیم و 12 اینا خوابیدیم.

چهارشنبه صبح سیگما خوابش میومد و خودم اسنپ گرفتم رفتم شرکت. کارم بالاخره بعد از مدت ها سبک بود. عصری رفتم از داروخونه کرم دستم رو گرفتم. خیلی گرون شده همه چیز. کرمی که تا 6 ماه پیش 23 تومن بود، الان شده بود 69 تومن! 3 برابر!!! بعدش با تاکسی رفتم سمت خونه و سیگما اومد دنبالم. میخواستم یه کم بخوابم و بعد بریم پیاده روی که دیگه نخوابیدم و با سیگما برنامه ی دعوت کردن فامیلاشون به ییلاق رو چیدیم. قبلا تعریف کرده بودم؟ تصمیم گرفتیم مامانشینا و خاله های سیگما رو دعوت کنیم ییلاق. یه آخر هفته ای که مامانمینا نباشن و فقط خودمون باشیم که اونا هم راحت باشن و بتونن شب بمونن. قرار شد آخر خرداد بیان. برنامه غذایی داشتیم میچیدیم. هنوز نهایی نشده البته. باید با مادرشوهر هم هماهنگ کنیم. خلاصه ساعت 7.5 اینا بود که حاضر شدیم و رفتیم پارک سرکوچه، پیاده روی. تا رفتیم دم در کوچه، دیدیم داماد سیگماینا دم دره. برامون گوشت قربونی آورده بود. مامان بزرگ سیگما برای خواهرزاده ش که بیماری سختی داشت و خوب شده بود، گوسفند نذر کرده بود و ادا کرده بود. دیگه یه کم دم در با گاما اینا صحبت کردیم و اونا رفتن و سیگما برد گوشت رو گذاشت تو فریزر و اومد پارک. 1 ساعت پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه. شام خوردیم که فکر کنم من نخوردم و فقط دسر موس شکلاتیم رو خوردم و بقیه هیولا رو دیدیم و قسمت دوم سریال چرنوبیل رو دیدیم. قشنگه. جذبم کرده. تا 2 اینا بیدار بودیم و لالا.

پنج شنبه 23 ام، سیگما صبح رفته بود سر کار و من 10 بیدار شدم. تا 11 ولو بودم تو تخت و بعد یه صبحونه کوچیکی خوردم و زنگ زدم مامانبزرگ و خاله های سیگما رو دعوت کردم. بتاینا هم خودشون مسافرت رفته بودن کرمانشاه، زنگ زدم حال اونا رو هم پرسیدم. بعد یه کم خونه رو مرتب کردم و یه ربع هولاهوپ زدم و 12.5 حاضر شدم که با مهتاب دوستم، نهار بریم بیرون. هم محله ای هستیم و یه رستوران نزدیک قرار گذاشتیم. جفتمون از دو سمت یه ربع پیاده راه داشتیم تا این رستوران. من یه کم زودتر رسیدم و اونم اومد و یه پاستا و یه همبرگر سفارش دادیم و دوتایی از جفتش خوردیم. من مهمونش کردم همینجوری. یه ساعتی با هم بودیم و گپ زدیم و بعد چون بیرون هم خیلی گرم بود، دیگه هر کی رفت سمت خونه خودش. من یه سر رفتم کتابفروشی جدیدی که باز شده و یه چرخی زدم و چنتا کتاب انتخاب کردم که وقتی دستم خالی شد بخرم. بعدشم رفتم از گلفروشی یه گلدون سفالی سفید خریدم واسه سانسوریاهایی که بابا بهم داده و رفتم خونه. میخواستم بخوابم که خوابم نبرد و سیگما هم اومد و میخواست بره استخر که یه کم قهر کردیم که کل امروز رو نبوده. من یه چرت خوابیدم و اونم ورزش کرد و هنوز یه کم قهر بودیم. بیدار شدم دوش گرفتم و نصف فیلم Sierra Burges is loser رو از ماهواره دیدیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانشینا. دیگه اونجا برنامه غذایی رو هی بالا پایین کردیم که چی ببریم و چجوری باشه. اخه یه سریا 5شنبه هستن، یه سریا جمعه. خلاصه داستانیه. گاما هم که دیگه هفته آخر بارداریشه و اوضاع یه نمه خطریه. خدا کنه به خوبی و خوشی بریم و بیایم. شب هم برگشتیم خونه و یه کم فیلم دیدیم و لالا.

