سلام. چطورید؟ اوضاع احوال خوبه؟ من با خبرای خوب اومدم. یکشنبه عصر رفتم دکترچیزای خوب گفت. حالا میگم، ساعت 6 رفتم مطب وقت گرفتم و گفت برو دو ساعت دیگه بیا. رفتم خونه و سردم بود. تا رسیدم دوتا کاسه سوپ! خوردم و با مامان تلفن حرف زدم و فیلم چارشنبه سوری رو دیدم. نمیدونم چرا ندیده بودم. در کل از ترانه علیدوستی خوشم میاد و اصولا باید فیلمش رو میدیدم. اینم باز خیانت بود. هی. همون لحظه ای که فکر نمی کردم دیگه خیانت باشه، واقعا بود! خیلی زیرپوستی اتفاق میفته.... خدایا این بلاها رو دور کن! فیلم رو که دیدم رفتم دکتر. نوبتم شد زود و گفت که این پولیپ، خوش خیم بوده و گفت ممکنه بازم تولید شه ولی اشکال نداره. گفت سلیاک هم نداری و روده هات هم اوکیه. گفت فقط استرس رو باید از خودت دور کنی. داروی خاصی هم نداد به جز یکی دوتا چیز ساده. خدا رو شکر. اصلا دلم داشت می خندید. خیلی خوشحال از مطب اومدم بیرون. سیگما رفته بود جلسه ساختمون. من که رسیدم همه همسایه ها و سیگما تو حیاط بودن. منم با یه فرمون پارک کردم و با کتابام پیاده شدم رفتم جلو سلام علیک کردم و با خانم همسایه طبقه دوم دست دادم و کلا با همه گرم گرفتم به جز طبقه بالایی نکبت! کلا هم همه شاکی بودن از مدیریت بالایی چون همه کارا رو واسه خودش می کنه فقط. یه لامپ تو پارکینگ عوض کرده اونم فقط لامپ بالای ماشین خودش! نظافتچی رو یه روز بارونی آورده بود، چون خودش مهمون داشت! فکر کن زیر بارون شدید داشت در حیاط رو میشست! کار عبث! خلاصه من رفتم بالا و واسه سیگما خورش قیمه داشتیم که گرم کردم و واسه فرداش هم کشیدم. ساعت 10.5 اومد بالا و نظرات دکتر رو پرسید و خوشحال شد. بعدشم زود خوابیدیم. بازم کلی سرفه کردم.
دوشنبه صبح من بیرون از شرکت جلسه داشتم. ساعت 4-6 بیدار بودم و سرفه می کردم. دیگه کلی شربت اینا رو هم خوردم تا آروم شدم. تا 8.5 خوابیدم. بیدار شدیم و سیگما رفت و منم قشنگ سر فرصت صبحونه خوردم و یه تپسی گرفتم و رفتم محل جلسه. راننده تپسی خانوم بود. واسه من اولین بار بود که خانوم میومد. منم از خداخواسته جلو نشستم (عقب که میشینم حالت تهوع می گیرم). رفتم جلسه و خیلی خوب بود. بعد از جلسه هم همکار ما رو برد کافی شاپ داونتیسم که پرسنلش بچه های سندروم داون و اوتیسمی بودن. جای جالبی بود. در حمایت از اینا. واقعا هم خودشون همه کارا رو می کردن. فقط چون خیلی کند بودن، یه کم سرد شده بود سفارشاتمون. ولی در کل خوب بود. بازم میریم. بعد دیگه برگشتیم شرکت و دیگه بقیه روز خیلی زود گذشت. عصری با تاکسی رفتم خونه و یخ زدم. خیلی باد سردی میومد. تا رسیدم بساط ماکارونی رو علم کردم. قارچ یخ زده داشتم (قارچ رو بلانچ می کنم و فریز می کنم که سیاه نشه. روش خیلی خوبیه) و تا غذا حاضر شه یه کم هولاهوپ زدم و سیگما هم اومد. به سیگما گفتم بیاد ریشه موهام رو رنگ کنه واسه بار دوم. این دفعه حرفه ای تر شده بودیم. با کله رنگی شام خوردیم و بعد من رفتم حموم و نتیجه رنگ مو خیلی خوب بود. یه دست شده بود و دقیقا رنگ پایینیا. هایلایت موهامم که اومده پایین و راضیم ازش. بعدش نشستیم با هم قسمت 9 ممنوعه رو دیدیم و 11.5 خوابیدیم. یه قرص جدید دوستم بهم معرفی کرده بود واسه سرفه و واقعا تاثیرش خوب بود. فقط 4-5 بیدار شدم و سرفه کردم!
