بازم گودبای پارتی

سلام. روز بخیر. خوبین؟ بالاخره چارشنبه خوشگله اومد.

از شنبه بگم که عصر رفتیم خونه و نرسیده رفتم سراغ هولاهوپ. دیدم بخاطر این آلودگی ها پیاده رویمون که کلا کنسل شد. چربیای آب شده میخوان برگردن! گفتم بریم سراغ هولاهوپ. زدم پی ام سی و یه ربع حلقه زدم. بعد رفتم سراغ عدسی پختن. این دفعه تبدیلش کردم به آش عدسی. با سبزی آش پختمش و کمی جوپرک و چنتا استاک بره. تا این بپزه باز رفتم سراغ هولاهوپ، یه ربع دیگه هم زدم و پریدم تو حمام. دوش مبسوط، دو کاسه آش خوشمزه. فیلم آنا رو پلی کردیم. کلی گپ زدیم و چای دارچین با چیزکیک خوردیم و بالاخره خوابیدیم.

یکشنبه 24 آذر، شرکت از شنبه شروع کرده به پخش شیر! از بس که هوا آلوده س. یکشنبه افتضاح بود. مدارس و دانشگاها تعطیل شد. ما با ماشین رفتیم سر کار و دیدیم چقدر خلوته، نگو طرح زوج و فرد از درب منزل بوده. خوبه که گیلی فرده. عصری هم خیلی زود رسیدیم. رفتیم از گل فروشی نزدیک خونه، یه گلدون خرفه و گل سنگ برای چیجیلی (همکارم) گرفتم. صبحا میاد بهم میگه چیجیلی؟ (یعنی چطوری یا چجوری؟) لوس تشریف دارن ولی بچه بدی نیست. گلدون رو گرفتم و رفتیم خونه. نرسیده سریع قرمه سبزی رو آوردم و نشستیم خوردیم. ساعت 6.5 شام خوردیم! بعد نشستیم پای فیلم آنا. یه تیکه از فیلم تو میلان بود و توی گالریا و جلوی کلیسای دوئومو رو نشون داد ما کلی ذوق کردیم. تموم که شد دوتا یه ربع جدا جدا هولاهوپ زدم و باز کلی گپ زدیم و بعدشم شیرنسکافه و شکلات. میخواستم بخوابم ولی خوابم نبرد. ال کلاسیکو شروع شد و سیگما نشست ببینه.

دوشنبه 25 آذر، بازم طرح زوج و فرد بود. ماشین نداشتیم. همکارم خونه خواهرش بود و گفت با هم بریم. اسنپ گرفت اومد دنبال من با هم رفتیم سر کار. عصری قرار بود با دوستام بریم کافه، گودبای پارتی بیتا که داره میره آلمان. واسش دستبند گرفته بودیم دسته جمعی. دست مامان دوستم بود که قرار بود برام بفرسته و یه کم مچل شدم. خلاصه فرستاد و وسط کار یه سر رفتم آرایشگاه ابروهامو صفا دادم برگشتم شرکت. عصری با نوا تو میدون قرار گذاشتیم که اسنپ بگیریم بریم کافه. ولی اسنپ گیر نیومد و نصف راه رو با تاکسی رفتیم و بقیه ش رو با اسنپ. فقط بیتا رسیده بود. بعد از ما 3 نفر دیگه هم اومدن. انقدر گفتیم و خندیدیم و خوردیم که. کافه لانجین سعادت آباد رفته بودیم. شیک هاش خیلی خفن گندالو بود. یکی یه شیک خوردیم. سیب زمینی با سس قارچ وسط بود و هی میخوردیم. باز سفارشش دادیم. با پیتزا و سوپ. که من دیگه سوپ نخوردم. پیتزا هم یه اسلایس خوردم پپرونی بود حساسیت دادم و دور دهنم قرمز شد و سوخت. ولی اشکال نداشت. از 6 تا 9 با هم نشستیم و حرف زدیم و خندیدیم. بعدش باز اسنپ گرفتم رفتم خونه. سیگما کلی خوابیده بود من که نبودم. یه کم گپ زدیم. واسه خودشم پیتزا سفارش داده بود. من داشتم میترکیدم. لب نزدم. نشستیم قسمت جدید کرگدن رو ببینیم. من خوابم میومد. پتو انداختم روم و داشت خوابم میبرد. نصفه فیلم رو دیدیم و رفتیم تو تخت. ولی انقدرررررر حرف زدیم که از همیشه دیرتر خوابیدم. حرف زدنمون گرفته بود تا 1 داشتیم واسه هم چیزمیز تعریف می کردیم.

