دیشب بعد از افطار با فامیلا رفتیم سینما آزادی، فیلم "اژدها وارد می شود!"، خیلی دوس دارم قرارای دسته جمعی رو. فیلمش رو وقتی تموم شد دوست نداشتم. ولی کم کم که همه چیز رو گذاشتم کنار هم، بد نبود. میشه گفت قشنگ بود. ولی خب خیلییی سلیقه ای بود. اکثر آدما بدشون اومده بود.
الان یونی ام. منتظر جلسه با استاد!
استرسا کار دستم داد. فردا میخوام برم پیش روانشناس، واسه اولین بار تو زندگیم. اونم منی که روانشناس رفتن واسم تابو بود و معنیش میشد ناتوانی در خوب کردن خودم! ولی دیگه پذیرفتم و میخوام برم. باشد که به روزای خوش سابق برگردم.
من از اینکه پایان نامه م یک سال طول کشید، خیلی خیلی ناراحتم. البته که خیلی وقتا بود که اصلا سراغش نمی رفتم و اگر رفته بودم الان تموم شده بود. ولی از وقتی هم که نتایج رو گرفتم و پایان نامه رو نوشتم و تموم کردم، کلی تایم میگذره، اما هنوز نتونستم اجازه دفاع بگیرم، چون هر دفعه استاد گیر میده کلی نتایج دیگه باید بذاری! خسته شدم دیگه. دوس داشتم چند ماه مونده به عروسیم، فقط دنبال کارای عروسی باشم و استرس دیگه ای نداشته باشم، اما تا الان که نشده... 2 ماه مونده تا عروسی و من هنوز اندرخم یک کوچه ام...
این استرسا و کارای دیگه، باعث شدن یه لحظه حس کنم دارم افسرده میشم یا حتی شدم. از یکی از دوستام که تازگی از دام افسردگی رهانیده شده! یه کم اطلاعات گرفتم و علایم رو که می گفت تو خودم میدیدم دقیقا! کلی گریه کردم که افسرده شدم. بهم گفت تست افسردگی بدم و وقتی دادم، از 1-10 افسرده نبودن و من امتیازم 11 شده بود! توصیه سایت هم این بود که" با خود درمانی و یا مشورت روانپزشک میتوانید بر مشکل غلبه نمائید. هر روز حداقل10 تا 20 دقیقه از ورزش های هوازی بهره ببرید." و این جایی بود که با گریه و ناراحتی داشتم پر می کردم فرم رو. این جوابو که داد خیلی خوشحال شدم. یاد حرف دکترم افتادم که می گفت علایم بیماری ها رو نخون، اگه به اینا باشه، همه مردم ایران افسردگی دارن یا فلان بیماری ها رو. راست می گفت. دوستم که داشت می گفت، من به نظرم همه رو داشتم حالا خدا رو شکر که فهمیدم ندارم، اما واقیعت اینه که نسبت به قبلنا، حس درونیم متلاطم تره، استرس بیشتری دارم. من قبلا اصلا استرس نداشتم، ولی الان دارم و این بده. باید یه جوری هندلش کنم.
من واقعا عاجزانه ازتون درخواست دعا دارم تو این شبای عزیز. دعا کنید که بتونم روی پروژه م کار کنم و تمومش کنم و به آرامش برسم. این روزا بیشتر از هر چیزی به آرامش نیاز دارم. ممنونم ازتون...
رفتیم خیابون بنی هاشم و کلیییییییییی کاشی و توالت و روشویی و این چیزا دیدیم. دو روز کامل وقت گذاشتیم و آخرش دو سری کاشی خیلی خوشگل واسه حموم و دسشویی خریدیم با یه روشویی و توالت واسه توالت فعلا. بالاخره فرصت شد دوتایی تنها بریم تو خونه ی عشقمون واسه اندازه گرفتن روشویی و تستش و کلی لذت بردیم از خونه خوشگلمون. دوسش دارم.
من خیلی خنگم! گذاشتم دقیقا روز عروسی پسردایی، بندانداز برقیم رو آوردم و باهاش شروع کردم به بند انداختن واسه اولین بار. خب نتونستم صبر کنم تا بعد از ازدواج ازش استفاده کنم بعد با علم به اینکه این یهو ابرو رو می کنه، نزدیک ابرو نمی رفتم، اما از همون دور یهو افتاد رو ابروم و کلیییییییی از ابروم رو کند و منم تا میتونستم گریه کردم! با مداد میشه پوشوندش و دیده نشه.... واسه عروسی رفتم موهام رو شینیون کردم و این بار دیگه برخلاف عروسیای قبلی واسه میکاپ صورت نرفتم. گفتم فقط بیس و کرم پودر رو برام بزنه و بقیشو میخوام خودم آرایش کنم. ابروهام رو هم برام کشید و بقیه ش رو خودم تو خونه آرایش کردم، انقدر خوب شد که مامان و بتا هم گفتن ما رو هم آرایش کن و اونا هم خیلی راضی بودن از نتیجه.
عروسی خیلیییییی خوب بود. خصوصا آخر شب تو پارکینگ که تا می تونستم رقصیدم با سیگما. خیلی خوش گذشت بهم. فقط بدیش این بود که 1 ساعت تمام تا ساعت 3 نصف شب سیگما داشت موهام رو باز می کرد! مگه باز میشد حالا؟ نابود شدم. حیف که موهام زودی میفته پایین، وگرنه عمرا نمیذاشتم این همه سنجاق بزنه!
سیگما کارگر گرفت واسه درست کردن حموم و دسشویی و دوتا خورده کاری دیگه. همه این 3 روز تعطیلی رو کارگر داشت و منم دیدم نمی تونیم پیش هم باشیم، با ماماینا رفتم ییلاق که مثلا در نبود سیگما یه کم رو پروژه کار کنم! که کور خوندم. خاله اینا و داداشینا هم اومده بودن و اصلا وقت نشد رو پروژه کار کنم!
این دو سه روزه، اصلا اعصاب ندارم. هم اینکه دوران قرمز تقویمه، هم اینکه چند روزه سیگما رو ندیدم و طبق معمول با ندیدنش حالم بد میشه، و بعد هم اینکه اصلا نمی تونم به برنامه هام برسم و از خودم بدم میاد! و این بد اومدنه طولانی مدت شده! واسه همین از خودم حالم به هم میخوره!
از اینکه این پروژه همه زندگی من رو تحت الشعاع قرار داده حالم به هم میخوره!!!
باز استاد اجازه دفاع نداد... بسی ناراحتم
اسباب کشی بتا بود و من تیلدا رو نگه داشتم و سیگما هم کلیییی کمک کرد بهشون.
خونه عشقمون رو تحویل گرفتیم بالاخره. خانواده سیگما برامون قرآن و آیینه برده بودن و رفتیم کلی نظر دادیم واسه بازسازی خونه. البته خونه 5 ساله س و کار چندانی نداره، ولی یه کم تغییر دکوراسیون و اینا لازمه براش. تموم بشه انشالله شروع کنیم به بردن وسایل
این پست از خونه ی سیگماینا داره گذاشته میشه