سه شنبه 27ام، خودم با گیلی زود رفتم شرکت. هوا بارونی بود و تاریک. انگار نصف شب باشه. رفتم یوگا و مربی نیومده بود و دست از پا درازتر رفتم شرکت. خیلی کار داشتم و سرم شلوغ بود. یهو سیگما زنگید که پایه ای هفته دیگه بریم دبی؟ چند وقت پیش بحثش بود که امسال یه سفری بریم ولی دیده بودیم که فعلا نمیشه بریم و اینا. بهش میگم جدی؟ گفت آره تو کاریت نباشه. جدی. منم اوکی دادم سریع و بلیط رو گرفت. 4شنبه دیگه خدا بخواد عازمیم، خیلی هم یهویی. عصری زودتر اومدم بیرون و با گیلی رفتم خونه بتاینا. مامان اونجاس. تو راه هم دو بسته بادوم زمینی خوردم!!!! خیلی اشتها داشتم. خونه بتاینا هم کلی چیزمیز خوردم! و البته کپلکم (تتا) رو. چشمش زدم بچه رو. بتا برد خوابوندش روی تخت و دورش هم بالش چیده بود، ولی یهو با صدای گرومپ از جا پریدیم. دوییدیم دیدیم از تخت افتاده و داره گریه می کنه شدید. خود بتا هم زد زیر گریه. کله ش باد کرد اومد بالا و کبود شد. زودی یخ گذاشتیم و بتا گریه می کرد و بهش شیر میداد تا آروم بشه. خیلی دلم سوخت. البته زودی گریه ش بند اومد و شروع کرد به خندیدن. ولی خب آدم باید خیلی مراقب باشه... با تیلدا هم کلی بازی کردم و با هم شعر میخوندیم و فیلم می گرفتیم از خودمون. کلی هم با ماماینا حرف زدیم راجع به دبی و اینا. داماد هم نبود. دیگه شام خوردم و اومدم خونه. سیگما هم تازه اومده بود از جلسه. شامش رو دادم و کلی نشستیم راجع به سفر حرف زدیم و 12 خوابیدیم.
چهارشنبه، یعنی امروز، صبح با سیگما اومدم و تا رسیدم رفتم جلسه. بعدشم خرد خرد لابلای کارها اینا رو نوشتم. حالا فرصت کنم یه کم بشینم راجع به دبی و جاهای دیدنیش سرچ کنم. گویا خوب موقعی داریم میریم. کریسمسه و هم خیلی خوشگل شده و هم آف قراره داشته باشه. حالا شماها هم اگه تجربه یا پیشنهاد خاصی دارین، ممنون میشم بشنوم
سلام. سلام. چطوریایین؟ من بالاخره اومدم. بریم سر اصل مطلب.
چهارشنبه 21 آذر، آخر وقت نهار، رفتم از رستوران شرکت، هویج رنده شده گرفتم واسه سوپم! وقت نداشتم خودم برم هویج رنده کنم! (رو سالادها میریزن همیشه). راس ساعت 2 از شرکت زدم بیرون و رفتم آرایشگاه کنار شرکت. موهامو واسم کوتاه کرد. خیلی کم. فقط 3-4 سانت از تهش زد و موهای جلوم که خیلی موخوره گرفته بود رو بیشتر کوتاه کرد و مدل داد و سشوار هم کشید. بعد هم رنگ ابرو و خود ابرو و صورت. تا 4 طول کشید کارم. بعدش بدیو بدیو ماشین رو از پارکینگ برداشتم رفتم قنادی. کیک پیرهنی سیگما رو تحویل گرفتم. هنوز وقت نکردم عکساشو بذارم اینستا. راضی بودم از کیکه. بعد هم رفتم لوازم تولدفروشی نزدیک خونمون که تازه باز شده و بادکنک سبیل و لب رو دادم باد کنه که اول لب رو هلیومی باد کرد ولی چون سنگین بود بالا نرفت. واسه همین دیگه سبیل رو هم ساده باد کرد. 6 تا بادکنک قرمز و مشکی هم هلیومی باد کردم. یه سری بشقاب و لیوان و از این ظرفای پاپ کرن و دستمال سفره با طرح کت و پیراهن و کراوات قرمز مشکی خریدم. جعفری هم خریدم و رفتم خونه دیدم سیگما هم اومده و میوه خریده. خیلی حال کرد از دیدن کیک و بادکنکاش. من رفتم سراغ درست کردن سوپ. قارچ ها رو خورد کردم و تو کره تفت دادم. بعد هم بقیه مواد سوپ رو آماده کردم و گذاشتم بپزه. سیگما رفت سلمونی و خرید پاپ کرن و چیپلت اینا. بدیو بدیو میوه ها رو شستم و بخشایی از خونه که گردگیریش مونده بود رو تموم کردم و رفتم سراغ چیدمان. به خاطر نینیشون مجبور بودیم همه چیز رو از روی میز و دم دست برداریم و کل دکور رو به هم زدم. تمام صدف های میز تلویزیون رو هم برداشتم. آدم برفی ای که واسه نینی خریده بودم رو هم کادو کردم و این وسط به سوپ هم میرسیدم. خودمم آرایش کردم و لباسم رو پوشیدم و سیگما اومد با بقیه خریدها و من میوه ها و خوراکی ها رو چیدم. ساعت 8 بود. سیگما تازه رفت لباسشو اتو کنه. مهمونا همگی ساعت 8:10 اومدن. سیگما هنوز حاضر نبود. همون اول کاری کادوی نینی رو