سه شنبه 26ام، بازم آلودگی و زوج و فرد. البته یه نم بارون زده بود ولی بازم هنوز آلوده بود. یه ساعتی دیر رفتم شرکت و کادوی همکار رو هم بردم براش. بسی ذوق کرد. بعدشم که کار و کار. یه جایی هم مدیربزرگه بهم زنگید که چرا فلان کردی. فلانیا اومده بودن زیرآب زنی. که خانم لاندایی ما رو تهدید کرده. گفتم تهدید کردم چون کار انجام نمیدن. خودتون گفتید اختیارشو دارم. گفت من گفتم ولی تو نباید به اونا میگفتی. ازش عذرخواهی کردم، گفت من زنگ نزدم که شما عذرخواهی کنید، شما تو این یه ساله خیلی زحمت کشیدید و صبر به خرج دادید، اما همیشه نایس پرسن ماجرا بمون، هر جا جدیت خواست بگو خودم وارد عمل بشم. هییی. چی بگم. گفت اون تهدید رو هم عملی کن واقعا، ولی نمیخواد بهشون بگی. خلاصه مقادیری حرص خوردم. عصری با سیگما رفتیم گوشت و مرغ خریدیم و رفتیم خونه. وایستادم به مرغ شستن. سیگما گفت این چند وقته خیلی پرخوری کرده و شام نمیخواد. یه کم عدسی داشتیم. یه کم هم خورش قرمه مونده بود. قیمه ها رو ریختم تو ماستا. خخخ. قرمه رو ریختم تو آش عدس و خوردیم. بسی خوشمزه شد. بی نهایت اصن. سیگما گوشتا رو خرد کرد. منم میشستم و تقسیم بندی می کردم میذاشتم فریزر. رسمون کشیده شد. بعد واسه یه کاری باید میرفتیم خونه مامانینا. من هی خسته بودم میگفتم فردا، ولی دیگه سیگما گفت بریم همین امشب. ساعت 9.5 رفتیم خونشون. تیلدا هم مونده بود اونجا. من و تیلدا با این ویژ ویژی چسبونکیا کلی چیزمیز درست کردیم و بزرگا حرف میزدن با هم . 1.5 ساعت نشستیم و 11 راه افتادیم رفتیم خونمون لالا. شب هم کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم و باز دیر خوابیدیم.

امروزم که 4شنبه، بالاخره آلودگی یه کم، کم شد و مدارس باز شدن! من یه کم حالت سرماخوردگی دارم ولی امیدوارم نیفتم. آخر هفته یلدایی حیفه هیچ کاری نکنم. آهان راستی، بهی جان چالش یلدا گذاشته. من که اکسپت کردم. شما هم یه سر بزنید. 

بلاگ اسکای

خب مثکه حالا نوبت به بی اعتمادی به بلاگ اسکای رسید! بدون اطلاع قبلی دو روز کامل قطع بود! هم وبلاگا نمایش داده نمیشد، هم دسترسی به میز کار قطع بود! 

داستان چند سال پیش بلاگفا همش تو ذهنم بود. هی میگفتم اگه کل آرشیوم بپره چی؟ تمام روزای زندگیم در چند سال اخیر (حداقل دو سال اخیر) اینجا ثبت شده. خیلی حیف میشه. بهشون ایمیل زدم امکان بکاپ گیری یا تهیه نسخه پشتیبان رو فراهم کنن. یه بکاپ از کل پستامون بگیریم لااقل! 

