عمه - خاله

بهار زندگیم تیلداست. انقدر خوردنی شده الان که. حرف افتاده و خیلی خوشگل حرف میزنه. همه چیز رو میپرسه این چیه و تا توضیح نگیره ول نمیکنه. اما وقتی براش توضیح میدی قشنگ گوش میده و همون بار اول هم یاد میگیره. واسه همین من قشنگ براش وقت میذارم و واسش توضیح میدم. خیلی لذت میبرم از این کار، چون کاملا نتیجه توضیحاتم رو میبینم تو وجودش. تیلدا هنوز دو سالش تموم نشده و به نظرم جلوتر از بقیه همسن هاشه.

دیروز تو خونه، همینجوری یهو بهم می گفت تیلدا، من دوس دارم (یعنی دوسِت دارم)، یا مثلا راه میرفت، میگفت من لاندا دوس دالم، مامانی دوس دالم، مامان بتا دوس دالم. بعد بهش می گم دیگه کیو دوس داری؟ میگه سیگما. سیگما عاشقشه یعنی، خیلی رابطشون با هم خوبه. سیگما میاد اینجا اگر تیلدا نباشه بهش خوش نمیگذره تیلدا هم هر وقت منو میبینه میگه سیگما کجاس؟

خلاصه که با هم خوش میگذرونن حسابی.

کاپاجونم هم خیلی حس خوبی بهم میده، بغلش که میکنم یک دنیا آرامش میگیرم ازش. خیلی شلوغی و سر و صدا رو دوست داره، بغلش که می کنم اگر تکون نخورم گریه می کنه، باید باهاش برقصم و براش شعر بخونم

خلاصه که دنیای شیرینیه بچه کوچولو تو خونه داشتن

ساعت ٤:١٥ صبح!

این هفته همش مهمونی بازی بود. جمعه خونه مامانبزرگ سیگما و بعد خودشون، شنبه دوره خونه دوستم، یکشنبه عروسی پسرخاله، دوشنبه پاتختی، سه شنبه عروسی فامیل دور سیگماینا، بسی خسته ام اما الان نصف شبه و من بی خوابم. ساعت ٤ و خورده ایه و گلودرد دارم و بیخواب ...

واسه عروسی پسرخاله رفتم آرایشگاه و بی نهایت از میکاپم خوشم اومد. به نظرم خانمه عالی کار گریمو بلد بود، تهشم یه رژ پررنگ برام زد و هر چی هم که زمان میگذشت خوشگلتر میشد میکاپم. تو این فکرم که واسه عروسیمم کاش میشد باهاش باشم، نمیدونم

مشغله های مهمونی ای تموم شد، حالا احساس خلاء میکنم... باید برم سروقت پروژه ... اه، ولش کن.

کلی برنامه س که بهش نمیرسم، بخاطر پروژه و دغدغه ش...

نیاز به مشاوره دارم، اما وقتشو ندارم. مشاور اینترنتی نمیشناسین؟

22 اردیبهشت


امروز تیلدا خونمون نیست و من نه لازمه برم کتابخونه، نه خونه بتا و نه مدرسه و یونی. کلی خوشحالم، قشنگ دیر بیدار شدم، کسی هم خونه نبود و همه صبحونه م رو وزن کردم که یه سنسی از کالری مصرفیم داشته باشم. آدم کالری شمردن نیستم، همینجوری یه کم رعایت کنم لاغر میشم. مثل این مدت که یه کیلو کم کردم بدون هیچ زحمتی و حتی با اون همه خوردن 3-4 سری کیکای تولدم!

آهنگ فیلم نامزدیمون. وای خدا چقدرررررررررر دوست داشتنیه. اصن ترغیب شدم برم فرانسوی یاد بگیرم. دیشب خودمو به در و دیوار میزدم تا آهنگشو پیدا کنم. چرا من فرانسوی بلد نیستم خب؟ خلاصه خدا پدر و مادر دوستم رو نگه داره که برنامه شزم رو بهم معرفی کرد و خودش هم برام پیدا کرد اسم و خواننده آهنگ رو....