دادم. (نینی الان دوسال و سه ماهشه، هنوز اینجا واسش اسم نذاشتم و بعدی هم 6 ماه دیگه به دنیا میاد ) چای بردم براشون و ساعت 8:20 غذا رو آوردن! خیلی زود بود! زودتر از موعد آوردن. کباب برگ و جوجه و دلمه سفارش داده بودم. خودم پلو درست کردم و سوپ رو هم گذاشتم دوباره گرم بشه. تا 9.5 که بخوام غذا رو بدم مجبور شدم همه رو گرم کنم و تو ماکروفر هم که همه چی جا نمیشه. خیلی بی نظم شد چیدن میز. سیگما هم همش پی خواهرزاده ش بود که خرابکاری نکنه و درست حسابی دل نمیداد به کمک کردن و چیدن میز. سخت شد یه کم کارا. مهمونی با بچه خیلی سخته. شام نمیخورد از دست هیشکی و رفته بود تو اتاق خواب ما و یه لیوان آب خالی کرد رو تختمون. بالاخره اومد بغل من نشست و بالاخره راضی شد فقط بهش پلوی خالی بدم. هر یه قاشق برنج یه قلپ نوشابه میخواست! منم که حساس به نوشابه خوردن بچه. اونا هم هیچی بهش نمیگن که نوشابه نخوره انقدر (یعنی یه جوری گولش بزنن، چون اون که نمی فهمه. ) بعد تلفن زنگ خورد و من نینی رو گذاشتم زمین که برم تلفن رو بردارم که بهجت خانم رو میخواست! و اشتباه بود! نینی هم دنبال من اومده بود و همونجا لیوان سرویس آرکوپالم رو انداخت زمین و شکست L سریع بغلش کردم که آسیب نبینه از خورده شیشه ها و بردمش کنار. بقیه دعواش کردن و شروع کرد جیغای بنفش زدن. بهش گفتم اشکال نداره و آروم شد. ولی خب جو متشنج شده بود. سیگما هم حساس رو وسایل. حسابی کلافه شده بود و تو رفتارش هم مشهود بود. حالا هی بقیه ناراحت بودن که سرویسم ناقص شده، من هی میگفتم اشکال نداره حالا. اشکال که داشت ولی خب نمیشه کاریش کرد دیگه. شده دیگه. فکر کنم هیشکی نفهمید شام چی خورد. دلمه های فلفل هم تقریبا دست نخورده موند. فقط یه کم پدر مادر سیگما خوردن ازش. دیگه میز رو جمع کردیم و نینی اومد سراغ مینی گاردن من و حسابی به هم ریختش. هی بعبعی هاش رو برمیداشت و تمام شن های زمینش رو به هم ریخت. سیگما هم میدونه من به گلهام حساسم. حسابی حرص میخورد و هی سعی می کرد دورش کنه. گلدونه هم سنگینه و نمیشه راحت جابجاش کرد یا رو بلندی گذاشتش. مامان نینی هم که شخمش نبود. بیشتر سیگما پی بچه بود و باعث میشد نتونه به من کمک کنه. دامادشون تو جمع کردن میز خیلی کمک کرد. سیگما هم ظرفا رو چید تو ماشین. دیگه بعدش رفتیم سراغ تولد گرفتن چون عادت دارن چایی رو خیلی سریع بعد از شام بخورن و میخواستیم با کیک باشه. چای دم کردم و کیک رو بردم. حالا نینی همش میخواست با انگشت بره تو کیک. اونم اون کیکی که با هزار وسواس سفارش داده بودم. دیگه اینجا خودم وارد عمل شدم نذاشتم انگشت بزنه. هی حواسشو پرت می کردم. اصلا نفهمیدیم چی شد تولد. همش حواسمون به بچه بود. هول هولکی چنتا عکس انداختیم و نینی هم تو همه عکسامون هست چون دیگه رضایت داد که از پشت کیک بخوره که لااقل تو عکسا دیده نشه. بماند که آخرش در یک لحظه انگشت کشید روی کل کیک. باز خوبه عکسامونو انداخته بودیم. نصف کیک هم خورده نشد. کادوهاشون به سیگما پول بود. منم که از قبل براش یه کت تک گراد خریده بودم که بابای سیگما معتقد بود که بهش تنگه و باید عوضش کنیم. 3 ماه پیش خریده بودیم! سیگما هی داره چاق میشه خب! شمع تولد سیگما سبیل بود که دوستش نداشت. دوست داشت عدد باشه. من نمیدونستم خب. بعدشم نینی گیر داده بود به شکلات خوریام و اصلا با آدم برفیش بازی نمیکرد. دیگه همه ذله شده بودن و زود پاشدن لباس پوشیدن و رفتن. نصف دلمه رو هم براشون کشیدم که ببرن. بعدش من و سیگما شدیدا خسته بودیم و من اصلا خوشحال نبودم از این همه زحمتی که کشیدم و خرجی که کردم! اصلا چیزی که میخواستم نشد. به سیگما که اصلا خوش نگذشته بود و حسابی عصبی بود. بازم تصمیم گرفتیم حالا حالا ها بچه دار نشیم. بعد هم رفتیم بخوابیم که من کل شب یه سره سرفه کردم. از شدت سرفه دیگه تخت رو گاز می گرفتم. صدتا قرص خوردم شاید یه کم بتونم بخوابم. آخرش دیگه صبح خوابم برد و تا 11 خوابیدم. 