جمعه 24ام، 11.5 بیدار شدیم. باتری گوشیم خراب شده بود. شارژ نمیشد. سر صبحونه سر یه چیز مسخره دعوامون شد و من نخوردم صبحونه. خیلی ناراحت بودم از دستش. ظهر پاشدم برم خونه مامانینا چون میدونستم ییلاقن و تا یکشنبه هم نمیان. ماشین و وسایلم رو برداشتم و رفتم. سر راه رفتم ونک. تو اینستا دیده بودم لیسکا آف 70 درصد گذاشته. رفتم و یه سوتین شرت قرمز خوشگل خریدم ازش. خیلی گرون بود لعنتی. بعدشم رفتم یه مغازه لباس زیر دیگه و یه سوتین شرت مشکی ان بی بی و یه ست کله غازی نیو خریدم. اون موقع خوشحال بودم اما الان هی میگم چه کاری بود این همه گرون خریدم اینا رو. خخخ. واسه نهار ساندویچ میخواستم بگیرم که چون نزدیک 4 بود دوجا رفتم نداشتن و دیگه بیخیال شدم. رفتم خونه مامانینا و دیدم غذا هست تو یخچال، یه کم پلو خورش خوردم و کتاب خوندم و خوابیدم یه چرت. سیگما چند بار زنگ زد و اهمیت ندادم. عصری دیدم حوصله م سر میره، رفتم خرید باز! یه دمپایی روفرشی خریدم و سر راه یه بستنی قیفی هم خوردم و دیدم سیگما هی زنگ میزنه و هم رانندگی میکردم و هم شارژ نداشتم، گوشیمو خاموش کردم. وقتی رفتم خونه دیدم زده کجایی؟ من اومدم دم خونه مامانینا میبینم نیستی. خلاصه زنگ زد باز و برداشتم و گفتم باز اومدم خونه مامان و یه ربع بعدش اومد. با اسنپ اومده بود و دیده بود من نیستم داشت برمیگشت. برام گل گرفته بود که آشتی کنیم. آشتی کردیم ولی بهش گفتم همینجا بمونیم. شام هم نداشتیم نیمرو درست کردم براش. به مامان زنگیدم که همسایه بالایی نقاشی داشت و ما اومدیم خونه شما. البته راست گفتم. واقعا بالایی نقاشی داشت و بوی رنگ راه انداخته بود. چای دم کردم و قسمت سوم چرنوبیل رو دیدیم تا 12 و گپ و گفت و خوابیدیم.

شنبه 25 ام که امروز باشه، از ساعت 6 بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد تا 7.5 که سیگما ساعت گذاشته بود. خیلی ضد حال بود. 5-6 ساعت بیشتر نخوابیدم و اونم چون جام عوض شده بود، اصلا راحت نخوابیدم. با سیگما تو ترافیک اومدم شرکت و گل خوشگلم رو هم آوردم با خودم. ولی خونه مامانینا، بدون مامان و بابا اصلا صفا نداره. خیلی حس بدی بود. دیشب هم که خوب نخوابیدم. الان تو یه حال خلسه ای هستم. ولی میخوام حتما عصری پیاده رویم رو برم و حلقه هم بزنم. ببینم موفق میشم یا نه. 