شده مثل مملکت که نمیشه بهش اعتماد داشت. با این تفاوت که اینجا نگران گذشته ایم و تو مملکت نگران آینده...

دریغ از یه عذرخواهی ساده...


مرغ ترش

سلام سلام. صبح شنبه به خیر و شادی. چه خبرا؟ خوب بود آخر هفته؟

ما که 4شنبه عصر رفتیم خونه مامان سیگما. تا رسیدیم دخترک اعلام کرد که کیک تولد دایی رو خراب کرده. از دست باباش کشیده بود و کیک با کله خورده بود زمین و له و لورده شده بود. یه لاک براش خریده بودم، جای اون لاکی که تو خونمون گیر داده بود میخواد و ندادم بهش. براش لاک زدم و سر شام خوابش برد. پسرخاله های سیگما و مامانبزرگش هم اومدن بالا و دور هم تولد گرفتیم. حالا که دخترک خوابید یه عالمه پسرکشون رو چلوندم و باهاش بازی کردم. 12 رفتیم خونه و یه کم از فرشتگان و شیاطین رو دیدیم و لالا.

5شنبه 21ام، ساعت 10.5 بیدار شدیم. واسه صبحونه سیگما از اسنپ فود نون بربری تخمه ای سفارش داده بود. من دیدم زنگ زدن و نون آوردن. گفتم ماجرا چیه؟ گفت صبح بیدار شدم دیدم اسنپ فود اس داده که نونوایی هم اضافه شد و کد تخفیف هم داده بود، دیگه سیگما هم نون سفارش داده بود. یه صبحونه مفصل خوردیم و در حینش قسمت اول سریال "دل" رو از نماوا دیدیم. بعد دیگه هر کی رفت سی کار خودش. سیگما با دریل رفت خونه خانم میانسال همسایه که چنتا کار براش انجام بده، منم رفتم تو آشپزخونه پی کار. ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و دوباره چیدم. مرغ رو یخ زدایی کردم، سرخ کردم و بعد یه کم آب ریختم که بپزه. برنج پختم. لباس شستم و پهن کردم. سس برای مرغ ترش درست کردم (این سس رو یه بار خودم ابداع کردم. گردو و دَلار و رب انار و پیاز داغ رو با هم تفت میدم و بعد که آب مرغ تموم شد، میریزمش رو مرغ) سیگما قرار بود یه ربعه بیاد ولی دو ساعت طول کشید. من اوکی بودم چون به همه کارام رسیدم. خونه رو حسابی مرتب کردم و دیگه وقتی غذا آماده شده بود سیگما اومد. نهار رو کشیدم و گفتم نهار تولدته. مجلسی طور. نشستیم سر میز و عکس هم انداختیم کلی. بعد دل رو پلی کردیم. تصویر گوشی سیگما رو میندازیم رو تی وی و اونجوری از نماوا فیلم میبینیم. همینجوری که صفحه گوشی رو تی وی بود، دیدم همین خانوم همسایه که خیلی هم حرف میزنه، هی داره پی ام میده که فلان همسایه اینو گفت و فلانی اینجوری. خیلی شاکی شدم. گفتم این آدم خیلی بیشعوره که دو ساعت پیشش بودی و همین الان اومدی بالا، باز هی داره پی ام میده! سیگما گفت من که جواب ندادم و خب بده و اینا و دیگه دعوامون شد. واقعا مردم خیلی بی فکرن! دم به دقیقه زنگ میزنه! خودش یه زن تنهاست، متوجه نیست که آدما تایم استراحت دارن و همون پیام رو هم نباید دم به دقیقه بده! ساعت 2.5 ظهر سر نهار! اونم وقتی که هنوز نیم ساعت نیست که اومده بالا. خلاصه حسابی قهر کردیم و رفتیم خوابیدیم. ساعت 6 بیدار شدیم و آشتی کردیم و حاضر شدیم رفتیم خونه مامانینا. تا برسیم 8 شد. نسبت به همیشه دیرتر. تتا فسقلم چقدر ذوق کرد. دور خودش می چرخید میگفت خاله عمو، خاله عمو. یه عالمه ماچش کردم. مامان پیتزا درست کرده بود، کمکش کردیم یه کم. داداشینا هم اومدن و شام خوردیم دور هم. تتا هم گیر داده بود برقصیم، کلی رقصیدم باهاش. یه جا هم بردم بخوابونمش که یه عالمه لالایی براش خوندم اصلا نمیخوابید. فقط کنارم دراز کشیده بود که همینم بعیده ازش. اون شب هم تموم شد و رفتیم خونه. تو راه قسمت دوم دل رو هم که نصفه دیده بودم دیدم و رسیدیم خونه. باز فرشتگان و شیاطین رو پلی کردیم و تا آخر دیدیم و لالا.