12 هم کلاس داشتم. دیگه سریع پاشدم صبحونه کیک و چای خوردیم و من رفتم برم کلاس. انقدر گیج و ویج بودم که سه بار راه رو اشتباه رفتم! 12.5 رسیدم و شکر خدا هنوز شروع نشده بود. کل کلاس سه نفر بودیم. منم تازه قرصا اثر کرده بود و همش خوابم میبرد. تو آنتراک وسط کلاس رفتم یه نسکافه غلیظ با هوبی خوردم جای نهار که یه کم خوابم بپره. بهتر شدم. تا 4 کلاس بودم و بعد برگشتم خونه بقیه کیک و دلمه ها رو برداشتم و رفتم خونه مامانینا. 5 رسیدم و بابا هم اومده بود. کلی گردوی سرخ شده خوردیم با بابا و یه کم حرفیدیم و من رفتم تو تختم بیهوش شدم. با اینکه عصر بود و تی وی روشن بود و مامی تلفن حرف میزد و بابا سر و صدا می کرد ولی خوابم برد. خیلی خسته بودم. بعدش دیگه بتا اینا اومدن و من کپل بازی کردم حسابی. جیگره این بچه. 4 دست و پا راه افتاده. هنوز 7 ماهش تموم نشده. (البته تیلدا زیر 6 ماه، 4دست و پا میرفت). حسابی خوردمش. بهش غذا هم دادم که بلعید. در کسری از ثانیه یه کاسه سوپش رو خورد گامبو. سیگما و داماد هم اومدن و دور هم کیک رو خوردیم و بعد هم مامان واسه شام پیتزا درست کرده بود و دور هم خوردیم. گپ و گفت کردیم و من خیلی خوابم میومد و دیگه 11 برگشتیم خونه و خوابیدم. ولی باز یه عالمه سرفه کردم. البته بهتر بودم از شب قبل.
جمعه 7.5 بیدار شدم و با اسنپ رفتم کلاس. کلاس خوبی بود. برگشتنی هم با بدبختی ماشین گیر اوردم. یه کم دلمه خوردم و خیلی خوابم میومد ولی باز با سروصدای همسایه ها خوابم نبرد. دیگه 2 پاشدم رفتم دوش گرفتم و اومدم سراغ مرتب کردن خونه، بعد از مهمونی. ماشین ظرفشویی رو خالی کردم و ظرفا رو چیدم سر جاهاش. کلی ظرفای اضافه رو جمع کردم. آرش دوست سیگما رو یادتونه که تو اکیپمون بود؟ بالاخره با یه دختره دوست شده و قصد ازدواج دارن. تولدشم یه روز بعد از سیگما بود و هی می گفت با هم بریم بیرون. دیگه ما دیدیم خونه تمیزه، گفتیم بیاین اینجا. قرار بود جمعه شب بیان و شام هم خود سیگما از بیرون بگیره چون من دیگه ذره ای حوصله آشپزی نداشتم. این چند وقت خیلی مریض بودم و از مهمونی چهارشنبه هم حسابی خستگی مونده بود تو تنم. گفتم سوپ رو گرم می کنم میارم قبل از پیتزا بخورن. دیگه دکور رو که جمع کرده بودم برگردوندم سر جاش. خونه رو حسابی خوشگل کردم و سیگما ساعت 4 اومد دنبالم که بریم خرید. یه چکمه پاشنه دار تا زانو میخواستم واسه نامزدی دوستامون که آخر هفته س. پیرهنم کوتاهه و بنظرم با بوت بلند خیلی خوب میشد. تو اینستا یه مدل پیدا کرده بودم که خیلی خوشمون اومد هم من و هم سیگما. ولی خب اینترنتی خریدنش خیلی داستان بود که چه سایزی باشه و اصلا راحت باشه یا نه و اینا. گفتیم بریم چندجا رو ببینیم. اول رفتیم میلاد نور و پاساژای کنارش. دو سه تا مغازه بیشتر نداشتن که هم زشت بودن هم کیفیتشون بد بود و هم جنساش آشغال بود. اونم تو اینستا دیده بودم و اصلا دیگه تو کتم نمی رفت که از اینا بگیرم. یکی یه بستنی قیفی گرفتیم که خیلی چرب بود و من نتونستم بخورم و سیگما خورد بستنی من رو هم! بعد میگه چرا من هی چاق میشم. از اونجا رفتیم پاساژ نصر گیشا و بازم چیزی نپسندیدم و افسردگی گرفتیم و برگشتیم خونه. به آرش زنگیدیم که زودتر بیاین. ما اومدیم خونه. تا بیان خودمون یه کم خوشگذرونی کردیم. اونا فکر کنم حدود 8 اومدن. یه جعبه شکلات آورده بودن و یه کادو واسه تولد سیگما. با دکور خونه خیلی حال کردن. دختر خوبی بود. اسمش پرستو بود و خیلی خونگرم. از ما یه کم کوچیکتره ولی بهش نمیومد. من خوشم اومد ازش. آخه قبلا خیلی رو آرش غیرت داشتم که با کسی باشه که دوستیمون به هم نخوره. بنظرم این دختره خیلی خوب بود. کلی گپ زدیم. جز کادوهای سیگما که یه افترشیو و یه کتاب بود، یه بسته سبیل چسبی هم بود. برداشتیم چسبوندیم سبیلا رو. آرش عالی شده بود. ادای لات ها رو درمیاورد و کلی خندیدیم. بعد پیکیه پیتزا رو آورد (بالاخره از 20% تخفیف