2 سالگی شُغل

سلام بچه ها. خوبین؟

شنبه عصری سیگما اومد دنبالم. تا رسیدیم خونه، چند بسته گوشت خورشتی بیرون گذاشتم که قیمه و لوبیا پلو درست کنم. با سیگما قرار گذاشتیم که ساعت 7.5 با هم بریم پارک سرکوچه، پیاده روی. و شام هم فیله بخوریم. سیگما بالاخره استارت استفاده ش از کش پیلاتسی که براش خریده بودم رو زد. زدیم پی ام سی و سیگما با کش پیلاتس کلی ورزش کرد و منم نیم ساعتی هولاهوپ زدم. وسطاشم پیاز سرخ کردم و گوشت ها رو تفت دادم و تو زودپز پختمش. بعد گوشت لوبیاپلو رو جدا کردم و گذاشتم فریزر، لپه رو تفت دادم و رب و ادویه زدم و لیمو امانی هم اضافه کردم و ریختم تو گوشتا که بپزه. زیر گاز رو هم کمه کم کردم و یه بطری آب برداشتم و رفتیم پارک سرکوچه. 1 ساعت با هم راه رفتیم. اصولی. 10 دقیقه تند، 10 دقیقه آروم که ضربان قلب تند و کند بشه. خیلی حال داد. نزدیک 3 ساله که توی این خونه ایم که اولش کلی ذوق کرده بودیم که سر کوچه ش پارک داریم و میتونیم بریم پیاده روی. این سومین باری بود که تو این سه سال با هم رفته بودیم پیاده روی  ولی خیلی خوب بود. وقتی برگشتیم خونه، همسایه اومد با سیگما کار داشت و من پریدم تو حموم. یوگامتم رو هم بردم تو حموم و حسابی شستمش. البته خیلی بد دسته. نمیشد چلوندش. همش حس می کردم کف داره. بعد از حموم قیمه رو طعم دار تر کردم و پلو هم پختم واسه نهار فردامون. سیگما هم فیله کباب کرد و با مخلفات خوردیم. نهار فردای خودم رو هم همون فیله گذاشتم. با خودم عهد کردم که حتما بعد از ماه رمضون یوگا رو برم و فردا اولین جلسه ش بود. با اینکه پ بودم ولی رفتم. شب هم بعد از صد سال بفرمایید شام دیدیم و لالا.

یکشنبه صبح زود باید میرفتیم که بتونم یوگا هم برم. سیگما مرام گذاشت و من رو رسوند. مربی خوشحال شد از دیدنم. بهم گفت چه لاغر شدی. (2 کیلو همش) بعد دیگه کلاس خیلی خوب بود. کلی روحیه م شاد شد. بعدشم رفتم شرکت و روز شادی داشتم. عصری سیگما نیومد دنبالم. با تاکسیا رفتم نزدیک شرکتشون و اونجا اومد دنبالم. وای که چقدر گرم بود هوا. کاش همیشه بیاد دنبالم سیگما. رفتیم خونه و سیگما میخواست بره استخر. من که پ بودم و نرفتم. به جاش یه کم کتاب خوندم و یه ربع حلقه زدم. سیگما که اومد دوباره رفتیم پارک پیاده روی کردیم 1 ساعت. برگشتیم خونه و فیله کباب کرد و منم سالاد درست کردم و سالاد سزار رژیمی خوردیم و نصف قسمت اول سریال چرنوبیل رو دیدیم. خیلی تعریفش رو شنیدم. حالا ببینیم چی میشه. بعدشم باز بفرمایید شام دیدیم و لالا.

و اما امروز دوشنبه، 20 خرداد، دو سال از سر کار اومدنم گذشت. زود گذشت اما راحت هم نبود. نمیدونم. وقتی آدم سر کار میاد، دیگه ماه ها و فصل ها براش رنگی ندارن. من اگر اینجا ننویسم از کارام، بعدا اصلا متوجه نمیشم که چجوری گذشت. دیگه اونجوری که قبلاها واسه هر مناسبتی ذوق داشتم، ذوق ندارم. وقت هم ندارم. ولی خب به جاش دستم تو جیب خودمه. میتونم کمک خرج خونه باشم و تو تصمیمات مهم زندگی، میشه رو درآمدم حساب کرد و تصمیمات بهتری گرفت. بنظرم لازمه هر خانمی این حس رو تجربه کنه. حالا اگه بتونه ملو کنار زندگیش کار کنه که خیلی بهتره. ساعت کاری من خیلی طولانیه. 9 ساعت در روز که خب خیلی وقتا لازمه یه کم هم اضافه کاری بمونیم. توی ماه رمضون که 1 ساعت کمتر میموندیم، واقعا کیفیت زندگیم رفته بود بالا. تو اون یک ساعت کلی کار میشد کرد. اسمش 1 ساعت بود ولی خیلی بیشتر بود انگار. ولی بازم خدا رو شکر. باید قدر چیزایی که داریم رو بدونیم. قدر سلامتی نسبی ای که خدا بهمون داده. خدایا شکرت. راستی جواب آزمایشم هم اومد. بالاخره این فریتین فلان فلان شده، اومد بالا. دق داد ما رو. البته یه چیزای دیگه ای از آزمایش تو رِنج نبود که خب نمیدونم چی ان. حالا هر چی. مهم اینه که آهنه اومد بالا و دیگه کم خونی رفت پی کارش. خلاصه که امروز روز شکرگزاریه برام. این دو سه روزه سالم خوار ورزشکار شدم حال می کنم. البته امروز به دلیل شدت پ، احتمالا وقتی برم خونه از تختم نیام بیرون. ورزش تعطیل 