جمعه 22ام، ساعت 12 ظهر بیدار شدیم! صبحونه مفصل خوردیم و نشستیم سر فیلم بعدی، اینفرنو. تا 5 اینا فیلم میدیدیم. ساعت 5 سیگما یهو پاشد چای دم کرد، منم پاشدم ظرفا رو چیدم تو ماشین دوباره. یهو گفتم دو روزه هوس چیزکیک نان سحر کردم ولی عذاب وجدان چاق نشدن نمیذاره پیشنهاد بدم. کاش داشتیم. سیگما هم رفت دم پنجره، گفت کاش الان پهپاد پست (سورپرایز ویژه وزیر جوان!) میومد دم پنجره چیز کیک برامون میاورد. گفتم آره واقعا کااااش. یهو گفت عه اسنپ فود اومده. بیا ببین. منم رفتم دم پنجره. دیدم دم خونه کناری وایستاده، از باکسش یه چیزی درآورد شبیه همین چیزکیک بود. گفتم اااا، واقعا چیزکیکه. اومد دم خونه ما، یکی از همسایه ها هم رفت دم در، گفتم خوش به حالشون اینا چیز کیک سفارش داده بودن. یهو دیدم زنگ ما رو زدن.  تازه دوزاریم افتاد. اصن انقدر سورپرایز شدم که نگووووو. خیلی هوس کرده بودم، همون موقع هم رسید. سیگما نیم ساعت قبلش سفارش داده بود و به من نگفته بود. اونم خیلی حال کرد که من قبل از اومدنش گفتم هوس کردم. دیگه نشستیم چیز کیک و چای دارچین خوردیم و اینفرنو رو تموم کردیم. بعد یه کم به کارای خودمون رسیدیم و رفتیم سر وقت انتخاب عکس از مسافرتامون برای قاب عکسای خالی. دو ساعت طول کشید. آخر هم هیچی درست و حسابی انتخاب نکردیم. خیلی پروسه مزخرفیه. دیگه سیگما رفت جوجه کباب کرد و شام خوردیم. بعدشم یکی یه نصفه چیزکیک خوردیم و دوباره عکس دیدیم ولی انتخاب نکردیم. خونه رو جمع و جور کردم و رفتم بخوابم ولی خوابم نمیبرد که. 12.5 خوابیدم آخرش.

شنبه 23ام، پیک خانومی اومد اجناس رو دادم برد. کارام یه کم تو هم گره خورده، برم یه سر و سامونی بهش بدم.

دوستتون دارم 

وسط هفته + بازی فکری

سلام سلام. عصر چارشنبه به خیر. آخیش که داره تموم میشه. خوبه دو روز اول هفته رو نیومدم سر کار و انقدر خسته ام امروز! 

خریدای بلک فرایدی رسید دستم. دوتا میسلار واتر بیودرما گرفته بودم و چنتا چیز دیگه. این دوتا درشون پلمپ نبود. یکیش که درش شکسته بود. هر چی هم به شماره پشتیبانیش زنگ میزدم کسی برنمیداشت یا اشغال میزد!!! دو سه بار هم تو سایت پیام گذاشته بودم. آخر دیگه امروز ایمیل زدم و بالاخره بهم زنگ زدن و قرار شد شنبه بیان ازم بگیرن و مرجوعش کنن! داستان شد خلاصه.