باروژم استفاده کردیم) و آرش با همون تریپ لاتی در رو باز کرد و به پیکیه گفت: موخلصیم، شب شوما هم بخیر. ما اینور از خنده زمین رو گاز میزدیم. عالی بود. دیگه با هم شام خوردیم و منم یادم رفت سوپ رو بیارم. بعد از پیتزا انگار گلوم تحریک شد، حمله سرفه شروع شد. دیگه کلیپ عروسیمون رو براشون گذاشتیم و آلبوم عروسی رو دادیم ببینن و تا 11.5 بودن که مامان پرستو زنگ زد که بیا خونه. دیگه چای دوم رو نخوردن و رفتن. خیلی خوش گذشت. اصلا مهمونی با دوستا عالیه. تازه رودروایسی هم باهاشون نداری و خودت رو هم زیاد به زحمت نمیندازی و بیشتر هم خوش می گذره. حالا پرستو که بار اولی بود که میدیدیمش. یه کم رابطه شون جدی بشه شاید هی قرار بذاریم تا نصف شب بیدار باشیم و بازی کنیم وقتی رفتن ما هم سریع حاضر شدیم رفتیم درمونگاه چون من بی وقفه سرفه می کردم و همه دل و روده م اومد بالا! تو مطب دکتر دست دراز کرد از سیگما دفترچمو بگیره، سیگما بهش دست داد. وای مرده بودم از خنده. اصلا نمی تونستم با وجود سرفه و خنده، شرح حال بدم. دیگه دکتر کلی دارو و سرم و آمپول داد و رفتیم از داروخونه شبانه روزی گرفتیم و برگشتیم درمانگاه. سرم رو زدیم و سرفه م بهتر شد. استعلاجی هم برام نوشت. رفتیم خونه و من بیهوش شدم. سیگما هم سردرد بدی داشت و نصف شب بالا آورد! دو تا کدیین خورده بود و تا صبح بیهوش شدیم جفتی.
شنبه صبح ساعت 10 من بیدار شدم و سیگما خواب خواب بود. از کل شنبه های آذر، فقط 17ام رفتم سر کار. بقیه ش رو مرخصی بودم صبحونه خوردم و نشستم پای درسم. یه کم درس خوندم و یه کم هم تو اینستا با اون پیجه که توش بوت خوشگله رو پسندیده بودم چت کردم. گفت تو سپه سالار تولیدی دارن ولی نمیشه حضوری رفت. بنظرم اومد اگه اونجا تولیدی داشته باشن، قطعا باید به یکی از مغازه های اونجا هم بدن تولیدشون رو و شاید بتونم برم اونجا پرو کنم. 12 که سیگما بیدار شد، نهار خوردیم با هم و تصمیم گرفتیم بریم سپه سالار. قبلش یه کم عکسای تولد رو دیدیم و یه کم با هم پوییدیم و بعد اسنپ گرفتیم و رفتیم اونجا. هیچ کدوم از بوت ها به چشمم نمیومد وقتی اونو دیده بودم. حالا نه اینکه هر کی ببینه بگه اوووف چه بوتی، ولی همونی بود که من میخواستم! خلاصه تو یکی از مغازه ها پیداش کردیم. تمام تولیدات اون تولیدی رو داشتن. 3 مدل انتخاب کردم و پوشیدم وآخر همون اولی که چشمم رو گرفته بود پسندیدم و خریدیم. یه کم هم ساقش رو برام اندازه کرد. کیف ستش رو هم خریدیم و خیلی جالبه که قیمت هر کدومش حدود 20-30 تومن از تولیدیه ارزونتر بود! روی هم 40-50 تومن سود کردیم! بعدشم میخواستیم بریم پردیس چارسو سینما که سرچ کردیم و این هفته نمایشگاه بود و نرفتیم. به جاش رفتیم سینما بهمن انقلاب، فیلم بمب، یک عاشقانه. همونی که اینجا لاله جون هم پیشنهاد داده بود. واقعا فیلم قشنگی بود. هر چند که ما نمیفهمیدیم اینا چرا قهرشون اینجوریه. ما قهر هم باشیم حرفای عادی و سلام و علیک رو داریم حداقل. خلاصه فیلم قشنگی بود. بعدش با یه حال خوب از در پشتی که اومدیم بیرون، از جلوی کافه کارناوال یا یه همچین چیزی رد شدیم که قبلا تو دوران دانشجویی آیس پکی بود و ما همش اونجا تلپ بودیم. حس خوبی ازش گرفتیم و رفتیم کافه. دو تا موکاچینو و دوتا چیزکیک سفارش دادیم و راجع به فیلم گپ زدیم. عجیب روز خوبی بود. کلی یاد دوران دانشجویی افتادیم که پیاده همه اینجاها رو گز می کردیم. منم کوله پشتی داشتم و قشنگ حس دانشجویی. یادش بخیر واقعا. یه جورایی بهترین روزای زندگی بودن تفریح خوبی شد بعد از مدت ها بعد هم دینگ رو تازه نصب کرده بودم و 7 تومن هدیه داشتم، درخواست دادم و با 5 تومن رفتیم خونه! یعنی میخواستیم کورس کورس و با تاکسی بریم 10 تومن میشد کم کم. حال داد. خونه که رسیدیم من که سیر بودم. سیگما نیمرو خورد و نشستیم پای دیدن ممنوعه 8. بعدشم رفتیم بخوابیم که من باز کلی سرفه کردم. تا صبح هم خوابای پریشون دیدم.