تعطیلات میانه خرداد

سلام سلام. حال و احوالتون چطوره؟ تعطیلات خوب بود؟

من اون روز شنبه که پست گذاشتم، بعدش با بچه ها رفتیم نهار بخوریم. دلم درد گرفت و اصلا نتونستم بخورم. یهو حالم بد شد و بعدشم گلاب به روتون بیرون روی گرفتم. خیلی حس بدی بود. دلپیچه و اینا. سیگما اومد دنبالم و رفتیم خونه. تمام امعا و احشای توی شکمم درد می کرد. یادم نیس چه کردم. احتمالا خوابیدم یا فیلم دیدیم. بعدشم افطار آماده کردم. با آش بتا دادم سیگما خورد. ولی شام رو یادم نیست چه کردیم. فقط میدونم من حالم خوب نبود زیاد. شام کته ماست خوردم. فیلمای بعد از اذان رو دیدیم و بعد دیدم خوب نشدم، گفتم اگه اینجوری باشم فردا هم نمیرم سر کار. یه کم فیلم اینا دیدیم و خوابیدیم.

یکشنبه 12 ام، صبح دیدم حالم خوب نیست. سیگما رفت شرکت و من خوابیدم تا 10 اینا. بعدشم هیچ کار خاصی نکردم. همش یا دسشویی بودم یا ولو. با دوستم که دکتره چت کردم و شرح حال بهش دادم. بهم گفت چه قرصایی بخورم و تو خونه داشتیم و خوردم. قرار شد خودش هم بهم استعلاجی بده. کتاب میخوندم و چت می کردم و گوشی بازی. نهار هم باز کته ماست. البته این وسط زیر آبی میرفتم یه کم قرمه سبزی هم میخوردم. خخخ. لاندا شکمو. مامان هم گفت که داماد هم همینجوری شده، بدتر ولی. و اونم سر کار نرفته. دیگه ساعت 4 اینا بود که سیگما اومد و فکرکنم یه کم خوابیدیم با هم و بعد بیدار شدم رفتم حمام و حاضر شدیم بریم مهمونی مامان بزرگ سیگما. رستوران مهماندار (که الان شده موژان) تو مجتمع طوبی بود مهمونی. من و سیگما قبل از همه رسیدیم. یه کم منتظر موندیم و بالاخره دم اذان بقیه اومدن. افطار خوردیم و یه کم تو تراسش چرخ زدیم و بعد واسه شام، ما چلو ماهیچه و جوجه ی بوقلمون انتخاب کردیم که جوجه بوقلمون افتضاح بود و پس دادیمش. ولی ماهیچه ش خوب بود. قرار بود بازی پرسپولیس و داماش باشه که برگزار نشد بخاطر اعتراض داماش به تماشاچی نداشتن و دیگه رفتیم خونه. 11.5 خونه بودیم. تی وی رو روشن کردم دیدم عه بازی شروع شده. دیگه سیگما نشست دید و منم یه کم کتاب خوندم و خوابیدم.