البته ماسکه خوب بود. همون شب تا رسیدم رفتم حموم و بعد ماسک خیار گذاشتم. البته قرمه سبزی هم بار گذاشتم قبلش. ولی تا شب همچنان نپخته بود. خوبه غذا داشتیم. خوردیم و قابلمه رو گذاشتم تو بالکن تا صبح خنک شه! خودمونم یه قسمت کرگدن و یه قسمت مانکن دیدیم و شیرنسکافه و شیرینی خوردیم. 

سه شنبه 19 آذر، هم کار و عصری که رفتیم خونه، فیلم فرشتگان و شیاطین رو پلی کردیم و وسطش سیگما رفت رو زمین دراز کشید و خوابش برد. منم از خدا خواسته رفتم بالش و پتو آوردم براش و خودمم کنارش دراز کشیدم و یه عالمه کتاب خوندم. قرمه سبزی دیروز هم رو گاز بود دوباره تا بلکه بپزه! بالاخره پخت و آوردم سر فیلم خوردیم. میز پذیرایی رو آوردیم جلوی تلویزیون و روش سفره انداختیم و همونجا شام خوردیم. فیلمه هم طولانی مگه تموم میشد. وسطاش من رفتم خوابیدم و سیگما هم یه کم بعد از من اومد. 

امروز صبح که بیدار شدیم تولد سیگما رو تبریک گفتم و اومدیم سر کار. کار زیاده و بسی خسته ام. زودتر تموم شه برم خونه. شب میخوایم بریم خونه مامان سیگما، تولدشو اونجا بگیریم. 

یه چیز دیگه میخواستم تو این پست بگم. چی بود؟

آهان، به درخواست فرناز جان در مورد بازی های فکری دسته جمعی مون توضیح بدم. 

این بازی فکریا معمولا یه سری بازی هستن که خیلی هم سخت نیستن و معمولا مناسب جمع های 6-7 نفره هستن. مثلا شرکت هوپا چند مدل بازی داره که خوبه واسه این جمع ها. یکیش همون استوژیت بود که قبلا توضیح داده بودم. هر چند الان توضیحش رو پیدا نمی کنم. این لینکشه. برای بچه های زیر 9 سال مناسب نیست. سخته براشون. 

"استوژیت" ترکیبی است از قدرت خلاقیت و ذهن‌خوانی! هر بازیکن در نوبتش براساس یکی از کارت‌های در دستش، کلمه‌ای را می‌گوید. بازیکنان دیگر باید با قدرت ذهن‌خوانی خود، کارت آن بازیکن را از میان کارت‌های دیگر بیابند.

یکی دیگه ش بازی جالیزه. این هم لینکش. خیلی سخت نیستن و میشه تو جمع بازی کرد. تو جالیز، هر کسی دو تا زمین داره که میتونه توش دو تا محصول رو بکاره. محصولا امتیازای مختلف دارن. اگه محصولات گرونتری داشته باشی، تهش میتونی سکه بیشتری جمع کنی و برنده بازی بشی. این وسط یه سری قوانین داره که جذابش می کنه. 

اسپلندور یه کم سخت تره. اگه بچه دارید (9سال به بالا) و میخواید اونا رو هم تو بازی شرکت بدید، این دوتا رو بیشتر پیشنهاد میدم. 


تولد سورپرایزی سیگما

سلام. من اومدم با یه پست طولانی.