یکشنبه، امروز، صبح نتونستم بلند شم برم یوگا. خوابیدم و 8.5 اومدم شرکت. ببینم عصری وقت میشه نتیجه پاتو رو ببرم دکتر خودمم ببینه یا نه.
سلام سلام. چطورید؟ من اومدم با کلی تعریفی.
یکشنبه ماشین رو جای خوبی پارک کرده بودم و خیلی زود رسیدم خونه. قبل از 5 خونه بودم. تا 5.5 خوابیدم و بعد پاشدم درس خوندم. وسطاش انقدر حالم بد شد. سرماخوردگی شدید و بدن درد. یه سوپ عدس درست کردم واسه خودم و یه استامینوفن هم خوردم و تا سیگما اومد دیگه بهتر شده بود حالم. شب هم بخاری روشن کردیم و خوابیدیم.
دوشنبه با سیگما رفتم شرکت. بازم نیم ساعتی دیر رسیدم. خیلی خیلی کار داشتم. عصری با تاکسی رفتم خونه و سر راه رفتم این وسایل تولد فروشی ها، تم های تولد رو دیدم و بعد رفتم خونه ماشین رو برداشتم و از سر کوچه دوتا گلدون خریدم که گل هام رو توش بکارم و بعد رفتم شیرینی فروشی که کیک تولد سفارش بدم. یه پیرهن مردونه سفید با ساسبند مشکی و پاپیون قرمز سفارش دادم. نیم کیلو چیزکیک هم خریدم و سر راه هم پشت چراغ قرمز دودسته گل نرگس خریدم و رفتم خونه. گل ها رو کوتاه کردم و گذاشتم تو انار شیشه ای هام، بعد به خودم قول داده بودم که اتاق رو تمیز کنم. رگال دم دستی ها رو خلوت کردم که مهمونا هم بذارن لباساشونو، تمام میز توالت رو آوردم پایین که تمیز کنم و دوباره بچینم. سیگما 9.5 اومد و واسه شام، کته درست کرده بودم با تن ماهی خوردیم. سیگما عاشق این ترکیب غذاست. خیلی حالش گرفته بود و بداخلاق بود. به جاش من کلی سرحال بودم. گل ها رو بهش نشون دادم و دیگه اون نشست و من رفتم اتاق رو گردگیری کردم و همه لوازم آرایش رو دوباره چیدم مرتب. بعد هم چای گذاشتم و با چیز کیک خوردیم. یه کم بهتر شد حال سیگما ولی کلا عنق بود. دیگه خوابیدیم.