از صبح آهنگ رو زدم رو ریپلی و هی دارم گوش میدم و لیریکسشو هم درآوردم و خوشحالم باهاش.

خدایا شکرت...

چند وقتی بود که حس افسردگی داشتم. دلیلشو فهمیدم. یاد خدا تو زندگیم کمرنگ شده بود و باعث شده بود از خودم هم دور بشم. خدای من، خدای خود خودم. قراره بیشتر از قبل بیاد تو زندگیم. وقتی باشه همه چیز خوبه، همه چیز عالیه....

خدایا چقدر این آهنگ خوبه، دارم میبلعمش....

میخوام حضورم تو زندگی خودم رو پررنگ کنم. هر لحظه م رو استشمام کنم و بدونم کجای کارم. میخوام مایندفول باشم. همیشه با دفتر خاطرات سعی میکردم گم نکنم روزا و کارام رو، ولی این کافی نیست. باید مثل بچگی باشم که همه چیز رو ثبت می کردم. شکل همه چیز رو میدونستم. الان اما نه، از همه چیز سَرسَری رد میشم. باورم نمیشه که الان نمیدونم مسواکم چه شکلیه، صرفا یه کلیتی ازش میدونم که بین بقیه مسواکا بتونم تشخیصش بدم. ولی اگه به یه نفر بخوام بگم بره مسواکمو بیاره، زیاد نمیدونم چی بگم به جز رنگش! و خب این الان به نظرم بده. میخوام بیشتر وقت بذارم رو چیزایی که ازشون ساده رد میشم. و این رو پاس نمیدم به بعد از دفاع. از همین الان باید بیشتر حواسم به خودم و زندگیم باشه که یهو نگم چقدر زود گذشت. مثل این دوماهی که از بهار گذشت.... چقدرررر سریع میگذره.... باید این حس رو تعدیل کنم. باید این چند ماهی رو که توی این خونه ام، یه جور دیگه ثبت کنم.... تا ابد توی ذهنم حک بشه....

دوشنبه پرکار

عجب روز پرکاری بود دوشنبه. عصر مهمونی دعوت بودم خونه خاله و از صبح باید میرفتم مدرسه و بعدشم یونی. در نتیجه با ماشین رفتم و پیِ ترافیک رو به تنم مالیدم. رفتم مدرسه و آخرین جلسه کلاس هام بود و احتمالا سال آخریه که درس دادم بنا به دلایلی و بی نهایت دلم تنگ میشه واسه اونجا که مدرسه خودم بود و این همه خاطره خوب ازش دارم. امسال تدریس هم واقعا عالییییییییییی بود. تجربه بی نظیری بود. پروژه هاشونو تحویل گرفتم و بچه ها کلی اظهار ناراحتی کردن از تموم شدن کلاس. همدیگه رو بغل کردیم و با هم عکس یادگاری گرفتیم. دیگه یاد گرفتم گریه نکنم... بعد از مدرسه خیلی غیرمترقبه، یکی از دوستامو دیدم بعد از 8 سال. اومده بود مدرسه واسه جلسه خواهرش. خواهرش هم مدرسه خودمون میومد، ولی من نمیدونستم. چقدر خوشحال شدم از دیدنش. بعدش ماشینو برداشتم و رفتم یونی. کیفمو عوض کردم و رفتم دسشویی یونی آرایش کردم واسه مهمونی. بعد هم جلسه استاد و هدیه روز معلمش. بعد باز رفتم دسشویی و مانتومو عوض کردم حتی! بعدشم ممنونم از ترافیک که نبود و زود رسیدم خونه خاله. بزن و برقص کردیم کمی و به عنوان عروس بعدی برام دست زدن همه. خخخ. 

من چند وقته هی اینجا دارم میگم پایان نامه؟! چرا تموم نمیشه؟ فکر کنم طلسم شده اصن :(

خواب - لطفا درخواست رمز نفرمایید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.