دوشنبه 13 ام، صبح با سیگما رفتم شرکت. یه عالمه کار داشتم چون روز آخر قبل از تعطیلات بود. تا لحظه آخر بدو بدو داشتم کار انجام میدادم. دیگه سیگما عصری اومد دنبالم و رفتیم خونه خوابیدیم یه کم. اونم یه کم مریض شده. بعد قرار بود بریم من آزمایش خون بدم واسه چک کردن آهنی که ماه پیش تزریق کردم. خیلی هم گرسنه م بود ولی گفت چون ویتامین دی هم داره چند ساعت باید ناشتا باشی. از نهار هیچی نخورده بودم. گفتیم واسه افطار بریم کلپچ بزنیم. سیگما به آرش زنگ زد و آرش گفت که سینمان ولی شب میاد شام بریم بیرون. دیگه رفتیم آزمایش رو دادیم. بعد یه بستنی خوردم که ضعفم بخوابه و راه افتادیم سمت کوروش که آرشینا اونجا سینما بودن. وقتی رسیدیم ساعت 7:10 بود و سانس آرش اینا از 7:15 بود. به آرش زنگیدیم که واسه ما هم بلیط بگیر که اومدیم. سیگما هم گفت من نیم ساعت دیرتر افطار می کنم حالا، اشکال نداره. دیگه بدو بدو رفتیم. فیلم سامورایی بود. فقط ردیف اول جا بود. 5 دقیقه اول فیلم رو فکر کنم ندیدیم. خنده دار بود ولی قشنگ نبود. دیگه همه فیلم طنزا اینجوری شدن. هی... فیلم که تموم شد رفتیم بیرون و تازه آرش و دوستش پرستو رو دیدیم. همونا که یه بار دعوتشون کرده بودیم خونمون. رابطه شون داره کم کم جدی میشه. ماه دیگه خواستگاریه. خیلی دختر خوبیه. با آرش هم که حسابی صمیمی ایم. ازش پرسیدم دوره شب قدر رو بوده یا نه، که گفت نبوده. گفتم پس با تو قهر نیستم. خخخ. رفتیم فودکورت کوروش. از بارزیل همبرگر سفارش دادیم که چون دوشنبه بود تخفیف هم داشت! از باروژ هم پیتزا که این بار زیاد خوب نبود ولی همبرگرای بارزیل خیلی خوب بود. دو ساعتی نشستیم و کلی گپ زدیم و بعد هر کی رفت خونه خودش. ما هم نشستیم پای فیلم دیدن. قسمت آخر فصل 1 رقص روی شیشه رو دیدیم. چقدر مزخرف تموم شد. آب بستن تو فیلم. صحنه آخر عکس بازیگرا رو نشون داد و رو هر کدوم قصه شون رو تعریف کرد. فلانی افتاد زندان، فلانی مرد! خب از اول همین کارو می کردی دیگه!!!!! چه کاری بود فیلم ساختی! 4 تا عکس نشون میدادی میگفتی این فلانیه، این اتفاقا براش میفته! والا! از مردم سواستفاده می کنن. هی میخریم این فیلما رو. آخرش آب میبندن توش. اون از اون ممنوعه که اونقدر افتضاح بود. این از رقص روی شیشه که سمبل کرد و خود هنرپیشه هاش شکایت کردن از عوامل فیلم، اون از نهنگ آبی که میگن لیلا حاتمی وسط فیلم گذاشته رفته! خب که چی. من که دیگه نمیبینم این فیلما رو. البته رقص روی شیشه رو هم فقط چون اکانت نماوا داشتم دیدم. هیولا هم با نماوا میبینم فعلا. این نصفه نمونه صلوات! تا 4 صبح بیدار بودیم.

سه شنبه 14ام، تعطیل بود. ارتحالیدی بود و همه به سمت شمال. جاده ها شلوغ. ما میخواستیم بریم ییلاق ولی راه یه ساعتمون، دو ساعت بود. این بود که هی از گوگل مپ چک می کردیم که اگه شلوغه نریم. نرفتیم و نشستیم پای فیلم دیدن. همسایه بالایی هم بنایی داشت و میخواست شومینه شون رو برداره، بکوب بکوب بود. سردرد گرفتم. یه قسمت هیولا دیدیم. دوباره یه کم از اینسپشن رو هم دیدیم. خیلی دپرس شده بودم. یهو تصمیم گرفتم پاشم حلوا درست کنم واسه اولین بار که یه کم از این بیحالی در بیام. بلد هم نبودم ولی به مامان زنگ نزدم که وقتی براش حلوا بردم ذوق زده بشه. چنتا دستور از نت نگاه کردم و بسم الله گفتم و با سیگما رفتیم سروقتش. اول از همه آسیاب رو آوردم و هل و نبات آسیاب کردم. زعفرون دم کردم و آرد رو سیگما هم میزد و من شربتش و روغن رو درست می کردم. روغن رو ریختیم آبکی شد. دوباره آرد تفت دادم اضافه کنیم. شربت رو هم ریختیم و سفت شد، دوباره روغن حیوانی آب کردم که بهش اضافه کنیم. خلاصه باحال بود. وسطش هم سیگما یه کم چشید ازش. من میخواستم بهش بگم روزه ای که، ولی نگفتم، گفتم حالا که یادش نیست بذار لذت ببره. ولی تا به گلوش رسیده بود یادش اومد و دویید رفت شست. خخخ. ولی خوشمزه شد. یه سینی و دوتا پیشدستی شد که یه پیش دستی کامل رو سیگما سر افطار خورد گامبو. اون یکی پیشدستی رو هم خالی کردم تو ماسوره و طرح گل درآوردم و حلوای سینی رو تزیین کردم باهاش و با خلال بادوم. جاده هم خلوت شده بود. فیلمای بعد از افطار رو دیدیم و وسیله جمع کردیم و 11.5 راه افتادیم و 12.5 رسیدیم ییلاق، پیش مامان و بابا. باورشون نمیشد این حلوا کار خودم باشه. خوشمزه هم شده بود. مامان چای آورد با حلوا خوردیم اون وقت شب! بعد دیگه رفتیم پایین تو اتاق خودمون، بخاری رو روشن کردیم و بسی سرد بود. یه کم گپ وگفت و لالا. ساعت 3 نصف شب بتاینا اومده بودن.