سه شنبه 20 آذر از 5 صبح با سرفه های داغون بیدار شدم. نابود شدم. هی میخوابیدم هی سرفه می کردم دوتایی بیدار میشدیم. دیگه 7.5 پاشدیم و سیگما منو رسوند شرکت. بازم تولدش رو تبریک گفتم و رفتم سراغ سیل عظیم کارهام. زنگیدم آزمایشگاه و گفت نتیجه ش حاضره و فردا میفرسته مطب دکتر. دیدم نمیتونم طاقت بیارم و آزمایشگاه هم به شرکت نزدیک بود، گفتم عصر میام میگیرم. عصری بعد از کار پیاده راه افتادم سمت آزمایشگاه. حالا هی گریه م میگرفت خفن! رفتم جوابو گرفتم و خوندم چیز خاصی نفهمیدم. فرستادم واسه سیگما اونم خوند گفت فکر کنم چیزی نیست ولی میخوای بریم پیش دکتر. رفتم تو صف تاکسیای گیشا وایستادم که برم دکتر و سیگما هم از اونور بیاد. واسه دوستم هم فرستادم که گفت پولیپ بوده که دکتر برداشته و بقیه ش التهابه که باید بهت دارو بده. سرطان و سلیاک نبود. بالاخره هجوم گریه هه ول کرد یقه م رو! رفتم گیشا و سیگما اومده بود دنبالم. دیدم دفترچه ندارم و نوبت هم که نداریم، بیخیال دکتر رفتن شدیم. رفتیم خونه و من به سیگما گفتم که شام تولدت مهمون من، از باروژ که کد تخفیف 20 درصد هم داریم، غذا بگیریم. گوشیمو دادم بهش که سفارش بده و به محض اینکه پول رو پرداخت کردم دیدم کد تخفیف رو نزده! میخواستم خفه ش کنم دیگه رفتم حمام تا شام رو بیارن و وقتی آوردن سر سوپ مهمونی بحثمون شد. یادم رفته بود بگم قارچ و هویج بخره که امشب سوپ رو درست کنم. گفتم اگه نرسم فردا درست نمی کنم و سیگما هم گفت پس دیگه چی کار می کنی و بحثمون شد. البته چیزای دیگه هم گفت و کلی حرصم گرفت از قدرنشناس بودنش. البته اون هنوز نمیدونست براش دارم چی کارای دیگه میکنم ولی بالاخره دیگه. غذا هم که انقدر تند بود و اخلاق ما هم تند، کلا کوفتم شد. اون وسط هم هی همه زنگ میزدن تولدشو تبریک بگن، اصلا نفهمیدیم چی خوردیم بعد از شام رفتم سراغ گردگیری کل خونه که دوستم زنگ زد و گفت بالاخره با دوست پسرش نامزد کردن و واسه هفته بعد نامزدی دعوتمون کرد. در واقع این دوست دخترِ دوست سیگما بود که با هم دوست شده بودیم. دیگه کلی شاد شدم و آشتی کردیم با سیگما. تا 11.5 گردگیری و مرتب کاری کردم و دیگه 12 خوابیدیم.
چهارشنبه یعنی امروز، صبح زود با گیلی اومدم و بالاخره بردمش پارکینگ. الکی پول پارکینگ میدم و ازش استفاده نمی کنم! از بس دور و مزخرفه. بعدشم باید میرفتم پیش مدیر، بهش پی ام دادم که میشه بیام دفترتون؟ گفت 5 دقیقه دیگه. زدم ممنون با یه بوس! اونم دید همون موقع! خاک به سرم. زودی عذرخواهی کردم و پیام رو پاک کردم. خاک بر سر واتس اپ که ادیت نداره! آبروم رفت وقتی دیدمش دیگه هیچی به روی هم نیاوردیم و برگشتم سر کارهام. ساعت 2 اینا میخوام دیگه مرخصی بگیرم برم آرایشگاه، هم واسه صورت و ابرو، و هم کوتاهی مو. سشوار هم بکشم. بعد برم دنبال خرید وسایل تزیینی و تحویل گرفتن کیک و برم خونه سوپ درست کنم و تزیین کنم و اینا. فعلا خدافظ
سلام. چطورید؟ من خیلی بهترم روحی. جسمی هم که همونجوریم با مقادیر زیادی سرماخوردگی.
فیلم برف روی کاج ها باعث شد یه کم راجع به خیانت فکر کنم و دلم بخواد اینجا هم با شما راجع بهش صحبت کنم. اینکه چی میشه که خیانت رخ میده و بعدش باید چه کرد واقعا؟ چه اون کسی که خیانت می کنه و چه اون کسی که خیانت میبینه. قبل از شروع فیلم یه روانپزشک داره یه کم توضیح میده. میگه اونی که خیانت میبینه، ضربه بسیار بدی میخوره. حس بی ارزش بودن بهش دست میده. چه اگه بره چه اگه بمونه راه سختی رو در پیش داره. میگفت اگه میپذیره که برگرده به زندگی، باید خیلی رو خودش کار کنه که تو هر موقعیتی دوباره این قضیه رو پیش نکشه و هی نخواد اون اتفاق رو تداعی کنه و به رخ طرف بکشه و اینا. ولی حالا واقعا چی میشه که خیانت رخ میده؟ من به نظرم هیچ آدمی مصون از خیانت کردن نیست. یعنی هست یه شرایطی که تو رو به انحراف بکشونه. همونجور که هیچ آدمی رو نمیشه گفت معتاد نمیشه. اگه تو یه شرایط خاصی قرار بگیره، بنظر من میتونه معتاد هم بشه.