چهارشنبه عصر اول رفتیم خونه و حموم و حاضر شدیم رفتیم خونه مادرشوهر. سیگما داشت لپ تاپ دامادشون رو درست می کرد و واسه اینکه دخترک اذیتش نکنه من همش داشتم باهاش بازی می کردم. من بازی با بچه ها رو دوس دارم ولی خونه اونا نه. به سر و صدا خیلی حساسن، به دوییدن و همه چی کلا حساسن. بچه هم که شیطون، نمیاد بشینه نقاشی بکشیم یا اتل متل بازی کنیم. همش دلش بازیای پر از هیجان میخواد. بعد نمیشه دیگه، یه تیکه دیگه خیلی سر و صدا کردیم سیگما چشم غره رفت. منم رفتم نشستم. والا به من چه سرشو گرم کنم خب؟ البته اون که ولم نکرد. هی میگفت خاله لاندا پاشو بیا بازی. بهم زندایی نمیگه. بهتر. خخخ. زندایی خیلی ثقیله. شام خوردیم و کار سیگما طولانی شد و تا 12 اونجا بودیم. بعدشم خونه و لالا.

پنج شنبه 14 آذر، ساعت 9.5 بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و رفتیم پاساژ نزدیک خونه خرید. یه پالتوی کرم چارخونه برای خودم آورده بودم ولی هیچی نداشتم باهاش ست کنم. دیگه رفتیم اول از همه یه روسری گنده براش خریدم که خیلی بهش میومد و ست بود. بعدشم یه بوت کرم براش گرفتم که خیلی اومد بهش. یه شلوار هم میخواستم که پیدا نکردم و یه شلوار دیگه که نمیخواستم، ولی خوشگل بود و تو آف رو خریدم. یه پاساژ دیگه هم رفتیم دنبال شلوار یا لگ. یه لگ که خیلی بهش میومد دیدم ولی نامرد گفت 370 تومن. بی خیال شدم و برگشتیم خونه. به ماشین لباسشویی زمان داده بودم که تا 1 لباسا رو بشوره. رسیدیم آخراش بود، لباسا رو پهن کردیم، نهار خوردیم و وسیله جمع کردیم که بریم ییلاق، بعد از مدت ها. داشتیم یه چیزی رو فلش میریختیم که کلی طول کشید و ما یه لنگه پا وایستاده بودیم این تموم شه تا بریم. تا بریم شد 4.5! خلاصه رفتیم و مامانینا و بتاینا ظهر رفته بودن. کلی با فنقلیا بازی کردم. مسابقات طناب کشی دو به دو راه انداختیم که از همه به جز بتا باختم. زور ندارم که. البته خب وزنا هم یکی نبود دیگه. ساعت 8.5 داداشینا هم اومدن و دیگه شام خوردیم و بچه ها کلی با هم بازی کردن و دور هم حرف میزدیم و اینا. آهان ما با بتاینا شلم هم بازی کردیم. بعد از 10 دست مساوی شدیم و دیگه بی خیال بازی شدیم. تا بخوابیم شد 2.

جمعه 15 آذر، ساعت 10 بیدار شدیم و صبحونه زدیم و ماماینا و بتاینا رفتن بیرون یه چرخی زدن. ما مثل مرغ کرچ نشستیم تو خونه. حس بیرون رفتن نبود. تو آماده سازی غذا کمک کردم و نهار خوردیم و ساعت 3.5 راه افتادیم به سمت تهران. چون عصر مهمون بودیم. تا رسیدیم خونه من رفتم حمام و سیگما رفت سلمونی. حاضر شدیم و تیپ جدیدم رو زدم و رفتیم خونه نوا اینا. آخه بهارک و وحید از گرگان اومدن و سری قبل که اومدن خونه ما، این سری نوا و فرشاد دعوتمون کرده بودن. رفتیم خونشون و ندا خواهرش هم بود. دختر خونگرمی بود. باهاش دوس شدیم. کلی حرف زدیم تا بهارک اینا هم اومدن. دیگه همگی دور هم کلی حرف زدیم و کلی بازی کردیم. بازی جالیز رو بهمون یاد دادن که باحال بود. وسطش شام هم سفارش دادن و خوردیم و یه کم بزن برقص و باز بازی. تا 2.5 بازی کردیم و دیگه من تصمیم گرفتم نرم سر کار. بازیمون نصفه موند و بیرون در سیگما پیشنهاد داد تا اینا تهرانن، فردا شب هم بیان خونه ما. اصولا باید خفه ش می کردم ولی چون خیلی خیلی خوش گذشته بود، دعواش نکردم. خوشحال شدم خودمم. رفتیم خونه و تا بخوابیم شد 4.