چهارشنبه 15 خرداد، 9 صبح با صدای فینگیلیا بیدار شدم. دوتاشون ذوق کردن از دیدنم. کوچیکه بیشتر تر. هی دور خودش میچرخید از خوشحالی. کلی چلوندیمشون و رفتیم صبحانه دست جمعی. صبحانه روز عید خیلی حال میده. هر چند که دیگه روزای آخر فقط سیگما روزه بود. مامان نیمرو درست کرده بود برامون. زدیم به بدن و با این جوجه ها کلی بازی کردیم و بعدشم 4تایی با بتا و داماد شلم بازی کردیم. خیلی حال داد. وسطش نهار خوردیم و بازم بازی. ولی دیگه داماد باید برمیگشت تهران که بره سر کار و بازیمون نصفه موند. اون که رفت همه خوابیدن. منم کنار تیلدا تو تراس یه چرت خوابیدم. منظره و هوا عالی بود. بیدار که شدیم خاله زنگید که بیاین اینجا، همه اومدن. رفتیم دیدیم کل فامیل مامی خونه خاله ان. دیگه دور هم نشستیم و گپ میزدیم که پسر جوونا پاشدن برن دور دور. به سیگما هم گفتن توام بیا. دیگه سیگما هم رفت باهاشون خونه دایی دور هم. ما هم یه کم حرف زدیم و بچه ها بازی کردن و دیگه 9 برگشتیم خونمون دلدار دیدیم و داداشینا هم اومده بودن. کمک مامان کتلت سرخ کردم و شام خوردیم. بعدشم دیگه دور هم بودیم و رفتیم بخوابیم، 2 ساعتی با هم حرف زدیم و 2 خوابیدیم.