وقتی که من اومدم سر کار، یکی از بچه های دانشگاهمون هم اینجا بود که با شوهرش 4-5 سالی دوست بودن و بعد ازدواج کردن. بسیار بسیار با هم مچ بودن و زوج دوست داشتنی ای. طی 6 ماهی که اینجا بود، فهمیدم که عاشق یکی از همکارا شده. یعنی خودش می گفت جاست فرندن، ولی معلوم بود عاشقش شده. این پسر جوری به این شباهت داشت که بدون اینکه خودش بخواد که اینو از راه به در کنه، عاشقش کرده بود. خود پسره هم زن داشت و من فکر می کنم اونقدری که دوست من عاشقش شده بود، خود پسره نشده بود. و این موضوع مشکلاتی واسشون تو شرکت ایجاد کرد که آخرش دوست من مجبور شده بره از شرکت تا هم کمتر اذیت بشه و هم اینکه این پسره بتونه ارتقا بگیره که گرفت بعد از رفتن دوستم. ولی هنوز که هنوزه میدونم که با هم در تماسن و میدونم حس دوستم بهش چیه. و همه اینا در حالیه که داره با شوهر خودش قشنگ زندگیشو می کنه و سفر میرن با هم و خیلی هم خوبن. ولی گرفتار این هم شده. خلاصه که عجیبه این داستان. آدم ممکنه بدون اینکه خودش بفهمه یهو عاشق شه، گرفتار بشه یا گول بخوره حتی. خیلی باید مراقب بود و آدم نباید بذاره زیاد توی این موقعیت ها قرار بگیره. باید انقدری رو خودش تمرکز داشته باشه که تا دید اتفاقاتی داره میفته، خودشو دور کنه از اون شرایط. وگرنه این گرفتار شدن، از هیچ کس دور نیست از نظر من.
نظر شما چیه؟ معتقدید بعضیا هیچ وقت امکان نداره خیانت کنن؟ از خودتون هم مطمئنید؟ بعدش میشه زندگی قبلی رو ادامه داد؟
این جا رو دوس دارم چون همه چیزایی رو که به هیشکی نمیتونم بگم، اینجا میگم.
دیروز سر کار یکی از همکارا که زیاد حرف نمیزنیم، بهم گفت حالت خوبه؟ گفت یه هفته ای هست که بنظر خوب نیستی اصلا. زیر چشماتم گود افتاده. راست میگه. از بعد از کولو گود افتاد زیر چشمام. گفت البته هفته پیش از الان داغون تر بودی! گفتم مرسی که الانم بنظرت داغونم تصمیم گرفتم یه کم به خودم روحیه بدم. چیه هر شب هر شب گریه! بیچاره سیگما رو هم روانی کردم دیگه.
عصری بنگاهیه نزدیک شرکت زنگ زده بود که بیاین این خونه هه رو ببینید. یه خونه بود تو حلق شرکت. واسه رهن کامل. خیلی خوشگل بود توش. مدل هتلا بود. ولی خیلی گرون بود. با همکارم رفتیم دیدیم و حسرت خوردیم که کاش خونمون اینجا بود و سه سوت میومدیم شرکت. بعدش سیگما اومد دنبالم و باز رفتیم خونه ببینیم. این دفعه نزدیک دانشگاهمون رفتیم. قیمتا بهتر بود. میشد خونه گرفت. ولی خب مرددیم هنوز. خونه خودمون به جز همسایه اش همه چیزش عالیه. حیف... ولی این بار دیگه خوشحال بودیم چون دیدیم میتونیم اینورا خونه بگیریم. حتی اگه نخوایم! دوتا بستنی زمستونی و یه چیپلت گرفتیم و تو ماشین خوردیم. به یاد دوران دوستی، که بعد از دانشگاه میرفتیم اونجا دور دور، رفتیم کلی دور زدیم و حال کردیم. بعدش رفتیم خونه و من پلو درست کردم و سریع رفتم حمام. فلش فیلم ها رو شرکت جا گذاشته بودم و فیلم نداشتیم ببینیم. شام خوردیم و بعد دوتایی حس سرما خوردگی داشتیم. یه شربت آبلیمو عسل زنجبیل درست کردیم و یه کم گپ و گفت و بعد من کلی لباس رو هم پوشیدم و تو اتاق بخاری برقی رو هم روشن کردیم و خوابیدیم. سونا بود رسما.
امروز با یه گلو درد عظیم رفتم یوگا. بعد از دو سه هفته. راستش اگه قرار نبود عصری زود برم خونه و ماشین داشته باشم، شاید بازم نمی رفتم. ولی خوب بود که رفتم. حرکتایی هم داد که واسه من خیلی راحت بودن. موقع تمرکز گرفتنا، گریه م می گرفت! باید درست کنم این روحیه خسته رو. همینه که هی مریض میشم. تو لوپ افتاده. ببینم امروز میتونم یه کم تو خونه ورزش کنم و درست کنم خودم رو. هد استند رو خیلی خوب رفتم این دفعه. یه کم پیشرفت داشتم و تونستم پاهامو بیارم بالا. هنوز به فاینال حرکت نرسیدم، ولی ایشالا خواهم رسید
ماه پیش که رژیم رو شروع کردم زیر نظر خودم البته، به خودم قول دادم که تا تولد سیگما 2 کیلو کم کرده و تثبیت کرده باشم و حالا این اتفاق افتاده. دوباره باید واسه ماه بعد هم یه مایل استون بذارم.