شنبه 16 آذر، ساعت 10.5 بیدار شدم و یه کم با این همکارم (مینا) صحبت کردم. گفت دیشب به پسره گفته که دوسش داره. متن چتاشو برام فرستاد. پسره هم خیلی محترمانه و خوش مدل گفته بود که با کسی دیگه تو رابطه ست و اینا. اینم شکست عشقی محکم تری خورده و کلی نابود شده. دیگه کلی دلداریش دادم و غصه خوردم براش. رفت سراغ کاراش و منم رفتم سراغ خونه. سیگما رفته بود بالا واسه نصب دوربینا کار داشتن. صبحونه گذاشتم و افتادم به جون خونه. لباسا رو از رو بند جمع کردم، ظرفای ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و کابینتا رو مرتب کردم. کل خونه ریخت و پاش های هفته رو جمع و جور کردم. سیگما اومد صبحونه خوردیم و سرویسا رو شست و منم هی همین جور تمیزکاری می کردم. اول میخواستم غذا درست کنم ولی بعد دیدم نمیرسم. سیگما بهشون گفته بود 4 عصر بیان که برسیم بازی کنیم که شب هم زودتر برن و من بتونم برم سر کار یکشنبه رو. تا ساعت 3 تا حد خوبی تمیز شد. سیگما رفت شیرینی اینا بگیره. یهو به ذهنم رسید که حالا که چند روز مونده به تولد سیگما، بچه ها هم که دارن میان خونمون و همه چی هست، میوه شیرینی شام، خب پس برم یه کیک و بادکنک هم بگیرم و سیگما رو سورپرایز کنم. بالاخره تولد 30 سالگی باید یه فرقی با بقیه تولدا داشته باشه. همون موقع یه گروه ساختم تو واتس اپ و به نوا و بهارک گفتم. نوا کلی استقبال کرد و گفت پیشنهاد عالیه. گفت لباسامونو ست بپوشیم که شانسی لباس بهارک و شوهرش زرشکی بود که لباس سیگما هم بود. منم زرشکی انتخاب کردم. دیگه بهشون گفتم کادو هم نگیرید و فقط میخوایم دور هم باشیم و اینا که گوش ندادن و یه عطر براش کادو آوردن. سیگما ساعت 4 اومد، بهارک و وحید هم ساعت 4.5 اومدن. یه بشقاب میناکاری برام آوردن. خوشگل بود. یه شکلات خوریش رو هم داشتم. ازشون پذیرایی کردیم و این وسط سیگما رفت یه سر به نصاب های دوربین بزنه و ما سه تا برنامه رو چیدیم. قرار شد بهش بگم که مینا سر این قضیه شکست حالش خوب نیست و فردا نمیره شرکت، ولی لپ تاپ شرکت دستش مونده و الان خونه خواهرشه (خونه خواهرش نزدیک ماست) و من برم لپ تاپ رو بگیرم. واسه سوالای احتمالیش هم خودمونو آماده کردیم. اسم بهارک رو تو گوشیم سیو کردم مینا که وسط مهمونی بهم پیام بده. خلاصه سیگما که اومد نشستیم سر بازی اسپلندور. اونا برامون توضیح دادن و شروع کردیم. وسطای بازی دیدم نوا اینا راه افتادن و تا 7.5 میرسن. ساعت 7 نقشمونو شروع کردیم. یه ربعی من الکی به پیام های بهارک جواب میدادم و وسط بازی داستان مینا رو براشون میگفتم که اینجوری شده و باید برم لپ تاپ رو بگیرم و اینا. وحید هم سر سیگما رو حسابی گرم کرد که زیاد سوال نپرسه و من جیم شدم. ساعت 7:15 رفتم بیرون، ماشین رو برداشتم و رفتم لوازم تولد فروشی سر خیابون و 7 تا بادکنک قرمز و مشکی دسته دار سفارش