پنج شنبه 16ام، 7 صبح با صدای خنده و ذوق تتا بیدار شدیم. نیم ساعتی میخندید و جیغ میزد تا دوباره خوابید و ما هم خوابیدیم تا 10. بعد صبحونه و نزدیکای ظهر حاضر شدیم بریم باغ. سیگما نیومد، گفت گرمه الان. ما رفتیم. دوتا هاپوی اصلی داشتیم که بچه دار شده بودن و دوسالی بچشون هم بود پیششون ولی اصلا با ما خوب نبود. نمیومد باهامون بازی کنه یا از دستمون غذا بخوره. فهمیدیم کمرش شکسته و مرده. حالا نمیدونم چرا. از بیرون باغ سنگ بهش زدن یا خودش اینجوری شده. نمیدونم. ولی کلی دلمون سوخت واسش. خدا رو شکر دوتا هاپوی خودمون سرحال بودن. تتا فسقلی انقدر گفته هاپو هاپو که بردیم بهش نشون بدیم. باغ پر از گل بود. تیلدا هم بالاخره ترسش ریخت و هاپوها رو بغل می کرد. تتا ولی یه کم میترسید. کاپا هم که کلا اسطوره ی ترسه. خلاصه کلی با گلا عکس گرفتن بچه ها و منم یه گلدون گل رز و محمدی چیدم و با لاوندر تزیینش کردم. عکساش رو گذاشتم اینستا. برگشتیم خونه و واسه نهار مامان قرمه سبزی بار گذاشته بود. خوردیم و تی وی دیدیم و حرف اینا و عصری دوساعتی خوابیدیم. بعدش خاله و بیتا اومدن که بیتا زود رفت تهران و مامانینا هم با خاله رفتن باغشون و من و سیگما رفتیم پیاده روی. یه سر رفتیم داروخونه و قرص ضدحساسیت گرفتم. مردم این چند وقت از بس عطسه کردم و گلودرد! حالم بهتر شد و بعد رفتیم جیگرکی، عصرونه چند سیخ جیگر خوردیم و برگشتیم. کسی خونه نبود. رفتیم باغ مامانینا. همه داشتن برمیگشتن دیگه. یه کم باغ جدید دایی رو هم دیدیم و بعد اومدیم خونه. خانم دایی بزرگه زنگید که آخر شب میان خونه ما که خونمون رو ببینن بازسازی کردیم. دیگه تند تند شام خوردیم و اتاقامونو مرتب کردیم و اومدن. به خاله اینا زنگیدیم که شما هم بیاین. همگی اومدن و پذیرایی کردیم ازشون و کلی حرف زدیم و بچه ها اون وسط بازی شادی کردن. تتا خیلی خوردنی شده. همش میدوئه میاد بغل من با ذوق. بوسم میکنه. دنبالم راه میفته گریه می کنه. واسه سیگما هم همینطور. حالا که باباش هم نبود، بیشتر میدویید دنبال سیگما. سیگما هی میگه یه بچه مثل تتا بیاریم. خیلی خوشمزه س. خلاصه که کلی ما رو به هوس انداخته. ساعت 1 بود که همه رفتن. ما هم یه کم خونه رو جمع و جور کردیم و 2.5 اینا خوابیدیم.

جمعه 17 خرداد، باز 7 با صدای تتا بیدار شدیم و نیم ساعتی بیدار بودیم و تا 11 خوابیدیم باز. صبحونه خوردیم و تولد تیلدا رو تبریک گفتم. دخترم 5سالش تموم شد. امسال باید بره پیش دبستانی فسقلی من. با تیلدا و کاپا و سیگما رفتیم تو باغچه که گوجه سبز بچینیم. سیگما رفت بالای درخت و فینگیلیا از پایین میچیدن. گوجه هامون خیلی فسقلین. ولی خوشمزه ان. میخواستیم ظهر برگردیم که به ترافیک نخوریم. پ هم شدم. نهار رو که خوردیم سریع وسیله ها رو جمع کردم و راه افتادیم. گل هام رو هم با خودم آوردم. تصمیم گرفته بودیم فامیلای سیگما رو دعوت کنیم ییلاق. واسه دو هفته بعد دعوتشون کردیم. ظهر که اومدیم خیلی خلوت بود و یه ساعته رسیدیم خونه. همه لباسا رو ریختم تو ماشین و قبلیا رو از رو بند رخت جمع کردم. به گلای بالکن آب دادم. تهران خیلی گرم بود. داشتم میپختم. لباسای جدید رو پهن کردم و خونه رو یه کم مرتب کردیم و نیم ساعت هولاهوپ زدم و پریدم تو حمام. بعد هم یه دستی به ابرو اینا کشیدم و حاضر شدیم بریم خونه مامان سیگما. دسته گلی که آورده بودم رو با کاغذ و روبان تزیین کردم و بردیم برای مامان سیگما که گفت بدیدش به مامانبزرگ. دادیم به مامانبزرگ. آخر شب هم گلای پرپر رو از دست نینیشون تحویل گرفتیم  گاما رفته بود واسه پسرکشی یه دست لباس نوزادی خریده بود. دلم غش رفت واسش. پسرخاله سیگما هم اومد بالا و با هم شام خوردیم و قسمت آخر دل دار رو دیدیم و تا 10.5 بودیم و برگشتیم خونه که بخوابیم ولی از گرما خوابمون نمیبرد. آخر کولر زدیم و بالاخره خوابمون برد.

و اما امروز شنبه 18 خرداد که با سیگما اومدم سر کار. باز 5-6 دقیقه ای دیر رسیدم. صبح هم خیلی سخت بیدار شده بودیم. شنبه بعد از تعطیلات ... است اونم وقتی هفته ش رو باید کامل بیای سر کار. ببینم حالا که ماه رمضون تموم شده، بازم سیگما میاد دنبالم یا نه