دادم و رفتم قنادی کیک بگیرم. کیک با تم قرمز و مشکی نداشت و یه کیک سبز پسرونه گرفتم با شمع تولد 30. زیر بارون بدیو بدیو برگشتم سمت بادکنکیه و بادکنکا رو هم گرفتم و به نوا و بهارک پیامک دادم که تو پارکینگم. اول بادکنکا رو برداشتم و بعد دیدم عه شمع رو که نذاشتم رو کیک، یه دستی شمعا رو باز کردم و گذاشتم رو کیک، هی بادکنکا از دستم میفتاد با دستای پر دولا میشدم برمیداشتم. خیلی سخت بود اینجاش. خلاصه رفتم پشت در واحد و زنگ در رو زدم و جیجی جیجینگ. سیگما در رو باز کرد و کلی متعجب موند. بهش گفتم تولدت مبارک و بچه ها هم از اونور دست زدن و فیلم میگرفتن ازش. یه نگاه به من کرد یه نگاه به اونا. دید همه هماهنگن. گفت پس لپ تاپ کوش؟ همش الکی بود؟ خلاصه خیلی خوشحال شد. اصلا فکرشم نمی کرد. و بالاخره من برای اولین بار تو زندگیم موفق شدم سیگما رو به طور کامل سورپرایز کنم و هیچی هم نفهمه. خیلی حال داد. ازم تشکر کرد و یه کم عکس اینا گرفتیم و بعد ندا هم اومد. اونم زرشکی پوشیده بود. البته نوا خودش نپوشیده بود که من بهش یه بلوز زرشکی دادم و پوشید و کلی عکس انداختیم. میخواستم کیک رو سرو کنم که گفتن نه و بعد از شام و اینا. دیگه رفتیم سر بازی که میخواستن استوژیت بازی کنیم. انقدر حرف زدیم و پاشدیم بزن برقص کردیم که بازی بی بازی. با ریسه نور هم خونه رو تزیین کردیم قبل عکس گرفتن، دیگه همونو برداشتن کلی بازی شادی کردن باهاش و کلی خوش گذشت. شام هم پیتزا سفارش دادیم و دیگه نوا اینا باید زود میرفتن و گفتن سیرن و کیک رو نیارید. هیچی کیک موند. ولی خوبیش این بود که بهارک اینا شب موندن خونمون و فردا صبحش به عنوان صبحونه کیک رو خوردیم و دیگه رفتن اونا. منم دیدم خیلی خسته ام و خونه هم بمب خورده، این بود که یکشنبه هم سر کار نرفتم. خیلی هم شیک و مجلسی!!! وایستادم به جمع و جور کردن خونه. سیگما باز کلی تشکر کرد به خاطر تولد. نهار خوردیم و رفتیم خونه مامانینا. اونجا یه چرت خوابیدیم اول و بعد پاشدیم با بچه های بتا بازی کردیم. تتا یه عالمه برام ذوق کرد و سفت بغلم می کرد و هی بوسم می کرد. دلم رفت براش. حرف زدنش هم داره بهتر میشه. دیگه داره جمله می گه. مثلا عمو خاپیت. (عمو خوابید) یه مرحله از بزرگ شدنشه. بعدش دیشب رو براشون تعریف کردیم و گوشی قبلیم رو هم داماد میخواست که براش برده بودم.  شام خوردیم و ساعت 9.5 هم پاشدیم برگشتیم خونه، که دیگه زود بخوابیم و بعد از 2 روز سر کار نرفتن بالاخره خستگیم دربیاد و برم.

دوشنبه، 18 آذر، امروزم که اومدم سر کار. خریدای بلک فرایدی از خانومی به دستم رسید بالاخره. ذوق دارم برم خونه ماسک بذارم. دسته چکم رو هم رفتم تحویل گرفتم و اولین چک بلامحلم رو کشیدم  یه سر هم رفتم پیش مینا و کلی برام درد دل کرد بچه. نمیدونم چجوری آرومش کنیم... خدا کنه زودتر خوب شه حالش...